بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

تجربه‌ی دوباره‌ی زیستن

در همه‌ی سال‌های عمر انسان ویژگی‌ها و اتفاقاتی است که در همه‌ی نسل‌ها تکرار می‌شوند. درست مثل این روزهای من که به اینجا می‌آیم و تجربه‌ی خود را از زیستن با شما به اشتراک می‌گذارم. زمانی می‌رسد که انسان دوست دارد برای خودش یک اتاق شخصی داشته باشد. ولو اینکه این اتاق به اندازه‌ی یک سلول انفرادی باشد. ولو اینکه رنگش آبی باشد!. زمانی می‌رسد که انسان دوست دارد به صورت کامل و بی‌قید و شرط توسط دیگر انسان‌ها با تمام حقوق انسانی خویش به رسمیت پذیرفته شود. اینجاست که دوست داری دیواری شکسته را بین خود و آن‌ها برپا کنی تا حداقل به شکل یک اتاق شخصی به نظر برسد. تا دیگر جرات نکنند حی کار برایت مزاحمت ایجاد کنند. حالا دیگر آن‌ها هرچه می‌خواهند بکنند. تو خیالت راحت باشد که اینجا متتقد و شورشگری برایت نیست.

بعضی سال‌ها دوست داری چیزهایی را به اطرافیان خود بگویی که متاسفانه سه برابر تو سن دارند. نکات کوچکی که به یقین اگر انجام می‌دادند وضع تو و خودشان از آن چیزی که هست خیلی بهتر می‌شد. دوست داری به بعضی‌شان بگویی که کم‌تر اسراف کنند و به بعضی دیگر بگویی کمی کم‌تر صرفه‌جویی کنند. به بعضی بگویی که بیش‌تر تلاش کنند و بعضی دیگر را التماس کنی که سیگار کم‌تری بکشند. می‌خواهی به بعضی‌ها دوستانه برسانی که کم‌تر فیلم بازی کنند و از دیگران بخواهی بیش‌تر فیلم ببینند. اما به دلایلی این طور نمی‌شود. یکی از مهم‌ترین این دلایل می‌تواند این باشد که نه تو دوست داری و به خود اجازه می‌دهی که به آن‌ها نزدیک شوی، نه آن‌ها این اجازه را به تو می‌دهند. به هم نزدیکید ولی یکدیگر را دوست ندارید. زمانی رسیده است که اگر شما باشید و او وارد شود محل را ترک می‌کنید به هر بهانه‌ای و اتفاقا برعکس‌اش هم بارها و بارها اتفاق می‌افتد. دوست دارید حداقل با نوشتن یک نامه حرف‌های خود را به دستش برسانی ولی شما را چه این سوسول‌ بازی‌ها و جنگولک بازی‌ها؟ نمی‌شود آن‌ها را رسما از خود برانید ولی قلبا هم نمی‌توانید قبول‌شان کنید. اینجاست که منتظر کاری از جانب خدا، طبیعت، یا گذر روزگار می‌شوید که به زودی خودشان همه چیز را عوض کنند.

در بعضی سال‌های عمر به جایی می‌رسید که می‌خواهید فقط و فقط بنویسید. بنویسید تا شاید ذهن خود را خالی نگه دارید. بنویسید تا آن افکاری که مثل اجنه‌های ریز و شیطون در سرتان بالا و پایین می‌پرند را آرام کنید. انگار از سر شما به کاغد و متن وارد می‌شوند. نوشتن در این زمان تنها چیزی است که می‌تواند آرام‌تان کند. آنقدر این کار را انجام می‌دهید تا خود را مقابل یک عالم نوشته‌های تایپ شده و نوشته شده روی کاغد می‌یابید. آنقدر می‌نویسید و در این دریا غرق می‌شوید که فراموش می‌کنید کار اصلی‌تان چه بوده. می‌خواستید قبل یا بعد از نوشتن چه کاری انجام دهید؟ یا اصلا چه شد که شروع کردید به نوشتن؟ شاید نوشتن جایی در سر شما برای خود پیدا کرده و به همین دلیل توانسته شما را وادار به نوشتن کند. نوشتن شما را وسوسه کرده و شما مغلوب شده‌اید. نوشتن به شما پیشنهاد داده و شما شتافته‌اید. آری. آنقدر نوشته‌اید که دیگر فراموش کردید مطالب‌تان را کجا جا گذاشته‌اید. آنقدر نوشته‌اید که ناخواسته دیگران هم فهمیده‌اند شما چیزهایی می‌نویسید که خودتان هم متوجه نیستید. گویی در نوشتن برای دیگران خواب می‌بینید و از رویاها و کابوس‌هایتان تعریف می‌کنید. کم‌کم نگران می‌شوید که فراموش کنید در این دنیا جه هدفی داشتید. به خودتان می‌گویید این را هم که نوشتم می‌روم سراغ کارم. ولی دیگر به خود می‌گویید این کار را که کردم می‌روم سراغ نوشتن. می‌روم و می‌نویسم و فراموش می‌کنم و راحت میشم.

در یک سال‌هایی از عمرتان هم به پشت سر نگاه می‌کنید و می‌بینید که ای دل غافل! چقدر دوست در زندگی بادآورده‌ی خود داشته‌اید که حالا دیگر نیستند. حالا هر کدام در گوشه‌ کناری از همین شهر دارند نوشتنی‌های خود را می‌نویسند یا حداقل در ذهن‌شان مرورشان می‌کنند. یک هو متوجه می‌شوید که چقدر دوست دارید به آن زمان دورهمی را برگردید. به آن زمان بازی‌ کردن‌ها و دعوا کردن‌ها و حماقت‌ها و قهر کردن‌ها و آنچه در یک کلام می‌گویند دوران جاهلیت. اما درست بعد از این افکار است که در اتاق‌تان نشسته‌اید و می‌نویسید و در دل خود می‌گویید بهتر! این تنهایی را کسی نمی‌تواند پر کند. من تنها آفریده شده‌ام و تنها هم بازیافت می‌شوم. درست مثل دیگران. پس چرا باید این تنهایی ناب را با کسی سهیم شوم؟ چرا باید آن را به هم زنم؟ اما این پایان کار نیست. تمام این مراحل هفته‌ای دو سه بار تکرار می‌شوند در حالی‌که دارید فقط می‌نویسید. فقط می‌نویسید و در پس ذهن‌تان این چیزها هم مرور می‌شوند. آنقدر به‌شان بی‌اعتنایی می‌کنید که دیگر کم‌کم خودشان خجالت می‌کشند.

در همین سال‌هاست که از هرآنچه دیدنی و خوردنی و شنیدنی است خسته می‌شوید. از سیاست و علم و اقتصاد و فرهنگ و تمام عیادی‌شان سیر می‌شوید. به همه چیز بی‌اعتنا می‌شوید جز خودتان و بوی اطرافیان‌تان و وسایل تحریر و آزادگی و رهایی‌تان. در همین سال‌های زندگی است که به نوعی تعادل می‌رسید. یک آرامش درونی خدشه‌ناپذیر که اطرافیان شما را آقا صدا می‌کنند. احساس می‌کنید کم‌کم بزرگ می‌شوید. دیگر آن آدم زودرنج و احساساتی و دمدمی مزاج سابق نیستید. دیگر نه جنگ و نه صلح نه نگران‌تان می‌کند و نه وجدتان می‌آورد. حالا اطرافیان‌تان راجع به رسیدن وقت خوش‌بختی شما حرف می‌زنند. اما شما فقط دارید به نوشتن فکر می‌کنید. اگر هم بخواهید به این چیزها بیاندیشید به دنبال جواب این سوال هستید که آیا او هم نوشتن را دوست دارد یا نه؟ اصلا نکند نوشتن را تقبیح کند؟ نکند از خواندن و نوشتن بدش بیاید. حالا نوشتن شده معیار شما در ارزیابی همه چیز. من از شما می‌پرسم. آیا این اعتیاد نیست؟ بیماری چطور؟

حالا شما بیست و اندی ساله‌اید. بیست سالگی را همین یکی دو سال پیش پشت سر گذاشتید و دیگر اصلا به سی سالگی و رسیدن به آن حتی فکر هم نمی‌کنید. شاید به نوعی پوست اندخته‌اید. شاید هم از پیله‌ی خود بیرون جسته‌اید. به هر حال وارد مرحله‌ی جدیدی شده‌اید که راه بازگشتی ندارد. حسی که در خور این اسم است: تجربه‌ی دوباره‌ی زیستن. فکر می‌کنم در بیست و اندی سالگی شما هم کمابیش همین احساس را داشته باشید.

پیوند قصه ها

این هم قصۀ ماست که هر روز بیشتر می نویسیم و بیشتر تنها میشویم. میلیون ها کلید را فشار میدهی و تایپ میکنی ولی به همان اندازه هم زخم بر دلت که نه، ذهنت می نشیند. یکی از بهترین جمله هایی که شنیده ام این بود که «کم اطلاعات وارد اون مغزت کن!» و حالا، همین حالا، اونقدر بی هدف چرخیده ام که از عمق وجودم خسته شده ام و مغزم مدام پیام های تهدید به خاموشی میفرستاد ولی مگر با این همه اطلاعات میشود خوابید؟ فکر میکنم این یک بیماری است و حتما اسمی هم دارد. آری! «اعتیاد به اینترنت» کمترین توصیف آن میتواند باشد. خدا میداند در این سرورهای این بنده خداها چقدر اطلاعات و فایل با انواع و اقسام اسامی و پسوند و موضوعات گوناگون هست. به راستی خود زندگی است. انگار دانش نامه ای را جلو چشمان آدم اجرا کنند. تازه داشتم به جاهای خیلی خوبش میرسیدم که مغزم یاری نکرد. خسته شدم از بس نشستم. شاید همین کمر نیم سوز شده بود که مغز را به استراحت وادار کرد. مثلی هست که «هرکس به همه کار، به هیچ کار. هرکس به یک کار، به همه کار!» و حالا به خوبی درک میکنم که چقدر درست است. اگر من هم مثل خیلی های دیگر از چهار سال پیش این کار را شروع میکردم، مطمئنم که یا هیچ چیزی نمیشدم یا از این وضعی که الان دارم خیلی بهتر میشدم. خلاصه وبگردی نوعی زندگی است. بیایید زندگی خوب تری را انتخاب کنیم. بیایید بهتر زندگی کردن را «سرچ» کنیم..!

فردا چه روزی است؟ چه اهمیتی دارد؟ اصلا نمیدانم فردا چند شنبه است و این کاملا برایم عادی است. چون یکی از ویژگی های این فصل برای من همین است که حساب تاریخ و تقویم و برنامه از دستم در برود. یک زمانی بود که دقیقه ها هم برایم مهم بود و هر لحظه را در ذهنم حساب میکردم. اگر کسی میپرسید ساعت چند است بدون نگاه کردن به ساعت، دقیق ترین جوابی را که احتمالا به گوشش خورده بود تحویل میگرفت. اما حالا. حالا فقط خیره میشوم به جایی میان کف اتاق و سقف اتاق و بعد تمام عمر بر باد رفته ام را با تمام دیده ها و شنیده هایم در همان یک نقطۀ نامرئی مرور میکنم. آنقدر خنده دار است این مرور که ناخوداگاه خنده میکنم و احساس میکنم فکم میخواهد جدا شود و اگر پتو را گاز نگیرم احتمالا همین طور هم خواهد شد. آخر مگر میشود این لحظات، این میلیاردها لحظه، واقعا وجود داشته باشند؟ مگر میشود به نقطه ای بین زمین و سقف خیره شد بدون اینکه چشم هایت مات شوند و دیگر با وجود باز بودن چیزی نبینی. این چه نقطه ایست که هم هست و هم نیست؟ این چه لحظاتی است که هم وجود دارد هم ندارد. آیا پشت این همه ردپا اثری هم از کسی هست؟ اینجاست که خنده های الکی و بی هوا به سراغ آدم می آیند. از آن خنده های قهقهه آمیز که تلخ اند و از گریه غم انگیزتر. از آن خنده ها که میخواهی دور پالتوی زبر و خشن ات مچاله شوی و فقط فریاد بزنی. تو باشی و برف های سرد شمالی و مردمی که تاسف کنان از کنار «نعش زشتت» رد میشوند. احتمالا در خانه سوپ گرمی انتظارشان را میکشد. سوپی گرم تر از هر آغوش هوس آلودی. بخند و بگذار دیوانه به نظر برسی که در این دنیا دیوانگان وضعیت بهتری خواهند داشت.

حالا بلاگفا هم درست شده و این وسط وبلاگ نه چندان علمی من به همراه چند میلیون وبلاگ تازه تاسیس دیگه به اعلا علیین پیوسته. همه از نو شروع کرده اند و در شک مانده ها میدانند که ترک این اعتیاد از خود شروعش بدتر است. حالا من مانده ام و یک عالم اطلاعات که نمیدانم به کی و چطور بازگویشان کنم. حالا بخشی از اینترنت در سر من گیر کرده و هیچ ماموری نمیتواند تخلیه اش کند. آه که چقدر نیازمندت هستم فرشتۀ مرگ. موقت یا دائمی اش فرقی ندارد. همسایه را بردی مرا هم میبری. اما حیف که دست خودت نیست. حیف که باید منتظر بنشینی تا مغز فربه یا پوک من فربه تر یا پوک تر شود.

راستی همسایه رفت. یک هفته پیش در ساعاتی پس از بامداد بود که سوار بر کوه آهنی هجده چرخش شد و یک کانتینر کوچک چینی را با خود به سمت مقصدی نامعلوم برد. شاید مار ندیده باشد که در بالکون ایستاده بودم و گذر او را از زیر تیر چراغ برق نارنجی «ضبط» میکردم. حالا بعد از یک هفته، این خانۀ زن و دو فرزند اوست که سراسر پر از بنر تسلیت شده و این صدای آشنای عبدالباسط محل را روشن کرده. و باز این منم که از روی بالکنی، خانۀ آنها را به همراه آدم هایش در پشت پلک هایم «حکاکی» میکنم که مبادا یادم برود چقدر زندگی غیرواقعی است. چقدر مرگ و زندگی دوراند و چقدر نزدیک. فکر میکنید اینها قصه اند نه؟ اما نه! این بار نه! همه حقیقت تلخ اند. همه آن چیزی است که ما «زندگی» مینامیم اش. همان «چیز» مشترکی که درک ماست از «وجود» داشتن. خدا این فرشتۀ نجاتت کجاست؟


س های فراموش نشدنی

این طور نوشتن را دوست ندارم. اما وقتی دست من نیست، چه می‌توانم بکنم؟


هنوز هم دلتنگ خواندن دو خواهر هستم. دو خواهری که نام شان با س شروع میشد و یکی زیباتر از دیگری دردهای ملت را بازگو می کرد. هنوز هم دلم تنگ می شود برای آن همه زندگی کردن. در میان انبوه آدم ها تلاش کردن و به اشتراک گذاشتن دردها و تجربه ها. نمی دانم این جمله از کجا به سر زبانم افتاده که زن ها دین ندارند ولی معتقدم این دو می پوانستند قدیسه های بزرگی در اجتماعی نویسی شوند. افسوس که زود خسته شدند و جمع کردند و رفتند. اولین باری را که اتفاقی با یکی از آن ها آشنا شدم و تمامی نوشته های سه سالش را در یک شب تمام کردم را به یاد دارم. گویی شاهکاری ادبی را به پایان رسانده بودم. از آن شب به بعد هر روز می رفتم سر میزدم و منتظر خواندن ادامه ی آن بودم. اما افسوس که درد جامعه کار خود را کرده بود و دیگر خبری از او نشد. آن اواخر یکی دو خطی نوشت ولی بعد همان هم قطع شد. بعد از آن ها هیچ شاهکاری مثل آن ها پیدا نکردم. البته خود را با چند لطلب نویس دیگر سرگرم کردم ولی هیچکدام س من نمیشد. گویی وبگاه یعنی زندگی. وبگاه کی زیباتر است؟ کسی که زندگی زیباتری دارد. من دو س خود را فراموش نمی کنم. انگار خاطرات آن ها مال من هم هست. اصلا س برای من یعنی آن دو. شک ندارم که روزی آن ها را دوباره پیدا خواهم کرد. نام شان را هرچه می خواهند گذاشته باشند. من با اولین نوشته آن ها را خواهم شناخت.


+حالا که از اون دوران، یه مدتی گذشته، می‌بینم آدم قدیس هم که باشه نیازهایی داره و مشکلاتی، که بدترین مشکلات دیگران را در نظر انسان بی‌اهمیت جلوه میده. حتی مرگ یک عزیز. چه رسد به مشکلات اجتماعی. آنها دیگر فعال نیستند ولی کم نیست شمار ادامه‌دهندگان راه‌شان.

آب بهترین سرمایه

مرگ من مرگ رویاهاست. مرگ تو مرگ خوبی هاست. این جمله رو دوست دارم. نمیدونم از کجا یا کی شنیدمش ولی برام جالبه. قدیم ها یکی از سرگرمی های مردم جمع کردن جمله و کلمات قصار بزرگان بود. از هزارسال پیش تا همان روزهای زندگی شان. همین طور از کنفسیوس و چین تا ایران باستان و اسلام و صوفی ها و دراویش و هزار چیز دیگه. این اواخر هم که غربی ها همه چیزو قرق کردن. برنامه ها هم هر روز و هر روز براشون ساخته میشه. برنامه گوشی، افزونه وبلاگ، سرویس پیامکی. حتی دیدم کتاب هایی هم ازشون چاپ میشه. قدیم ها بهتر بود چون مجبور بودن این ها رو بنویسن و وقتی مینوشتن ـ اون هم با خط خوش ـ هم یادشون میموند هم تاثیرش و توی روح و ذهن فرد باقی میگذاشت. اصلا آن زمان مردم در این دفترهاشون نقاشی هم میکردن. ولی حالا مگه با این ابزارها و نرم افزارها چقدر میشه نقاشی کشید؟ اصلا مگه کار با این ابزارها به راحتی مداد و خودکار میشه؟. تازه بعدش هم که این جملات و اشعار رو یاد میگرفتن میرفتن باش نامه مینوشتن. متن ادبی مینوشتن. چیزهایی مینوشتن که ده سال بعدش هم خوندنی بود. نه مثل این پیامک ها  نامه های امروزی که اصلا میخوای نخونده پاکش کنی. از بس رسمی و خشک و بی احساسن. اگر هم چیزی داشته باشن کلیشه ای و مد شده است که هر کسی مدام تحویل بغل دستیش میده. نمونه اش هم هیمن جمله ما همه خوبیم ولی.. . خدایی اگه یه نفر این جمله رو بهتون بده نمیرید به خودش پس بدید؟ بعدش هم اضافه کنید لطفا دیگه از این زحمت ها نکشید؟ به نظرم باید یه فکر اساسی کرد. مثلا توی مدرسه به بچه ها بگن هر کی تا آخر سال یه دونه از این دفترها درست کرد و آورد نشونم داد درس شو بیست میدم. اصلا ادبیات و فارسی و املا و از این چیزها رو قبوله. اون وقت شاید باز این احساسات به مردم برگرده. حتی به خونواده ها.

اینجا عجب بارونی میاد. دو روزه که حسابی بارون و رعد و برق بهاری خوشکلی میاد. نه از این رعد و برق های ترسناک. از اون هاش که میخوای بری توی خیابون و به ابرا داد بزنی ایول ایول... بارون میاد خطی خطی. یعنی میخوره به شیشه تا پایین آروم آروم سر میخوره. بهش فکر میکنم میگن رشته رشته. چه فرق میکنه. مهم اینه که ده روز مونده به خرداد و دو روزه بارون بهاری میاد. مهم اینه که آدم و یاد روزهای خوبی میاندازه که حتی مرگ هم نمیتواند جلودارش شود. خاطراتی که به راستی دل آدم و صیقل میده. بارونی که آدم و سر ذوق میاره و دلش میخواد شعر بگه. آخ که این روزها بارون هم شده برامون آرزو. قبلاها که اینطور نبود. هر سال برف و بارون سر موقع میومد و سر وقت میرفت. همه میدونستن قضیه از چه قراره. نه مثل حالا که دیوانه وار منتظر بارون و برف باشن و تا بارید وبلاگ ها و دفترچه ها و صفحات پر بشن از شعر و ترانه و ستایش بارون و برف. اصلا به نظرم این شروور هاهم که  میگن باید عاشق بود تا بارون بیاد و اگه خوب باشید بارون میاد و اینها چرته. بارون میاد اگه هوا بارونی باشه. بارون میاد وقتی نزدیک ابرا و کوها باشی. وگرنه توی کویر باشی و فرشته هم باشی که بارون نمیاد. جون من میاد؟ نمیاد دیگه. حالا اون دعای بارون و اینها بحثش جداشت. اون تبصره و ماده واحده شه. اینکه بارون میاد عجیب نیست ولی اینکه کی و چقدر میاد عجیبه. بعضی وقت ها سرکاری و داری دیوارت و میچینی که بارون میزنه. بعضی وقت ها هم خونه ای و دل تنگی و زمستونه و پاییزه و بهاره ولی باز بارون نمیاد. بعضی وقت ها تو جنگل های شمالی و بارون نمیاد و بعضی وقت ها هم توی بیابون های مشهدی و همین طور مثل گوله بارون میزنه به شیشه ماشین. بعضی وقت ها صبح اول صبحی داره میری مدرسه و آسمون برای مادر زمین اشک تمساح میریزه، بعضی وقت هام  لب رودخونه ای و خشکه خشکه و ابرها کشور کشور از روی سرت رد میشن دریغ از یه چکه آب. این ها نشونه بدبیاری نیست. نشونه بد مصرفیه. سوء مدیریت و از این حرف ها. متاسفانه ذهن خلاق ما تاریخ ها رو خوب نگه نمیداره وگرنه میدیدم که ابرها کار خودشون و میکنن. هر سال و هر قرن. ای ماییم و بچه ها و رفقامون که کار خودمون و درست انجام نمیدیم. هر روز و سال و هر قرن. آب که میگن دلم میخواد شیرجه بزنم توی استخر. دلم میخواد بیافتم وسط اقیانوس و یه ماه همون جا روی آب بمونم. من عاشق آبم. راستی نام الهه آب چی بود؟ حتما باید یه الهه ای براش انتخاب کرده باشن. آب آب آب. من عاشق آبم.

اگر شبی میشد که به گذشته ها برگردم بی شک بیشتر جمله و شعر جمع میکردم و بیشتر نقاشی میکشیدم و بیشتر آب بازی و برف بازی و بازی میکردم. این روزها همه چیز خراب است. از اوضاع کار و سرمایه و اقتصاد بگیر تا اوضاع روحی و روانی و درسی و تحصیلی. اما تنها چیزی که نمیذاره دچار فروپاشی بشم همین بارون ها و خاطره هاست. همین فکر کردن به روزهای خوب زندگی. من دیگر از خیر جمله گفتن برای دیگران گذشتم. حالا خودم میخواهم جمله جمع کنم. خودم میخواهم شعر جمع کنم. خودم میخواهم نامه بنویسم و برای شما و دیگران پست کنم. دوست دارم مثل این باران یکهو ببارم و یک هو بغرم ولی نیست نمیشود. نه اشکی هست نه دردی نه بغزی. حالا روزگار من با سلول شخصی و لشکر 27 رویاها میگذرد. لشکری که جنگ شروع نشده مغلوبه. حالا باید به خنده های الکی دل خوش کنم که مثلا خنده جوان میکند دل را. این روزها هر کاری میکنم که شب به بالینم آید نرگسش مست و لبش افسوس کنان و کنارم بنشیند و غری بزند یا شکوه ای کند یا نصیحتی اما نمی آید. اما هر چه سعی میکنم اصلا خواب هم نمیبینم. هر شب چشم میبندم و چشم باز میکنم ولی او نیامده. نه در خواب نه در بیداری. میروم همه جا را به دنبال ردش میگردم ولی نیست. گویا هیچ وقت نبوده. دیگر مانند فرشته ای نامرئی ناگفته می آید و ناگفته میرود. خیال من هر شب باز است و خالی ولی تشریف فرما نمیشود. گویا جایی خیالی بهتر باز شده است. خیالی که در آن بهشت را پادری کرده باشند. خیالی که مانند خیال من آشفته و پریشان نباشد. خیالی که هر روز جهنم را روی دیوارهایش تصویر نکنند. اما من هنوز هم امیدوارم. امیدی دارم به اندازه بزرگ تر از خیال خود. حتی بزرگ تر از بهشت و جهنم. حتی بزرگ تر از آن خیال رقیب. امیدی به خوبی آب. امیدی به زلالی و شفافیت آب. حتی بهتر از باران بهاری.

خدای من

چه زیبا بود روزی که تو را می دیدم. در شهر کوچکی بیابانی و غبارآلود مانند شهرهای فیلم های وسترن. در فیلم ها خانه ها چوبی است ولی آنجا خانه ها همه خشت و گلی بودند. چقدر خلوت بود آن روستاشهر کوچک تو. چقدر آفتابی بود و روشن. در تنها ایستگاه تنها خیابان اصلی اش نشسته بودی که من سوار بر اتوبوس دوباره پیدایم شد. داشتم از پنجره تو را نگاه میکردم که چطور اتفاقی باز هم یکدیگر را می بینیم. در نگاهت پیدا بود که تو هم به همین موضوع فکر میکنی. یادم آمد که صبح تو را در آبدارخانه دیدم. معلوم نبود آبدارخانه بود چون کفش را فرش کرده بودید و پشتی هایی دور تا دور گذاشته بودید و سماوری و چایی در گوشه ی آن آماده ی پذیرایی بود. بیشتر شبیه حسینیه ای مسجدی چیزی می مانست تا آبدارخانه. از پله ها که بالا می آدم تو درست مقابلم نشسته بودی آن هم به گونه ای که انگار داشتی برای کسی ـ که آنجا نبود ـ ناز میکردی. در باز بود و من به محض رویت افق، درست بعد از دیدن آخرین پله تو را دیدم که روی دو پایت نشسته بودی و نمی دانم به چه فکر میکردی که بعد از چند ثانیه مرا دیدی و سراسیمه که نه کمی غافلگیر شده بلند شدی و آمدی بیرون. من نمی فهمم این چه جایی که بود که تو کار میکردی. آن قدر آنجا خلوت بود و مراجعه کننده ای نداشتی که احتمالا نصف وقتت را آنجا سپری میکردی. بعد از این دیدار من زودتر از تو رفتم یا تو نمی دانم ولی حالا من بودم که باز هم داشتم به تو می رسیدم. باز هم برای چند ثانیه خیره شدی در نگاه من و من ناخوداگاه نگاهم را دوختم ایستگاه آبی رنگ و تو شنیدم که کارت زدی و سوار شدی. یاد این روزها همگی بخیر. روزهای آفتابی خشک غبارآلود.

اولین بار نبود که وارد محل کارت می شدم. نمی دانم چرا باز هم نوبت شیفت تو بود. من می رفتم جای همیشگی ام و به کارم مشغول می شدم ولی این صدای هرهر و قاه قاه تو بود که مرا از کار می انداخت. تو با دوست دیگرت چه راحت در ان مکان بسته داد و بی داد می کردید و از هر در سخن می گفتید و حتی با مخالفان تان هم بگو بخند داشتید. اما معلوم بود که این خنده ها الکی نیست. آنقدر می خندیدی که هر کس آنجا بود حداقل یک لبخند روی لبانش نقش می بست. آن روزها تازه امتحان داده بودی و داشتی منتقل می شدی. نمی دانم منتقل شدی یا اخراج ولی آن آخرین باری بود که تو را دیدم. بعد از آن دیگر نه صدای بگوبخندی آمد نه صدای حرف های کودکانه ای. فقط سکوت بود و تشریفات.

حالا بهار شده. اردی بهشت شده. هوا گرم و آفتابی شده. این مرا یاد آن روزهای تو می اندازد. حالا که تو آنجا نیستی من هم دیگر به آنجا نمی روم. حالا نه تو از من خبر داری نه من از تو اما آیا تو هم با این هوای همانی به یاد من می افتی؟ تو مرا یادت هست که از پله ها بالا می آمدم. کناری، سرجای خود می نشستم و گاهی به صدای تو گوش می دادم. مرا یادت هست که از پنجره اتوبوس تو را که در ایستگاه نشسته بودی نگاه می کردم؟ یادت هست کجا پیاده شدی؟ جلوی زیباترین فروشگاه شهر. در زیباترین خیابان شهر. اما من هنوز یادم هست که موقع پیاده شدن این تو بودی که مرا نگاه کردی. با چشمانی که انگار سیاه چاله هایی بودند به فراسوی زمان. فکر می کنم با همان نگاه بود که چیزی را در مغز من دست کاری کردی. نمی دانم چه چیز را ولی از مغزم پاکش کردی و به جایش چهره ی خود را در آن ثبت کردی. حالا دوست دارم باز به ان روز برگردیم و این بار ساده از کنار هم نگذریم. دوست دارم دوباره تو را ببینم و به هر بهانه که هست نامت را بپرسم. دوست دارم تو را ببینم و بگویم که تو در چشمانت سیاه چاله داری. بگویم که تو مرا یاد آسمان می اندازی. یاد همان جایی که ازش آمده ایم. ای کاش دروغ نگویم، مرا یاد خدا می اندازی. من به آن ماشین زمان برای بازگشت به خدا نیاز دارم. من هنوز هم تو را در یاد دارم اما این کافی نیست. می خواهم تو را از نزدیک ببینم و با خدای خود آشتی کنم.

هم قطار

هم قطار. این جالب ترین عنوانیه که شنیدم. توی یکی از فیلم های لورل هاردی فکر میکنم. سلام هم قطار! حالا من هم خوشم اومده ازش. قبلا که میگفتم هم شاگردی سلام! طرف با تعجب به من نگاه میکرد. اگه بهش بگم هم قطار که دیگه کب میکنه. آره. هم قطار عزیز. تو نیستی ولی من بهت میگم که انیجا چطور میگذره. شب ها تقریبا تا صبح بیدارم و صبح ها مثل بقیه میخوابم و وقتی بیدار میشم میبینم بعد از ظهر شده. طبق رسم همیشگی اول یه چی میخورم و بعد گلها رو در سه باغچه متفاوت آب میدم. خودش نیم ساعتی وقت میگیره. بعد بر میگردم و کثیف کاری های دیشب و تمیز میکنم و یکمی هم به این جا سر میزنم که الان تو داری میخونیش. آره هم قطار عزیز. گفته بودی هر دو مون میریم و دیگه خبری نمیشه. راست گفته بودی. ولی فکرش و هم نمیکردم که اینطوری زندگی برزخی بشه. اصلا دیگه چهرت هم یادم رفته. دیگه تو اون هم قطار سابق نیستی ولی حتما داری انیجا رو میخونی. چند روز پیش ها یاددم میاد به کسی داشتم نامه میدادم. میگفتم که من اونی که فکر میکنی نیستم. من نه جایی دارم نه چیزی نه کسی. من اصلا هیچ چی نیستم. بازم باور نداشت. فکر میکرد شوخی میکنم. آخرش مجبور شدم بهش حالی کنم که بابا من دارم از توی خیابون برات مینویسم. این وسیله ای هم که دستمه قرض گرفتم. چرا حالیت نیست. من هیچی نیستم. حالا دیگه کاری باهام نداره. اونم شد مثل خودت. یه هم قطار قدیمی. حالا که فکر میکنم اصلا گریه نداره. درد هم نداره. اصلا برام مهم نیست. خنثای خنثا. خوشحالم که رها کرد. وگرنه باید میشدیم مثل این عکس ها که مایه ننگ و درس و عبرتن. این روزها به خواسته خودم رسیدم. آزادی مطلق. هر وقت دلم بخواد تا هر وقت که بخوام میخوابم و هر چی هم که گیرم اومد نوش جان میکنم. اما میدونی چیه؟ تو این مدت دلم از اون روزی میسوزه که با صدایی ناراحت گفتی " این زندگی واسه ما که هیچی تو چنته نداشت" و من چیزی نگفتم. کاش میدونستی که حالم و برای همیشه خراب کردی. هیچ چیز برای یه نفر از این بدتر نیست که هم قطارش همچین چیزی بهش بگه. فکر میکنم باید فهمیده باشی که وضع من از تو بدتر شده. نفس میاد و میره ولی مثل یه موتور گازی چهل ساله. هوا میره تو و دود میاد بیرون ولی داغ نیست. امید توش نیست. هیچ کدومش گرم نیست. دیگه چی بگم. این زندگی واس ما زندگی بشو نیست دیگه. راستی روزی که رفتی چه شکلی بود؟ اصلا همه چیز داره فراموشم میشه. همش باید مال این سردردهای مسخره باشه. هزیون میگم. باشه بزار بگم ولی گوش کن. بزار خالی شم. تازه فهمیدم هر دردی یه مرضه. وقتی به کسی میگیش مرضت خالی میشه. ولی به جاش وقتی درد کسی و گوش میکنی بهت منتقل میشه. شاید برای همین باشه که تا به کسی کاری میکنی میگه "مگه مرض داری؟" نه! مرض ندارم. درد دارم. درد دل. از اونا که آدم و سکته میده. "چند کیلو میخوای؟" یکم به حرفام گوش میدی؟ شارژ دو تومنی میخوای؟ ایرانسل؟ روکشش هم سالمه ها! من نا امید نمیشم. وقتی به کسی این حرف و میزنم و جوابم میکنه همون طوری راست وایمستم و دست تو جیب میرم سرغ یکی دیگه. اصلا غم به دلم راه نمیدم. اگه همه شون هم جوابم کردن میرم ده دقیقه بعد که یه عده دیگه اومدن دوباره برمیگردم. این صحنه من و یاد یه فیلمی میاندازه ولی چه فیلمی یادم نیست. فقط میدونم ته ذهنم یه صحنه ای از یه فیلمی باقی مونده که شبیه همین موقعیت منه. هم قطار یه چیزی بگو. قبل از اینکه کامل از یادم بری..


دیگه این میتی روزه خور هم میدونست که مردم دنبال چی میگردن. در واقع اصلا دنبال چیزی نمیگردن که فقط کافیه چشمشون و بگیره و کنجکاوشون کنه. همچین چپزی هم یا رمان بود یا تاریخی یا علمی. اواخر یه کتاب هم درباره علوم فضایی و این چیزها هم آورده بود. آره میدونم مسخره است. کتاب فروشی هم شده بود مثل بقالی و سوپرمارکتی. باید کتاب ها رو خوشگل میکردی تا چشم مردم و خیره کنه و بیان بخرنش. قبلا ها مردم دنبال گنج سعادت و گناهان کبیره و مفاتیح و بلوغ و استفتا و این چیزا بودن ولی حالا دنبال رمان و شعر و روانشناسی اند. نه اینکه دنبال اون چیزا دیگه نباشن. نه اما کم تر میان سراغ این چیزا. قبلا من از این میتی کتاب زبان می خریدم. عجب مریضی بود. ریش میذاشت به اندازه یه وجب بعد وسط ماه رمضون رانی هم میخورد. دیگه معروف شده بود به این اسم. حالا هم کار خودش و خوب یاد گرفته. تمام کتاب های عامه پسند و مذهبی و علمی و غیره رو داره. تازه از این هدیه های مناسبتی هم میاره. روز مادر و جشن تکلیف و چی و چی. با این اداره دولتی ها هم قرار داد بسته بن قبول میکنه و تخفیف میده بهشون و خلاصه به عنوان تنها کتاب فروشی اطراف دکونش سکه ست. شاید هم قطار من یادش نباشه ولی من خوب یادمه که میرفتیم توی دکونش و از این کتاب کوچیک های شریعتی و شاملو و این چیزها میخریدیم. عجب مزخرفاتی توشون بود. آدمو میبرد هپروت. اون ها رو هم چکار کردم یادم نیست. شاید بخشیدم شون به کتابخونه ای جایی. شاید هم توی یه گنجه ای کارتنی چیزی با بقیه آشغال ها قایمشون کرده باشم. توی یکیش یادمه نوشته بود "آشنا یعنی..." دیگه بیش تر از این یادم نیست. چه فرقی میکنه آشنا یعنی چه کوفتی. مهم اینه که من آشنام و از دست دادم. اصلا هم ناراحت نیستم. گریه هم نمیکنم. فقط یه کم سرم درد میکنه. هنوز هم فکر میکنم آشنای من همون هم قطارم بوده. هم قطاری که خیلی وقته نیست. همین اطراف باید باشه ولی کجا نمیدنم. دیگه شارژی برام نمونده. ای آشنای خوشگل من. ای هم قطار نازنین. سرم داره بهتره میشه. دیگه نمیخواد بیای. خودم خوب شدم.. برو به کارت برس.


نمی دونم نوشتن از سر عصبانیت خوبه یا نه ولی من فکر میکنم کمی عصبانی بودم. فکر میکنم مهم باشه که طرف در چه حالی مطلب خودش و مینویسه. در حالت شادی، عصبانیت، غصه، شکم سیری یا نئشه گی. به هر حال من فکر میکنم هیچ کدوم اینها نبودم و همش بودم. البته با کمی چاشنی خنثایی. روزگاری است که کسی به کسی کاری نداره. من هم به کار کسی کار نداشتم. اگر هم از کسی اسم بردم فقط به خاطر این بود که دوست داشتم بنویسم. همین. نه چیز دیگه. همتون و دوست دارم. مواظب خودتون هم باشید. بای! هم قطار!

کسی نیست

باید بگم که در وبلاگ نویسی زیاد دست بازی ندارم. دلیل اش هم بر می گرده به همون پستی که فکر می کنم پست دوم باشه.

بیش از اندازه و بیش از معمول هر انسان عادی ای راز جمع می کنم. البته حتما وبلاگ نویسی هم اصول مشخص خودش و داره ولی من متاسفانه با اون ها آشنا نیستم. من چیزی از کسی نمی گم چه برسه به خودم. خودم و سال هاست که کاغذ پیچ کردم و گذاشتم یه گوشه ی دنج تا خودم هم فراموش کنم که اصلا هستم. راستی من هم یک زمانی بودم ها.. عجیب است کم کم دارد چیزهایی یادم می آید. اما نه. از این جلو تر اگر بروم می رسم به جایی که نباید. همان که باعث شد دیگر خودم را به دست خودم به فراموشی بسپارم. قانون من توی وبلاگ نویسی فعلا همینه که هر چی می نویسی بنویس ولی پاش بایست. چیزی ننویس که بخوای بعدا پاکش کنی. در ضرروری ترین مواقع می تونی اصلاحش کنی ولی نمی تونی پاکش کنی. پس دیگر نمی گویم که چه شد که راز دار شدم. یکی می گفت این رازداری ها کار خودت و سخت می کنه. راست هم می گفت اما چاره ای هم ندارم. راز شده سم، توی خونم. اگه بخوام ترکش کنم باید خیلی درد بکشم. اما دیگه نمی شه ترکش کرد. نمیشه.


یک زمانی بود ـ حدود دو سال ـ که می نشستم توی قطار وحشتی که ار بهشت و جهنم می گذشت و بعد از چهار ساعت بالای کوه توقف می کرد و من پیاده می شدم و بعد از چهار ساعت زیر آفتاب و باد کوهستان نشستن دوباره می نشستم توی همان قطار وحشت و برای چهار ساعت دیگه اولین شب مرگ را تجربه می کردم. آن قطار ساخته دست بشر بود. منظورم خطوط ممتد حمل و نقل عمومی ـ اتوبوس واحد ـ است. آن بالای کوه هم نامش دانشگاه بود. که آن هم ساخته دست بشر است. و چه جالب! آن بهشت و جهنم هم ساخته دست خود بشر بود. منظورم شهری بزرگ، یک کلان شهر میلیونی، است. خیلی سخته که روزی چهار ساعت بنشینی توی این اتوبوس های فکستنی و خواه ناخواه مردمی و ببینی که مثل کفتر های بال و پر شکسته این طرف و آن طرف می رن. هر طرف و نگاه کنی صد تا شون هستند. با صد چهره و صد کلاس و صد عشوه و نمایش. هر کسی درد خودش و داره و انگار همه به فکر تموم شدن این ماجرا هستند. بیشتر شون هم اونقدر تو آسمون ها سیر می کنن که زیر لب با خودشون حرف می زنند. از بچه های هفت ساله تا پیرمرد های شصت ساله. این یه قطار وحشت خیلی خیلی مسخره است. مثل همون قطار های وحشت بچگی که نمی دونستی باید توش بخندی یا گریه کنی یا بیخودی جیغ بزنی. مثل بقیه. میدونی، قبلا هم گفتم، این قطار بخش اعظم اش از جهنم این شهر می گذره ولی بخش کوچکی هم داره، خیلی خیلی کوچک. اونقدر که قابل قیاس نیست، که مثل بهشته. دلت نمی خواد ازش رد بشی. ولی چاره ای نیست. این بهشت، بهشت واقعی نیست که. بهشت خاکی خودمونه. شب ها سرد سرد می شه و روزها باد و بارون و آفتاب قاطی داره. باید ازش رد شد. تنها راه همینه. اما میتونی تصویرش و تو ذهنت نگه داری. مجانیه. داشتم میگفتم. من نزدیک دو سال سوار این قطار توصیف شده می شدم و می رفتم و می اومدم. به قول یکی از دوستان جنازم می اومد. دیگه وقتی برای هیچ کاری نبود. باور کنید یا نه خانواده را هم نمی دیدم. هر شب ده ساعت ـ حداقل ده ساعت ـ می خوابیدم و دوباره بر می گشتم به همان قطار. حتما فهمیده اید که مانند خواب بود. انگار هنوز هم در خواب بودم. اصلا انگار هیچ وقت بیدار و زنده نبودم. آنقدر آن اواخر اوضاع بد بود که پیرمرد ها هم برای من کلاس می گذاشتند. کافی بود به شان جا تعارف کنی. می گفتند برای خودت. توی از من پیر مرد تری. این را شوخی می کردند ولی دور از واقعیت هم نبود. با موهایی ژولیده و چشمانی خواب آلود و سری گیج و منگ در این فکر که آیا این ها واقعیت دارد یا نه از این بهتر چیزی نشان نمی دادی. تو در جوانی مانند پیرمردها شده بودی. آری، سرگذشت عجیب تو! این تو بودی که داشتی غصه جهنمی را می خوردی که اهالی اش به حال پریشان تو بیشتر ناراحت بودند. تو داشتی غصه جهنمیانی را می خوردی که خود قبلا ده عمر در بهشت زیسته بودند. تو چی؟ اصلا تا به حال رنگ و بوی بهشت را دیده بودی؟ آن چیزی که به اش می گفتی بهشت اصلا آیا بهشت است؟ تو اگر بهشت می خواهی توصیف اش را از همین پیرمردهای جهنمی بپرس.


در ماجرای بالا غرق بودم که دیدم دیگر از انسانیت خارج شده ام. دیگر از هر آنجه عمق وجود است، بیزارم از بودن در این وضع. رهایش کردم. دیگر نه آن قطار را دیدم نه بهشت اش را نه جهنم اش را. اما هنوز هم که به آن ها فکر می کنم. به آن موجودات افسانه ای اش، به آن کوهستان شلوغ و سرد و زشت اش، هنوز هم چیزی مرا می ترساند. نکند که واقعیت بوده؟ اگر واقعیت باشد چه؟ باید دوباره به آن جا برگردم؟ من که دیگر هرگز دوست ندارم به آن جا بازگردم. اگر سرم را هم بشکنند هرگز باز نمی گردم. ای کاش خوابی بیش نباشد. ای کاش همه اش دروغ باشد. فیلم باشد. من این خاک تاریک و گرم را بیشتر دوست دارم. خاکی که مدتی است به آن بازگشته ام و مانند دانه ای در آغوش آن جاخوش کرده ام. آخ که چقدر این تاریکی و گرما و تنهایی را دوست دارم. بی گمان دیدنی خواهد بود زمانی که درختی غولپیکر شوم و به آسمان پر بکشم. فقط امیدوارم بوته ای کوچک نباشم. راستی من قرار است چه بشوم؟ فکر می کنم هنوز هم ده ساعت خواب کم است. هنوز هم در بیداری، خواب تشریف دارم. خوب که کسی ـ مخصوصا پیرمردی ـ اینجا نیست که کنایه ای به ام بزند. خوب که کسی اینجا نیست...

بنویس هم سر

داشتم از چه می گفتم؟ آهان! از تنهایی. اگر بخواهید از تنهایی بدانید، از تنهایی مطلق، من به شما می گویم. اول از همه باید بگویم که تنهایی مطلق را کسی تا به حال تجربه نکرده. چون مادامی که چیزی کنار شما باشد، یا زیر پای شما یا به هر نحوی به آن دسترسی از نزدیک داشته باشید شما تنهای مطلق نیستید. بگذریم از کسانی که به همه امکانات دیجیتالی عصر جدید هم مجهز اند و خود را تنهای مطلق می دانند چون مثلا چند ساعتی کسی به آنها سری نزده. وقتی تنها می شوید فکر می کنید که سخت است. اما کافی است به روزهای بد و فاجعه زده ای که قبلا با دیگران داشتید فکر کنید تا بفهمید که آنقدر ها هم بد نیست. اما مدتی نمی گذرد که مانند فیلم ها با خودتان بی خودی حرف می زنید. ناگهان سکوت را می شکنید و هر نوع صدایی از چرنده تا درنده از خود در می آورید. و جالب اینجاست که دست خودتان نیست. وقتی متوجه توحش خود می شوید که دیگر گذشته. باز به این فکر می کنید که "نکند دیوانه شده ام؟" و پس از مدتی باز از این مرحله هم می گذرید. کافی است در این مدت سری هم به اینترنت بزنید. کمی که در آن گشت و گذار کنید به این نتیجه می رسید که "تنهایی خیلی خوب است" اما نه. این نشانه این است که شما دارید کم کم از آدم های پیرامون تان دور می شوید. آن هم به شیوه ای که اصلا درد ندارد. باید مدتی بگذرد تا بفهمید که چه اشتباهی می کردید. این زمان، زمانی است که کسی دوباره از راه می رسد. آمده است به دیدن تان یا نه، به هر حال شما مجبورید او را کنار خود تحمل کنید و این از سخت ترین کارهای دنیا می شود برایتان. حالا به تنهایی گذشته تان فکر می کنید. به این که چقدر شبیه خواب بود. خوابی که تازه داشت خوشایند می شد. با خود می گویید "ای کاش باز هم همان خواب را ببینم" و "ای کاش باز هم به همان شرایط برگردم".

دیگر نگویم به تان که در همان چند مدت تنهایی، به همه چیز از اینکه آیا شما واقعا وجود دارید تا "یعنی همسر من چطور آدمی است" و "چطور می توان در زمانی کم غذایی خوشمزه پخت" به همه چیز فکر می کنید. زیر لب مدام صحبت می کنید و در پس ذهنتان خود را خیلی ناچیز می شمرید. از من بشنوید. تنهایی یک بیماری است. یک بیماری خانمان برانداز مانند اعتیاد. وقتی پس از مدتی بیرون می روید می بینید که شهر چقدر عوض شده. چقدر آدم هست که تو را می شناسند و تو اصلا آن ها را یک بار هم ندیده ای. تنهایی عمر تو را هدر می دهد و تو هنوز منتظر فرصتی هستی تا از تنهای در بیایی و "کاری" بکنی. هر لحظه عمرت در تنهایی می گذرد و تو آدم های بیشتری را از خود دور می کنی. بعد هم سرت را رو به آسمان کج می کنی و می گویی " آخه مگه من چکار کردم؟" و صدای سروشی را می شنوی که خیلی زود جوابت را می دهد: "همین که کاری نکرده ای خود جرم بزرگی است". فرصت را از دست ندهید. بیرون دوستان تان منتظر شما هستند. از این قفس خود ساخته رها شوید. پیش از آنکه به بدبختی خود راضی شوید. راضی شوید از اینکه بدبخت هستید و به آن افتخار کنید.

من دیگر حرفی ندارم جز اینکه بگویم خیلی دلم می خواست تو هم در آن تنهایی ها بودی و می دیدی که چه کشیدم... درد زیادی داشت ولی هرگز از تو نا امید نشدم. من همیشه دیدار تو را پیش چشمانم مجسم می کردم... و حالا تو اینجایی. چه خوب است همسر آدم نویسنده باشد. اما مگر چقدر نویسنده در این مملکت هست؟