در همهی سالهای عمر انسان ویژگیها و اتفاقاتی است که در همهی نسلها تکرار میشوند. درست مثل این روزهای من که به اینجا میآیم و تجربهی خود را از زیستن با شما به اشتراک میگذارم. زمانی میرسد که انسان دوست دارد برای خودش یک اتاق شخصی داشته باشد. ولو اینکه این اتاق به اندازهی یک سلول انفرادی باشد. ولو اینکه رنگش آبی باشد!. زمانی میرسد که انسان دوست دارد به صورت کامل و بیقید و شرط توسط دیگر انسانها با تمام حقوق انسانی خویش به رسمیت پذیرفته شود. اینجاست که دوست داری دیواری شکسته را بین خود و آنها برپا کنی تا حداقل به شکل یک اتاق شخصی به نظر برسد. تا دیگر جرات نکنند حی کار برایت مزاحمت ایجاد کنند. حالا دیگر آنها هرچه میخواهند بکنند. تو خیالت راحت باشد که اینجا متتقد و شورشگری برایت نیست.
بعضی سالها دوست داری چیزهایی را به اطرافیان خود بگویی که متاسفانه سه برابر تو سن دارند. نکات کوچکی که به یقین اگر انجام میدادند وضع تو و خودشان از آن چیزی که هست خیلی بهتر میشد. دوست داری به بعضیشان بگویی که کمتر اسراف کنند و به بعضی دیگر بگویی کمی کمتر صرفهجویی کنند. به بعضی بگویی که بیشتر تلاش کنند و بعضی دیگر را التماس کنی که سیگار کمتری بکشند. میخواهی به بعضیها دوستانه برسانی که کمتر فیلم بازی کنند و از دیگران بخواهی بیشتر فیلم ببینند. اما به دلایلی این طور نمیشود. یکی از مهمترین این دلایل میتواند این باشد که نه تو دوست داری و به خود اجازه میدهی که به آنها نزدیک شوی، نه آنها این اجازه را به تو میدهند. به هم نزدیکید ولی یکدیگر را دوست ندارید. زمانی رسیده است که اگر شما باشید و او وارد شود محل را ترک میکنید به هر بهانهای و اتفاقا برعکساش هم بارها و بارها اتفاق میافتد. دوست دارید حداقل با نوشتن یک نامه حرفهای خود را به دستش برسانی ولی شما را چه این سوسول بازیها و جنگولک بازیها؟ نمیشود آنها را رسما از خود برانید ولی قلبا هم نمیتوانید قبولشان کنید. اینجاست که منتظر کاری از جانب خدا، طبیعت، یا گذر روزگار میشوید که به زودی خودشان همه چیز را عوض کنند.
در بعضی سالهای عمر به جایی میرسید که میخواهید فقط و فقط بنویسید. بنویسید تا شاید ذهن خود را خالی نگه دارید. بنویسید تا آن افکاری که مثل اجنههای ریز و شیطون در سرتان بالا و پایین میپرند را آرام کنید. انگار از سر شما به کاغد و متن وارد میشوند. نوشتن در این زمان تنها چیزی است که میتواند آرامتان کند. آنقدر این کار را انجام میدهید تا خود را مقابل یک عالم نوشتههای تایپ شده و نوشته شده روی کاغد مییابید. آنقدر مینویسید و در این دریا غرق میشوید که فراموش میکنید کار اصلیتان چه بوده. میخواستید قبل یا بعد از نوشتن چه کاری انجام دهید؟ یا اصلا چه شد که شروع کردید به نوشتن؟ شاید نوشتن جایی در سر شما برای خود پیدا کرده و به همین دلیل توانسته شما را وادار به نوشتن کند. نوشتن شما را وسوسه کرده و شما مغلوب شدهاید. نوشتن به شما پیشنهاد داده و شما شتافتهاید. آری. آنقدر نوشتهاید که دیگر فراموش کردید مطالبتان را کجا جا گذاشتهاید. آنقدر نوشتهاید که ناخواسته دیگران هم فهمیدهاند شما چیزهایی مینویسید که خودتان هم متوجه نیستید. گویی در نوشتن برای دیگران خواب میبینید و از رویاها و کابوسهایتان تعریف میکنید. کمکم نگران میشوید که فراموش کنید در این دنیا جه هدفی داشتید. به خودتان میگویید این را هم که نوشتم میروم سراغ کارم. ولی دیگر به خود میگویید این کار را که کردم میروم سراغ نوشتن. میروم و مینویسم و فراموش میکنم و راحت میشم.
در یک سالهایی از عمرتان هم به پشت سر نگاه میکنید و میبینید که ای دل غافل! چقدر دوست در زندگی بادآوردهی خود داشتهاید که حالا دیگر نیستند. حالا هر کدام در گوشه کناری از همین شهر دارند نوشتنیهای خود را مینویسند یا حداقل در ذهنشان مرورشان میکنند. یک هو متوجه میشوید که چقدر دوست دارید به آن زمان دورهمی را برگردید. به آن زمان بازی کردنها و دعوا کردنها و حماقتها و قهر کردنها و آنچه در یک کلام میگویند دوران جاهلیت. اما درست بعد از این افکار است که در اتاقتان نشستهاید و مینویسید و در دل خود میگویید بهتر! این تنهایی را کسی نمیتواند پر کند. من تنها آفریده شدهام و تنها هم بازیافت میشوم. درست مثل دیگران. پس چرا باید این تنهایی ناب را با کسی سهیم شوم؟ چرا باید آن را به هم زنم؟ اما این پایان کار نیست. تمام این مراحل هفتهای دو سه بار تکرار میشوند در حالیکه دارید فقط مینویسید. فقط مینویسید و در پس ذهنتان این چیزها هم مرور میشوند. آنقدر بهشان بیاعتنایی میکنید که دیگر کمکم خودشان خجالت میکشند.
در همین سالهاست که از هرآنچه دیدنی و خوردنی و شنیدنی است خسته میشوید. از سیاست و علم و اقتصاد و فرهنگ و تمام عیادیشان سیر میشوید. به همه چیز بیاعتنا میشوید جز خودتان و بوی اطرافیانتان و وسایل تحریر و آزادگی و رهاییتان. در همین سالهای زندگی است که به نوعی تعادل میرسید. یک آرامش درونی خدشهناپذیر که اطرافیان شما را آقا صدا میکنند. احساس میکنید کمکم بزرگ میشوید. دیگر آن آدم زودرنج و احساساتی و دمدمی مزاج سابق نیستید. دیگر نه جنگ و نه صلح نه نگرانتان میکند و نه وجدتان میآورد. حالا اطرافیانتان راجع به رسیدن وقت خوشبختی شما حرف میزنند. اما شما فقط دارید به نوشتن فکر میکنید. اگر هم بخواهید به این چیزها بیاندیشید به دنبال جواب این سوال هستید که آیا او هم نوشتن را دوست دارد یا نه؟ اصلا نکند نوشتن را تقبیح کند؟ نکند از خواندن و نوشتن بدش بیاید. حالا نوشتن شده معیار شما در ارزیابی همه چیز. من از شما میپرسم. آیا این اعتیاد نیست؟ بیماری چطور؟
حالا شما بیست و اندی سالهاید. بیست سالگی را همین یکی دو سال پیش پشت سر گذاشتید و دیگر اصلا به سی سالگی و رسیدن به آن حتی فکر هم نمیکنید. شاید به نوعی پوست اندختهاید. شاید هم از پیلهی خود بیرون جستهاید. به هر حال وارد مرحلهی جدیدی شدهاید که راه بازگشتی ندارد. حسی که در خور این اسم است: تجربهی دوبارهی زیستن. فکر میکنم در بیست و اندی سالگی شما هم کمابیش همین احساس را داشته باشید.