هوا اونقدر کثیف و پرغباره که دمار از روزگار چشمهام داره در میاره. بوی بسیار غریبی و نامانوسی داره که یاد این داستانهای تخیلی با مضمون شیوع ویروس و بیماری و سم در محیط زیست و نابودی بشر می افتم. اصلا نمیذاره نفس بکشم. حالم رو داره بهم میزنه. اشکم رو درمیاره. ولی من از این جا جم نمیخورم. دلم خوش بود هوای پاک و تمیزی دورم رو گرفته که با این وضع ناامید شدم.
دیوانگی چیست؟ دیوانگی حالتی است که وقتی پس از ماهها انفرادی بیرون می روید و نور غیرمستقیم محیط چشمان تان را کور میکند. بعد با چشمانی نیم بسته هر طور هست خودتان را به مستراح می رسانید و جلوی آینه با صورتی همزمان غریب و آشنا روبرو میشوید. موهای این تصویر مثل موهای انیشتن، یقه اش نصفی بیرون لباس و نصفی درون لباس جامانده و وقتی نگاه را از آینه میگیرید و پایین را نگاه میکنید باز هم همین را می بینید. یکی بیاد این رو بیرون از اینجا.
گاهی موقعیتی در زندگی پیش می آید که از شدت تنهایی بدیهی ترین حقایق زندگی را فراموش میکنی. مثلا یک روز که داری با یکی حرف میزنی یکهو می پره وسط حرفت و میگه هی! تو ترسیدی!. یا مثلا هی! یه چیزی تو رو ناراحت کرده!. بعد یکهو انگار حرفش میره تا آخر وجودت و اون پشت های کله ات یک نفر رو حس میکنی که واقعا ترسیده. واقعا ناراحته. ولی تو عین خیالت نبوده. این از اون بیرون تو دیدش. تو ندیدی.
خوب که فکر میکنم می بینم زندگی توی شهری مثل پکن هم باید همین شکلی باشه. دوام آوردن در زیر توده های کثافت. تنفس سخت. خشکی گلو. آبریزش و باز تلاش برای بقا. فکر کردن بهش تحمل این هوا رو آسون میکنه.یه جور تله پاتی با هم خانواده های خودت توی این تنگ کوچیکه.
روزی که خرس رام شده از خواب خود بیدار می شود تا باری دیگر وحشی گری اش را از سر بگیرد بی گمان از خورشید بالا بلند و بوی بهار است که نیرو میگیرد. درست مثل این بنده که واداشته شده به این کار. چیزی برای گفتن نیست ولی بی نهایت است تعداد چیزهای دیدنی و شنیدنی و خواندنی. و چه کسی مرد این میدان است که بتواند سالم از پس این همه موجود برآید. کدام قهرمان این مسابقه است که بتواند از پس دسته بندی این ها یکجا برآید؟ کیست بالا رونده بر سکوی شماره ی یک در خوردن و هضم کردن این همه لذیذهای دوست داشتنی.
وقتی که سکوت می کنی می شود خیلی چیزها را از آن برداشت کرد. از اینکه ناراحتی. از این که تنهایی یا از اینکه ناراحتی چون غذا نخورده ای چون دستپخت کسی است که حالت ازش به هم میخورد. وقتی که یکهو یک جا می روی و نه خوابت می گیرد نه چیزی داری که سرت را باهاش گرم کنی معلوم است که باید اخم کنی و پتو را تا زیر چشمانت بکشی بالا و مثل موشی از سوراخ به سقف خیره شوی. هر کسی هم باشد این را می فهمد. کجایش را به تو می گویم. چشم ها. این چشم ها هستند که با هم حرف میزنند و همان یک ذره آسودگی ناشی از سکوت ات را هم از تو دریغ میکنند. حالا باید بنشینی و به این فکر کنی که بعد از فرار به درون حالا باید از آن به کجا پناه جست؟ میتوانی هم از ابتدا شروع کنی. همیشه میتوانی از ابتدا شروع کنی. اما می ترسم که مثل این ها بشوی که میخواهند یک روز شنبه همه چیز را از ابتدا شروع کنند. می توانی بگردی دنبال سر نخ. دنبال اینکه چطور اینجور شد؟ اولش کدام قدم را کج برداشتی؟ بعد خوابت می برد. تو آنقدر ضعیفی که تحمل چنین چیزهایی را نداری. راحت بخواب که صبح باید بروی.
من هم هیچوقت نفمیدم که چرا هیچ چیز را یا نمی فهمم تا پایان زندگی یا اگر بفهمم هنوز اشاره نکرده آن را کامل در می یابم. نامت چه بود؟ اسمنه؟ اسم قشنگی است. ادب حکم میکند که تمام اسم ها قشنگ هستند حتی اگر از آن بدت بیاید. حتی اگر آنقدر سخت باشد که هیچوقت یادت نماند. همیشه مثل این پیرمردها که اسم بچه هایشان را از بس زیاد هستند اشتباه میگیرند اسمش را اشتباه بگویی. حتی اگر هر بار به تو یادآوری کنند و تو مجبور شوی معذرت خواهی کنی. خلاصه نه اسم جالبی داشتی نه داستانی. می بینی اسمت را هم دوباره اشتباه گفتم. مهم نیست. مهم این است که تو از آن نفهم ها هستی. نمی فهممت. فهمت نمی کنم.
اینها را بگذاریم و برویم به بیرون نگاه کنیم.
نه خودش ... می کنه نه میذاره ما ... بکنیم. در این سه نقطه، از زندگی تا مرگ جا میگیره. همش سه تا نقطه است ولی همه چی توش جا میشه. درست مثل این میمونه که بگی این بیسکویت ها اونقدر خوشمزه اند که وقتی میخوریش دوست نداری بخوریش. یا مثلا بگی از بس شیرینی خوردم دهنم تلخ شد. حالا هم میشه گفت از بس خوابم میاد خوابم نمیاد. یا مثلا از بس دوست دارم بنویسم دوست ندارم بنویسم. از بس که میدونم هیچی نمیدونم. از بس که عاقله دیوانه شده. از بس که مهربونه بلای جونه. از بس که هوا گرمه هوا سرده. یا برعکس از بس که هوا سرده هوا گرمه. گرم تر از هر بهار و تابستانی. میشه گفت از بس طولانیه کوتاهه. از بس که کوچیکه بزرگه. میشه گفت از بس روشنه تاریکه. یا از بس تاریکه روشنه. میشه گفت از بس که هست نیست. یا هم اینه از بس که هست نیست. میشه گفت از بس سریعه کنده. یا از بس که ساکته فریاده. میشه گفت از بس که آرومه آشوبه. یا هم میشه گفت از بس که آشوبه آرومه. میشه گفت از بس که خوشحالم ناراحتم. یا میشه گفت از بس که ناراحتم خوشحالم. میشه گفت از بس که دوست دارم ازت بدم میاد. میشه هم گفت از بس که ازت بدم میاد دوست دارم. میشه گفت اونقدر دلم برات تنگ بوده که دیگه نمیخوام ببینمت. میشه هم نوشت از بس که کنارم بودی نمیخوام ببینمت. میشه گفت از بس که ساده لوحی مکاری. میشه هم گفت از بس که مکاری ساده لوحی. میشه گفت از بس خوش خطی بد خطی. میشه هم گفت از بس بدخطی خوش خطی. میشه گفت از بس گرسنه ای سیری. یا اینکه از بس سیری گرسنه ای. میشه گفت از بس بچه ای پیری. میشه هم گفت از بس که پیری بچه ای. میشه گفت که دزده آقاست. میشه گفت از بس که فداکاره آدم کشه. میشه هم گفت از بس که به فکره بی فکره. میشه گفت از بس که مرده نامرده. میشه هم گفت از بس که فقیره ثروتمنده. میشه گفت از بس که ثرومنده فقیره میشه هم گفت از بس که زیباست زشته. میشه گفت از بس که زشته زیباست. میشه هم گفت از بس که دوسته دشمنه. میشه گفت از بس که لطیفه زننده است. میشه هم گفت از بس که آزاردهنده است لطیفه. میشه گفت از بس که مومنه کافره میشه گفت از بس که آسونه سخته. میشه هم گفت از بس که خیسه خشکه. میشه گفت از بس که از بس که بیکاره پرکاره. میشه هم گفت از بس که پرکاره بی کاره. میشه گفت از بس که زیاده کمه. میشه هم گفت از بس که خوشه ناخوشه. میشه گفت از بس که یادمه یادم نیست. میشه هم گفت اونقدر یادم رفته که یادم اومده. میشه گفت از بس گرده که گلابیه. میشه هم گفت از بس کوچیکه بزرگه. میشه گفت از بس بیشماره کم شماره. میشه هم گفت از بس که کمشماره بیشماره. میشه گفت از بس که بیمناکه شجاعه. میشه گفت از بس که شرمنده است روگردانه. میشه هم گفت از بس که روگردانم شرمنده ام. میشه گفت از بس به درد بخوره به هیچ درد نمیخوره. میشه هم گفت از بس به هیچ درد نمیخوره که به هر دردی میخوره. میشه گفت چون هزیون می گم سالمم میشه هم گفت چون سالمم هزیون نمی گم. میشه گفت چون طبیعی نیستی طبیعی هستی. میشه هم گفت استثنایی هستی استثنایی هستی. میشه گفت از بس خاصی خاصی. میشه هم گفت از بس خاصی هیچی نیستی. میشه گفت بعدش هیچی نمیشه میشه هم گفت قبلش یه چیزی شده. میشه گفت از آسمون رحتمه که میباره. میشه هم گفت نخیر این عذابه که نازل میشه. میشه گفت از بس که طوفانه آرومه. میشه هم گفت از بس که آرومه طوفانیه. میشه از بس زمین گرده صافه. میشه هم گفت از بس که صافه گرده. میشه گفت از بس که مشهوره گمنام مرده. میشه هم گفت چون گمنام مرده مشهور شده. میشه گفت از بس که ازش تبلیغ کردن مردم ازش بدشون میاد. میشه هم گفت از بس که مردم ازش خوش شون میاد ازش ضد تبلیغ می کنن. میشه گفت چون گریه میکنی خوشحالی میشه هم گفت از بس خوشحالی گریه می کنی. میشه گفت مرگ آغاز یه زندگیه. میشه هم گفت زندگی آغاز مردنه. میشه گفت من فکر میکنم پس هستم میشه هم گفت از بس که هستم دارم فکر میکنم. میشه گفت هر سنگی از خاکه. میشه هم گفت هر خاکی یه روز سنگ بوده. میشه گفت اول مرغ اومد بعد مرغه تخم کرد میشه هم گفت نخیر اول این مرغ بود که از تخم در اومد. میشه گفت این صبح اول شبه میشه هم گفت این تاریکی آغازی بر صبح فرداست. میشه گفت آفتاب از راست به چپ میاد میشه هم گفت چپ میره به راست. میشه گفت روز عزای تو روز شادی دیگریه. میشه هم گفت شب جشن تو آخرین شب همان دیگری است. میشه گفت فعل معکوس خودش فعل معکوسه. میشه هم گفت نه فعل معکوس خودش فعل حقیقیه. میشه گفت همین که شک می کنی یعنی درسته. میشه هم گفت اگه شگ نکنی درست تره.
خلاصه وضع دنیا با خودش معلوم نیست. ما که جای خود داریم. راهی پیش رو نداریم. یا گدایی می کنیم یا یواش یواش دود می شویم می رویم هوا. به قول شاعر هیچ چیز قطعی نیست. همه چیز رهاست. مثل شکوفه ای پژمرده. مثل دستانی برافراشته. مثل بادبادکی رقصان در تندباد...
امروز از اون روزهاست که فقط میشه گفت: "زندگی زیباست!" و بعد نفس عمیق کشید و به اطراف نگاه کرد و آنقدر به کیفیت و زلالی تصویر خیره بشی که خندهات بگیره. امروز که رفتم از بالکن به خیابون سری بزنم که ببینم سر جاش هست یا نه دیدم به به هوا مثل بهشت پاکه. دیشب بارون اومده و خیابونها خیس و ابرهای سفید و مهآلود همچنان در صحنه هستند. خورشید نیست ولی هوا به خوبی روشنه. چشم آدم رو میزنه. به دو کوچه بالاتر نگاه کردم که چهار کارگر داشتند با میلگردها ور میرفتند. میخواهند "درمانگاه" بسازند. کف زمینش رو صاف کردن و بتنریزی کردن و آمادهی بستن آلماتوره. برای چهارتاشون دو تا کانکس دراز گذاشتن که باید خیلی راحت باشن توش. اما اونها از چیزی که من میدانم خبر ندارن. اینکه صاحب اون خونهای که روبروی دیوار حیاطش با بلوک برای خودشون دستشویی موقتی درست کردن مثل همینها هر روز میرفت و میاومد ولی یه روز تنگ غروب دیگه نیومد. الان هم باید نزدیک سالش باشه خدابیامرز. آره بهتره ندونن. اگه بهشون بگم ممکننه دست از کار بکشن و درمانگاه دیرتر ساخته میشه. اصلا خوبیت نداره.
امروز از اون روزهایی است که به خوم میگم: "چه روز خوبیه واسه مردن!". این جمله اولین بار چند روز پیش ناخواسته اومد روی زبونم. در حالیکه ایستاده بودم روی بشکه و داشتم سقف رو کرمخورده می کردم و سوراخسوراخ صدای بلند آژیر آمبولانس رو شنیدم و بعد هم خودش رو دیدم که با اون چرخهای کوچیکش داست تند و فرز از خیابون خالی و خلوت رد میشد. اون موقع بود که اومدم پایین و رفتم سر بالکن و به پشت آمبولانس در افق نگاه کردم و این جمله یهو اومد تو کلهام. شاید حکمت بیماری اون بیمار همین بوده که فقط این جمله رو من یاد بگیرم. خلاصه آمبولانس که رفت سرم رو چرخوندم بالا و دیدم آسمون لاجوردی لاجوردیه. هیچ ابری نبود به جز دو تا خط که رد هواپیما بودن. هواپیماهایی که به قولی تازه آسمون اینجا رو براشون آسفالت کردن و هر روز دو تا سه تا با هم ازش رد میشن. اون موقع هم رد دو تا شون مونده بود که دنبالشون کردم تا چشمم خورد به خورشید. تماشای شکلهای هندسی که آفتاب از بین این لکههای ابر مصنوعی به چشم آدم مینشوند فراموشنشدنی بودن. انگار در سواحل ایتالیا و اسپانیا بودم. انگار اون هواپیمایی که از اینجا رد شده من خلبانش بودم. واقعا روز خوبی بود. برای هر کاری خوب بود.
روزهای بارانی زمستان انگار برای همین خوب است که به بعد از آن بیاندیشی. این که یک نفر در همین روی زمین بود و حالا نیست. خندهدار است که همسایه همینجا میرفت و میآمد در همین بیابان ولی حالا دارند جلوی خانهاش "درمانگاه" میسازند که به هیچ دردش نمیخورد. شنیدهام خانوادهاش هم دارند میفروشند بروند پی جایی دیگر. خندهدار است که از کنار پرچمی رد بشوی که زیرش نوشته به یاد فلانی و بعد یادت بیاید که این فلانی همان است که ده سال پیش همکلاسی تو بود و از همان ده سال پیش هم دیگر نیست ولی یادش برای پدر و مادرش همچنان زندهست و این همه پرچم و آبخوری نشانهی همان است. واقعا جالب است که فلان بازیگر فلان فیلم معروف همین پارسال مرد و حالا دارند نسخهای دیگر از فیلم را با بازیگری نو میسازند که اگر از خبرها مطلع نباشی نمیفهمی این آن بازیگر قبلی نیست. احتمالا اگر یکی از این چهار کارگر بمیرد فورا یکی دیگر میآید جایش. اگر من بمیرم یکی دیگر حتما میآید جایم تا مردم را از روی بالکون که دوان دوان میروند سمت سرویسشان تماشا کند. احتمالا اگر من در این وبلاگ ننویسم یک نفر دیگر حتما هست که بیایید و بنویسد. از نوشتن سخن به میان آمد و یاد نویسندههایی افتادم که در این یکی دو سال مردهاند. با یکیشون خاطرهی خیلی خوشی دارم. خاطرهای دورا دور که روز بعدش مرد و من فقط دهانم باز ماند. آن هم در چه حال؟ در حالی که داشت میرفت در همایش ادبی کدام شهر سخنرانی کند که دیگر از ماشین پیاده نشد. چقدر خوب است که آدم بیدرد و دغدغه در راه یک همایش یا جشن بمیرد و ملت هی صدایش کنند و او راحت شده باشد. خواستم وصیت کنم دیدم وصیتی ـ اگر اینچنین بمیرم ـ ندارم. شاید فقط بنویسم دیدار به قیامت! همین. راستی نمیدانم کدام استاد هم بوده که در حال داوری تز شاگردش فوت میکند. از این خبرها زیاد است. شما هم شنیدهاید؟
امروز باید به قاعده روز خوبی باشد. ولی نیست. تاریک و غمگین است چون چشمان من سیاهی میرود. روز و شب که همان است فقط این منم که چشم بر هم نمیگذارم. خواب. به ظاهر یک اسم ساده است ولی برای من به معنای بلیط رفت مستقیم به بهشت است. آخر چرا اینجا هم بلیطها را پیشفروش میکنند؟ مگر ما آدم نیستیم؟ هر وقت هرجا میرسی میگویند تمام شد. دیر آمدی. باشد وقتی دیگر. چه میشود کرد؟ تشکر و سپاسی زیر لب و سکوتی از سر خشم و دست از پا درازتر برگشتن. تلویزیون روشن میشود و دارد سریالی مثل همیشه پلیسی میدهد. آدم بدها و آدم خوبها. موش و گربه. عبید زاکانی. دور شدیم. سریالی قدیمی است. شاید مال 5-6 سال پیش ولی خیلی خوب ترجمه و دوبله شده. بیش از همه چیزش با مترجماش ارتباط برقرار میکنم. بعد از آن با دوبلورهایش و بعد هم با داستاناش که دم به دم شخصیتهایی جدید پیدا میکند. اگر بخوام به عنوان یک منتقد بهاش امتیاز بدم از صد 55.5 میگیرد. هر پنجی به ترتیب برای همانها که گفتم. داستان این قسمت هم خیلی زود شروع میشود. فردی با استعداد زیاد در نقاشی کشته شده و پلیس اخیرا سرنخهایی پیدا کرده که به پروندهی او مربوط میشود. میروند به دنبال "مظنونین" آن هم در شهری که همهاش خیس است و هوایش ابری و همه جا خلوت و سوت و کور طوری که نه میشود گفت صبح است یا غروب. میشود گفت همهاش "یک بعدازظهر سگی" است. چه کارآگاهان دلخوشی هستند این زوج "کارآگاهان کهنهکار". من اگر جای آنها بودم مینشستم پای تلویزیون و سعی میکردم خوابم ببرد. همین کاری که دارم میکنم. راستی اسماش را گفتم. اصلا اسم اصلی سریال این نیست. اسماش در اصل چیزی است شبیه "حقههای جدیدتر" که به این شکل ترجمه شده. اصلا یک اسمهای عجیب غریبی میگذارند روی فیلمهایشان این خارجی ها. اسمهایی که قابل ترجمه نیستند. بگذریم. مدام مظنونین بازداشت میشوند و بازجویی و استنطاق و بعد چیزگی میگویند و آزاد معلوم نیست چه میشوند ولی باز زوج کارآگاه با ماشین شخصی و کراوات زده و شاد و خندان میروند سراغ مظنونین بعد. هر سه دقیقه حدودا یک بار این اتفاق میافتد. اسامی عجیب و غریب این افراد هم خواب را از سر آدم میپراند. اما این تنها چیزی نیست که نمیگذارد بخوابم. دنیا دست به دست هم داده تا من در این لحظه و در این ساعت خوابم نبرد. آیفون به صدا در میآید. صدای بوق کشتی میدهد با این تفاوت که در سه متری من است. بیییییییییییق. و من مثل گربهای برق گرفته به هوا میپرم. اسامی در سرم تلوتلو میخورند. درست مثل خودم. به در دوم، در آهنی که میرسم در اول، در چوبی، پشت سرم کوبیده و بسته میشود. میخواهد به فرد پشت در بگوید که بدموقعی آمده. آمده که ترشی بدهد. یک کاسه ترشی پر از کلم و هویج. میگیرم و میآیم تو. مظنون جدیدی پیدا شدهاند. معلوم شده دوستان مقتول دزد هم بودهاند ولی هنوز همگی اصرار دارند که قاتل نیستند. هی میگویند فلانی مرا گول زدٰ، فلانی مرا اغفال کرد و بعد میروند سراغ همان فلانیها. بیچاره مقتول. باهاش احساس همدردی میکنم. از بس استعداد داشته که شبیه مرغ تخم طلا بوده. هی به اش میگفتهاند نقاشی بکش و نقاشی هایش را به نفع خودشان میفروختهاند و چیزی به طرف نمیماسیده.این بار تلفن زنگ میزند. بوقاش برخلاف آیفون ممتد نیست. میگوید: دری دری دری د ین. و چند بار پشت سر هم تکرار میکند تا بروم سراغاش. فلانی هست؟ نه نیست. برمیگردم سر تلویزیون. دزد پیدا شده. زنی معتاد است که رگ دستاش را هم انگار قبلا زده بوده. اعتراف خسته است. درست مثل من. اعتراف میکند که قاتل است. با ضربات شمعدانی به سر مقتول او را از پا درآورده. آیفون دوباره سوت کشتیاش را میزند. قبل از اینکه بروم دو کارآگاه دوباره سوار ماشین میشوند و شوخی جلفی میکنند و هرهر میخندند و مثل کارتون ویکی تمام میشود. میروم در را باز میکنم و حالا دیگر تنها نیستم. هی حرف میزند و هی من جوابهای کوتاه میدهم. هی حرف میزند و هی من سکوت میکنم. هی حرف میزند و هی برای من شبیه لالایی میشود. سیاهی چشمانم کامل میشود و تاریکی همه جا را میگیرد. صدای بوقی ممتد و آرام میشونم. بوووووق. انگار قلبم آرام گرفته. انگار خوابم برده.
کجا بتپانم این تلخی ته گلو را؟
این روز میتوانست شدیدا به از اینها باشد. اما هرچه که بود از دیروز بهتر بود. در راستای روزهای قبل، تجربهای نه چندان خوش مرتکب شدم.
این روزها عمر من نود دقیقه نود دقیقه و چهل دقیقه به چهل دقیقه میگذرد. خورشید نیامده، چتر خود را جمع میکند و جایش را به شب میدهد. هنوز آستینم از شب قبلی بالاست. از بس که زود میگذرد. میخواهم بازش کنم ولی تا بیایم این کار را کنم شب بعدی از راه رسیده. ریز هم تاش کردهام که انگار بازوبندی، فشارسنجی چیزی بسته باشم. لباس کاموا و دستهای لخت. اینطوری تابستان و زمستان را با هم تجربه میکنم. خودم حس میکنم نیمهجون شده باشم. مثل اینها که انگار تا دم در جهنم رفته باشند و لحظهی آخر برگشته باشند. اینها که مانند اسمیگل هستند. البته مشکل اینجاست که چنین آدمهایی معمولا کچلاند ولی من برعکس به جنگلیها میمانم. تفنگم را قدغن کردهاند وگرنه خودم میرزاکوچکخانی هستم. اتفاقابدم هم نمیآید یک نفر پیدا شود که دعوا یا کشتی کج یا بزن و بخور راه بیاندازیم. روزها میخوابم تو ایوان، زیر آفتاب، روی موزاییکهای خاکی و به جای کلاه حصیری، صندلی پلاستیکی را کج میکنم روی کلهام که اگر آفتاب خواست چشمانم را کور کند، بخورد به در و چشماش کور شود. میخوابم آنجا و محفظهی صندلی باعث میشود خیال کنم در دستگاه ماساژور هستم. یک دستگاه که فقط به اندازهی من جا دارد. اصلا خوبی صندلیهای پلاستیکی همین است که چون سبکاند، همهکاره هم هستند. به عنوان همه چیز میشود ازشان استفاده کرد. حتی میل و دمبل. حتی سایهبان که گفتم. میز و زیرپایی و چارپایه هم که گفتن ندارد. حتی اگر دسته نداشته باشند میشود ازشان تخت خواب هم درست کرد. بعد بلند میشوم و میروم از باغچه، اناب میکنم و میخورم. اناب میوهی عجیبی است خصوصا اگر قبل از خوردن، عرق و شیرهی تیگار هم در دهانت جمع شده باشند. وقتی اناب را هم بهاش اضافه میکنی دقیقا میشود سریاک. در این باغچه یکی اناب خیلی زود ثمر داده یکی گلابی. انگار این درختان شیش ماهه به دنیا آمدهاند. نمیدانم کجای خون اینها رنگیتر است که اینقدر زود به بار مینشینند. حتما درختان دیگر بهشان حسودی میکنند که ما هم حقمان است زود میوه بدهیم. به هر حال حس میکنم دعوایی اینجا در جریان است. در خاموشی البته. در دل. بعد به جانوارانی نگاه میکنم که در اطرافم هستند. مرغ مگسی که یه کمی از یک زنبور گاوی بزرگتر است و خیلی خیلی خیلی خیلی آروم و بیصدا جلوی گلهای ختمی میایستد و نوک بدونشک خروطومیاش را که از سوزن آمپول هم نازکتر است میکند توی لاله و پرچمهای ختمیها. انگار تار مویی است این خرطوم ولی میتوانم بگویم همقد خود پرنده است. راستی این پرنده است یا حشره؟ بالهایش که از حشرات سریعتر می زند. آنقدر سریع که دیگر صدایش به کلی قطع شده. ولی معلوم است اینها بال پرنده است نه حشره. آخرش هم که انگار قیچی شده است. نوک دارد ولی دم ندارد. چیزی شبیه مثلث متساویالساقین است. از رنگ هم چندان بیبهره نیست این زیبای کوچک دوستداشتنی. اگر مقیاس بخواهم بدهم کمی از یک بند انگشت بزرگتر است. ولی بهاش نمیخورد بچه باشد. حتما خودش برای خودش مادر یا پدری است. این تنها یکی از سیل جانوارن اینجا بود. مارمولک و انواع زنبور و پروانه و گنجشک و مورچه و خرکاکی و سوسک و سوسری و شیطونک و هزارپا و عنکبوت و جانوران رنگی ریزتر از ته سوزن و اینها هم هست که نمیدانم چطور بازگویشان کنم. فقط آخری را میگویم که رنگاش نارنجی روشن است. انگار بتاکاروتن بدنش بیش از اندازه بالاست. یک دایره هم بیشتر نیست. دایره ای نارنجی که سرسوزن است و در سیصد و شصت درجه محیط بدنش احتمالا سی و شش تا دست و پا دارد. میتوانم حس کنم که از بوی گند من خوشاش آمده. هی میآید سمت من و هی از بزرگجثه بودنم میترسد و پا پس میکشد. یکی دو اناب دیگر به دندان میکشم و برمیگردم تو.
نمیدانم چه حکمی است که حس میکنم بهار است. احتمالا باید چهار بهار داشته باشیم که این دومیشان است. هوا هم مثل من تکلیف اش با خودش مشخص نیست. گیر کرده بین دو فصل. بین دو راه. دو جهت. بین چپ و راست. بالا و پایین. احتمالا خیلی هم مغرور است. خودش را به آب و آتش میزند ولی گریه نمیکند. حتی آب در چشمانش جمع هم نمی شود چه برسد به گریه و زاری. اوه آسمان من. از همه چیز در این دنیا بیش از همه تو را مال خود میدانم. تو تابلویی هستی که همیشه پیش چشمام حاضر و آمادهای. کافی است میل دیدنات کنم و چشمها را در کاسه به بالا بچرخانم. هر بار چیزی در چنته داری که مجذوبم کنی. روزها ابرهای کولومبوس و پنبهایت در لابلای آبیرنگی که وقتی به چشم و سر آدم نفوذ میکند انگار ذهن را میشوید. دلم را پاک میکند از هرچه خوبی و بدی است که تلبمار شدهاند روی هم. این را نباید گفت ولی اشک را از چشمانم بیرون میکشد و برای هر پیشامدی آمادهام میکند. شبها هم دختر خود، مهتاب را میفرستی که دیوانهام کند. از او چشم بپوشم از ستارههایت که نمیشود. هی چشمک میزنند. هی برق میزنند. هی با چشمانم پاسکاری میکنند. حتی آنها که پشت سرم هستند. اگر باور کنی میتوانم نگاه نافذشان را در زیرپایم هم حس کنم. چشمانم این هنگام مال خودم نیست. آنقدر میرقصد که خوابم میکند. مستم میکند. هیپنوتیزمام میکند. میتوانم به هرچه کردهام و نکردهام اعتراف کنم. خواستهام از این همه زیبابی تنها یک چیز است: مرا هم با خودتان ببرید. ایمان دارم که یک روز یکی از شما خواهم شد ولی بسیار مشتاقم آن روز همین شبها باشد. ای داد. آنقدر گریه کردم و هزیان گفتم که خوابم برد. دوباره آفتاب دارد کورم میکند. انگار سیخونک میزند که بیدار شو! بیدار شو! صبح است. ولی همچنان سرم گیج میرود. دیشب آنقدر دیر خوابیدم که سحر شده بود. از بس که طمعکار هستم. آخر هم فقیرتر از قبل خوابم برد. فقیرتر و خستهتر و همهچیزتر. الان هم آفتاب را در بیرون حبس میکنم و خودم راحت میخوابم. اصلا نمیدانم خواب دیگر چرا از من فرار میکند؟ چرا دلم هم مرا «دوست عزیز!» صدا میکند؟ چرا اینقدر تنبل شدهام؟ چرا اینقدر خشک شدهام؟ حتما زیاد زیر آفتاب خوابیدهام. شاید هم هواسرد شده، به کرم مرطوب کننده نیاز دارم. خواب می خواهد بیاید یا نیاید. من چشمانم را باز نخواهم کرد.
گفتم تنبل شدهام یادم افتاد میخواستم اول مهر مثل آن سینی که گفتم تقلید کنم و بگویم «به یاد آن بچههایی که باید کار کنند تا بتوانند روز بعد هم کار کنند» و بعد عکسهایشان را قطار کنم زیرش و روضهخوان بیاید و مجلس را شروع کنیم. یادم افتاد میخواستم داستان بچههای خیابان پل را تمام کنم که تا بحال نشده. یادم افتاد میخواستم آدم شوم، شدم غارنشین عصر پیش از پیش از تاریخ. آن موقع که روی پشت دایناسورهای غولپیکر سرسره بازی میکردیم و هیچ دیرینهشناسی یادش نیست چه برسد به بقیهی سه نقطهها. یادم افتادم میخواستم از آفریقاییهایی که اسیر حزب و گروهک و جنگ و انتقام و بیخانمانی و بیکسی هستند یاد کنم ولی باز هم نشد. الان هم یادم افتاد که شهر را به خاطر محرم سیاهپوش کردهاند و اینجا عجب جای مزخرفی است که کودکاناش نمیتوانند یک هیئت درست حسابی را درک کنند. یادم افتاد میخواستم بنویسم که این روزها چقدر یاد کودکیام میافتم. یادش میافتم و کیف میکنم و میخندم. یادم افتاد چقدر این روزها یاد این و آن میافتم. چقدر چیز در یاد دارم که کسی جز خودم از آنها خبر ندارد. الان یادم افتاد میخواستم از زندگی و حس هوشیار بودن و انسان بودن و اینکه چقدر این بازی زیباست بنویسم. خیلی چیزها میخواستم بنویسم. نشد که بشود. یعنی اگر میشد، اولین کتاب عمرم را در همین یک ماه نوشته بودم. در این یک ماه چه کردم؟ یک ماه مرخصی متصل به یازده ماه قبلترش میشود یک سال. یک سال مرخصی الواتی گرفتم و دو هفته است که حموم نرفتهام و بوی قرمهسبزی میدهم و این تعبیر اینقدر درست است که وقتی بوی خودم به مشامم میرسد هوس این غذا را میکنم. غذایی که خورشاش را کنسرو هم کردهاند و همین پریروزی خواستم بخرم ولی با قیمت آشپزخانهها برابری میکرد. اگر کسی مثل من دو هفته تمام حموم نرفته باشد و تنها باشد احتمالا میفهمد چه میگویم. وگرنه فحشی میدهد و پنجره را همینجا میبندد. پنجره بسته میشود ولی واقعیت همچنان پابرجاست. باید حمام کنم ولی میترسم سرما بخورم. تابستان خوردم الان هم میترسم باز بخورم. بدم میآید ازش. من در حالت عادی خانهنشینام اگر سرما بخورم که در خانهنشینی باید خانهنشینی کنم. یعنی در تعطیلات باید بروم تعطیلات. یعنی ضد ضد قضیه میشود خود قضیه. یعنی تعطیلات بیتعطیلات. رها کنم. هرچه بادا باد.
بهش میگم دیدی؟ بچه کوچولوه فحش داد. دو سه سال بیشتر نداشت ها ولی فحش داد. اینجا بچهها اولین کلماتی که یاد میگیرند فحشه. میخوان حرف بزننها ولی از بس فحش شنیدن فقط همونها رو بلدند بگند. عجب جای مزخرفیه اینجا. ده سال پیش همین جوری بود امروز هم همین طوره صد سال دیگه هم به احتمال قوی همین طوره. جوابم اینه: هوووم.
تا شب هم که اینجا بایستم هیچ لگنی وانمیسته. ده دقیقه است ایستادم اینجا و ماشینها قطاری و با سرعت گوله از کنارم رد شدند ولی هیچ کدوم به انگشتم که به مستقیم اشاره میکرد محلی نگذاشت. تنها یک نفر بود که او هم با اشارهی انگشت گفت میروم سمت مزرعه. چه ماشینهایی؟ یکی در میان وانت و پیکان وانت و نیسان و کامیون و دیگر انواع ماشینهای حمال. بقیه هم سواریهای یک نفره و دو نفره که انگار دارند از زندان فرار میکنند و میزنند به دل صحرا. از موزیک هم غافل نمیشوند. اصلاً خوشایند نیست. اگر پیاده بروم زودتر میرسم. شروع میکنم به پیاده روی و از جاده فاصله میگیرم که یکی از این گلولههای غولپیکر بهم گیر نکنه و مثل این سگها و گربههای فلکزده پهن زمین نشم. قدمهام رو میشمرم و سعی میکنم «آهسته و پیوسته» بروم تا زودتر برسم. از کنار مزرعهها ـ که انواع دانهها را درشان کاشتهاند ـ و گاوداریها و آپاراتیها و کارگرها و کپرهایشان عبور میکنم تا در حالیکه تمام پیراهنم به از عرق به تنم چسبیده برسم به سر کوچه. روستای من اینجاست. روستای خرابشده و خرابتر ساخته شدهای که فقط به درد فراریها میخورد. همینجا کامیونی به شدت قدیمی آن سوی جاده ترمز میکند و رانندهاش که از این سخت کوشها است میگوید: ...آباد کجاست؟ بلند فریاد میزنم: چی؟ زورآباد؟ او هم فریاد میزند: آره. میخواهم بگویم همینجاست ولی ساکت میمانم و دستهایم را به پاهایم میکوبم و صادقانه نگاهش میکنم و لبخندی صاف میزنم.
هیچ فرقی نمیکند که بخندی یا گریه کنی. ادابازیهای خندهدار اجرا کنی یا یک گوشه کز کنی و زل بزنی به در و دیوار. اینجا باشی یا نباشی. او میرود و تو میمانی. معلوم نیست دوباره او را ببینی یا نه. او هم همینطور. مثل اسبی که نگران از دست دادن سوارش باشد چپ و راست را ورانداز میکنی. آروز میکنی کاش هرگز او را ندیده بودی. در دلت میگویی چه کنم با خاطراتت؟ بعد شروع میکنی به قدمزنی دور فرش شش متری و انواع راه رفتن را تمرین میکنی. اگر فلج بودم؟ اگر شل بودم؟ اگر آن بازیگر بودم؟ اگر فلانی بودم؟ یک ربعی میشود و هنوز با رکورد خودت فاصلهی بسیار زیادی داری. سرعتت را حساب میکنی و ضربدر زمان میکنی تا ببینی چقدر میشود. اینقدر. بعد میگویی یعنی چقدر؟ یعنی از اینجا تا فلان خیابان. تا فلان کارخانه. تا وسط شهر. تا آن میدان. خسته میشوی و میروی چیزی خندهدار پیدا کنی. آنقدر میخندی که کم مانده خودت را خیس کنی. بعد به خودت میآیی و میبینی او نیست. چند ساعت پیش بود که رفت. بعد بلند میشوی و میرقصی. بعد میفهمی او نیست و باز ساکت میشوی. بعد میخوری و میخوری. بعد میبینی او نیست و خفه میشوی. بعد میخوابی و بیدار میشوی و باز میبینی او نیست. گریه میکنی؟
این اقتصاد بیپیر بر همهچیز آدم تأثیرگذار است. شاه باشی یا گدا اگر پولی در کف جیبت نباشد حال هیچ چیز و هیچ کاری را نداری. یک زمان اینجا میرفتم مغازه برای خرید و پولی نداشتم. دو سه نان میخریدم و میآمدم بیرون در حالیکه سرافکنده بودم. پیش خودم سرافکنده بودم. یک بار دیگر پول داشتم و نوشابه و دوغ و بستنی و چند چیز دیگر هم میخریدم و نفر قبلی نوبتش را داوطلبانه به من میداد و میگفت اول شما خرید کن بعد من و وقتی میخریدم و با دستانی پر بیرون میآمدم صدایش را میشنیدم که میگفت عمو کار جور نشد؟ کدوم کار عمو؟ همون کارخونه قنده دیگه. نه عمو جور نشد. آخرین پله را که میآمدم پایین این چرخ و فلک را تف و لعنت میکردم. یک بار هم میآمدم و خریدی حسابی میکردم و دستهای پول دولا شده را از جیبم در میآوردم و میگفتم چقدر شد؟ و آن زمان شنیدن چاپلوسیها و دلجوییهای فروشنده شنیدنی بود. یک زمان هم اصلاً ازش خرید نمیکردم و برای رعایت عدالت میرفتم مغازهی کنار دستیاش و عجب دیدنی است قیافهی فروشندهها در این زمانها.
پیرمردها نشستهاند جلوی دیوار، زیر سایه و بلند بلند حرف میِزنند. البته بفهمند من دارم میآیم نزدیک حتما سریع ساکت میشوند. این طور جمعها غریبه راه نمیدهند. دوست ندارند کوچکتر از خودشان بینشان باشد. همان طور که رد میشوم یکی از ابرهه میگوید: «لشکر ابرهه له شد و نابود شد» و بعد میخندد. بقیه هم همراهش میخندند. دیگر صدایشان به گوشم نمیرسد. دو سه روز بعد خبر میرسد: «بیش از دو هزار نفر در حادثهی منا کشته شدند». با خود میگویم پس آن پیرمرد مگر نگفت که لشکر ابرهه نابود شد و رفت؟ پس چه شد؟ راهنمایی هست؟
بعد از نزدیک به سی روز بالاخره آن مریضی گریزناپذیر اسیرم کرد. همیشه همینطور بوده و یک جورهایی انتظارش را هم میکشیدم. حالا مریض و ناتوانم. آنقدر که نمیتوانم راه بروم. یا حتی به کسی دست بدهم یا در گنجه را باز کنم. از تمام نشانههای بیماری یک انسان همه را دارم. سرگیجه و سردرد، دلپیچه، اندکی تب، نفس کشیدنهای سخت، استخوان درد، گلو درد، دماغ درد، درد. درد. تنها دردی که ندارم خوشبختانه دندان درد است. حتی پس کلهام هم درد میکند. نمیدانم امحاء و احشاء را هم گفتم یا نه ولی آنهم گاهی میگیرد و رها میکند. از شانس بدم در خانه تنها هستم و خودم باید به دنبال قرص و دوا باشم. هر قرصی که گیرم بیاید یکیاش رو میخورم و بقیهاش رو میاندازم گوشهای. فقط به فکر خودم هستم. فقط به فکر علاج هرچه زودتر خودم. گلویم طوری چرک کرده و درد میکند که انگار یک خارپشت بالغ را درسته قورت داده باشم. حالا که تب و لرز هم پیدا کردم عاشق گرما شدم. اما تو این وسط شهریور ماه تنها چیزی که پیدا نمیشه گرماست. باید لباس گرم بپوشم. برم توی یک اتاق و تاریکش کنم و زیر دوتا پتوی گرم و بزرگ نفسنفس بزنم تا خوب بشم. سروصدای این و آن هم اصلاً برام مهم نیست. فقط باید گرم بشم. اگر میشد میرفتم روی پشت بوم زیر آفتاب بساطم رو پهن میکردم و میخوابیدم تا آفتاب بره. اما هم باد سردی میوزه و هم این استخوان درد اجازه نمیده که از ده پانزده تا پلهی سی سانتیمتری برم بالا و بیام پایین و دوباره برم بالا. چقدر جان سختاند آن بیمارانی که سالهاست تحملش میکنند و خودشان از خودشان تست میگیرند و خودشان به خودشان انسولین و انواع داروهای دیگر را تزریق میکنند. دماغم را که بالا میکشم فقط صدا میکند. خبری از بو یا تنفس نیست.
با همین حال بیمارم است که از خواب بیدار میشوم و خودم را تنها میبینم. انگار شدهام «کافکا در هتل». میروم و از تلویزیون ترمینال اسپیلبرگ رو میبینم. با بازی تام هنکس. یادم میآید قبلا در برنامهی دیگر شنیده بودم که این فیلم را بر اساس داستانی واقعی از یک ایرانی ساختهاند. درست در نقطهی اوج و احساساتیترین جای فیلم، زمانی که عشق ظهور پیدا میکند، گربهای در گوشهی تلویزیون ظاهر میشود. از دیواری روبروی عمود به شیشهی پنجره دارد میآید طرف من. اندازهاش به اندازهی سر تام هنکس در تلویزیون میشود و میپیچد به چپ. اصلاً قیافهاش عاشقانه نیست. انگار مطلقا به هیچ چیز فکر نمیکند. آیا میتوانم روزی با او راجع به این فیلم وارد بحث شوم؟ اگر بشود آنوقت میشود که من هم به ساحل برسم؟ نگران پدرم میشوم که در خانه تنهاست. نکند او هم جانی واکری شود برای خودش؟ خوشحالم که گربهها از من میترسند. زمان فیلم گویا در سال 2004 است. یک بار در پشت سر تام هنکس کلمهی «وایرلس» را میخوانم. این کلمهی دلخواه من است. بعد نمیدانم چه میشود که فیلم دیگری را به خاطر میآورم و از خودم میپرسم چرا بازی جدید اختراع نمیشود؟ چرا فوتبال و ساکر و کریکت دنیا را قبضه کردهاند؟ یعنی هزارسال دیگر هم همین بازیها به حیات خود ادامه میدهند یا بازیهای جدیدتری جایشان را میگیرد؟ در بخشی دیگر از فیلم تام هنکس هم دارد کار گل میکند. معلوم است این کاره نیست و اسپیلبرگ برای این قسمت از فیلم از اوستاهای این کار مشاوره نگرفته است. حتی بچهها هم میدانند که گل مالی مثل نقاشی است و ابزار را فقط عمودی جابهجا میکنند نه افقی. البته در صحنهای دیگر برای نقاشی همین کار را میکند و روغن ریخته شده را جمع میکند. بعد معلوم میشود برای این کار گل، حقوقش از رئیس فرودگاه هم بیشتر است. تام هنکس اینجا هم نقش یک احمق را بازی میکند. نقش یک احمق نخبهی سختکوش که تخصص اوست. او نه ماه در همان ترمینال جان اف کندی میماند و کلی کار انجام میدهد و با همهی فروشندههای آنجا دوست میشود و حتی دل پلیسها و نگهبانها را هم به دست میآورد و بعد از فرودگاه قاچاقی میزند بیرون و میرود امضای خوانندهی جاز مورد علاقهی پدرش را میگیرد و برمیگردد به وطنش. وطنی که در دنیای ما وجود ندارد و اسمش چهار هجایی است و گویا فقط در خود فیلم واقعیت دارد.
-تام هنکس اخیرا کتاب هم نوشته. فقط به این دلیل که از تایپ کردن با ماشین تحریرش لذت میبرده. بهش احساس نزدیکی میکنم.
-بیماریِ ناگهانی همان طور که خیلی وقت است کشف شده؛ همیشه یک مصیبت نیست. خیلی وقتها نقش فرشتهی نجات رو بازی میکنه و به همین دلیل هم میتواند لذتبخش یا حتی اعتیادآور باشد. نمیدانم در دردکشیدن چه هست که در عافیت نیست؟