ناگهان به دنیای واقعی پا میگذارم و شروع میکنم به شنیدن صدایی که میگه «آره همینطوری؛ دو مشت بیشتر هم نریز!» و بعد به دستهام نگاه میاندازم که دارند چپ و راست میروند و گهگاهی هم که خسته میشوند حرکات دایرهای انجام میدهند و تازه یادم میآید که دارم گچ سرند میکنم. گچهایی که معلوم نیست شب قبل چطور شیر باز مانده و نم کشیدهاند. بعد همانطور که دو مشت دو مشت گچ برمیدارم و سرند میکنم برمیگردم به دنیای عجیب و غریب خودم. دنیای خارج از سه زمان. جایی که میتونم خودم رو ببینم که سه قسمت شدم. بدنم در زمان حال است و دارد کار گل میکند. دلم در گذشته است و کمی غمگین است. سرم هم که در جنگل وحشتناک آینده سیر میکند و خودش را خیس کرده است. تنها چیزی که در این حالت به ذهنم میرسد این سؤال است که چه چیزی این سه را کنار هم نگه داشته؟
سوار اتوبوس که میشوم دقیقاً مینشینم روی صندلی خودم. شمارهی هفده. یک ساعتی طول میکشه که از شهر خارج بشیم. توی این یک ساعت این اتوبوس بدسابقه کلی توی شهر میچرخه و بالا پایین میشه تا یک ده پانزده نفری اضافهتر سوار کنه. اونقدر آدم سوار و پیاده میشه و اونقدر این شاگرد جوان میاد و میره و همشون اونقدر به صورتم زل میزنن که سرم درد میگیره. بعد کمکم بدنم روی صندلی حالت میگیره و خشک میشه. توی آخرین ایستگاه زنی سوار میشه که دو تا بچه همراه داره و جاش درست صندلی روبری منه. همچین که مینشینه چراغها رو خاموش میکنند و زن هم دخترش رو میخوابونه کف اتوبوس، وسط راهرو بین صندلیها، کنار خودش. تازه متوجه میشم پسر بغل دستیم که با من سوار شده هنوز گوشی پنج اینچیاش دستشه و هنوز مثل یک ساعت قبل تند تند داره باش بازی میکنه. چقدر این صحنهها روی اعصابم راه میرند. عذاب نشستن روی یه صندلی خشک و مسخره و حبس شدن روی اون برای شش ساعت انگار آتشم میزنه. تازه میفهمم پهلوهام بدجوری تیر میکشند. نبض دردشون رو خیلی خوب احساس میکنم. فراموش نشدنیه. میخوام بلند شم کمی بایستم ولی جا نیست. میخوام ول شم مثل اون دخترک کف اتوبوس ولی از قدم خجالت میکشم. برای فرار هدفون میگذارم توی گوشم و صداش رو میبرم بالا. میپرسم چطور آدم میتونه یه دختر هشت نه ساله، این موهبت الهی رو، اینطور ول کنه کف اتوبوس؟
وقتی کاردک انگشتم رو میگیره و مثل نمکی روی زخم میسوزه آروم زیر لب یک «هی» کوچولو میگم و کاردک از دستم ول میشه. میدونم صدام و شنیده و فهمیده ولی به روی خودش نمیاره. حتماً منتظره ببینه من چی میگم. اینجاست که نصیحت همین دو دقیقه پیشش یادم میافته که «مواظب هم باش که دستت رو نبری. با کاردک!» اما حالا دستم رو بریده بودم و خونریزیش شروع شده بود. قطره قطره و با فاصلهی زیاد خون از زیر پوست انگشتم که بیحس و خمیده رو به پایین گرفته بودمش بیرون میاومد و میرفت تا میرسید به نوک انگشت و میافتاد روی زمین. انگار که اتفاقی نیافتاده باشه خیلی خونسرد به در و دیوار نگاه میکردم و دستم رو پشتم قایم کرده بودم و انگشتم رو فشار میدادم. این طوری کمتر دردشو حس میکردم. دیدم عجب حسیه که آدم خودش رو زخمی کنه و جیکش هم درنیاد. مثل اینها که برای قسم سفت و سخت خوردن با چاقو دستشون رو زخمی میکنن. یا اونها که خودکشی میکنند. یا اونها که قمه میزنند. یا اونها که حجامت و از این کارها میکنند. چیزی از شاعر یا نویسندهای مربوط به قرن هفتم یادم اومد که این طوری بود: از سرنشتر عشق قطرهای چکید و نامش دل شد... تازه داشتم میفهمیدم که با اینکه درد داره ولی حسش چندان هم بدک نیست. بهم احساس قدرت میداد. انگار داشتم به درک معنای این دو کلمه نزدیک میشدم: «خون و فولاد». بعد از این دستم رو آوردم روبروم و دیدم که خون روش خشک شده. همچنان زنده بودم و کلی در عالم خودم غور کرده بودم.
بعد از کلی گوش دادن به غزلیات حافظ تازه یک کمی از دردهای روحی و جسمیام کم شده بود. دیگه نه تنها بغل دستیام گوشیاش رو گذاشته بود کنار و خوابیده بود بلکه پهلوهام هم دیگه زقزق نمیکردند. یعنی نه چندان زیاد. برای اولین بار به خودم گفتم ادبیات هم بد رشتهای نیست. شعر هم چندان بد نیست. حافظ هم اصلاً شاعر کوچکی نیست. برای اولین بار در عمرم هم خواستم که تمام دیوانش را از حفظ کنم. میدانستم که این خیال احمقانهای بیش نیست ولی در آن لحظه تصمیم گرفته بودم که حتماً این کار را بکنم. ساعت را که نگاه کردم دیدم تقریباً به مقصد نزدیک میشویم. هدفون را از گوشم درآوردم و بلند شدم بروم جلو. دیگر رد شدن از روی دختر بچه هم برایم سخت نبود. در آن چند ساعت گذشته آنقدر این و اون برای آب خوردن از روی او رد شده بودند که من هم عادت کرده بودم. یکی مثل بقیه. وقتی پیاده شدم بعد از لحظاتی، نه اثر از آن دخترک بود نه اثری از آن بغل دستیام و نه آن راننده شوفرش. همه با هم، با آن جعبهی فولادین از جلوی چشمم دور شده بودند. دیگر حتی اثری هم از حافظ و غزلیاتش در ذهنم نبود. خودم را دیدم که ساعت چهار صبح کنار جاده ایستادهام و بعد فکر کردم که الان کجا هستم؟ از کجا آمدهام؟ و کجا میروم؟ اصلاً چقدر احتمال این هست که در این شهر بشوم یک کارگر گچی؟
وقتی کار تموم شد، حضرت استاد یک عالم از تنهایی سالمندان در این روزگار گفت. این که جوانها ادب و نزاکت مراقبت از سالمندان را ندارند یا نمیخواهند داشته باشند. مثل همیشه نمیدانستم چه بگویم و این رو هم به عنوان تنها کلام بهش گفتم: چی بگم؟ نمیدونم حالا که فکر میکنم میگم شاید این همه پیرهن پارهکردن برای این مسأله شاید به این دلیل بوده که خودش هم فاصلهی چندانی با تبدیل شدن به یک سالمند نداره. شاید میبینه که بعد از اینها نوبت به او میرسه. حرفهاش و که خوب ز د موقع برگشت از کار بهش گفتم این مسألهی سالمندان تنها نیست. این روزها همه به دنبال یک همدم میگردند. پیر و جوان هم نداره. دیگه چیزی نگفت. آروم شده بود. سرش رو انداخت پایین و با خونسردی از پلهها پایین رفت من هم دنبالش. وقتی ازش جدا شدم فکر کردم که عجب درد و دلی کردیم امروز. بیشتر او. گذشت زمان همه را به تکاپو میاندازه.
-همهی شبهای این شهر آشفته است. آشفتهبازاری است اینجا که نپرس!
تابستان فصل میوه و میوهخوری است. در همهجای زمین که تابستان میشود، آدمها شروع میکنند به خرید محصولات باغی و یا آبشا را میگیرند یا خشکشان میکنند یا لواشک باشون درست میکنند و یا کمپوت و مربا و مایع شربتی. بساط آبمیوهگیرها و آبقورهگیرها و آبلیموگیرها هم حسابی داغ میشود. میتوانی به مهمانی بروی و بلااستثنا جلویت از شربتهای دستساز خودشان میگذارند. شربت آلبالو و و توتفرنگی از همه گویا محبوبتر است. در اصل مربای اینها را درست میکنند و آب حاصل را به عنوان مایع شربتی استفاده میکنند. باید طعم شیر و شربت را بچشید. کافی است یک لیوان شیر را بردارید و کمی مایع شربتی باش مخلوط کنید. مزهاش میشود همپایهی عسل. حتی عجیبتر از عسل. البته شیر و هندوانه هم بدکی نیست ولی به پایهی آنکه گفتم نمیرسد. این روزها که شیر یارانهای است و میگویند به زور قیمتش پایین نگه داشته شده، ازش غافل نشوید. از دیگر محصولات ـ یعنی مخلوطات ـ شیر میتوان به شیرانبه، شیرموز، شیرخرما، انواع شیرطالبی، شیرآبهویج، شیرهندوانه، شیرخربزه و خلاصه شیر با آب هر میوهای را نام برد. البته این در ایران است که زیاد تولید خانوادگی شیروشهد و آبلیمو و آبقوره و گاهی هم لواشک و رب میوهخشککنی معمول است. اما در غرب انگار بازار کمپوتسازی و کمپوتخوری داغتر است. طوری که فکر میکنم همچین چیزی اصلاً از آن طرف به این طرف راه پیدا کرده باشد. این کارها یکی از خاطرات و یادبودهای تابستان در ذهن همهی نسلهاست. بخورید که تابستان است.
یکی دیگر از نشانههای تابستان پیادهرویهای شبانه است. آنهم دستهجمعی، دوستانه و گاهی هم خانوادگی. شبهای تابستان هوای خنک و مطبوعی دارد طوری که آن را برای ورزش و هضمکردن خوردههای آن روز مناسب میسازد. دخترها معمولا دوست دارند در این هوا دوچرخهسواری کنند و پسرها فقط موتور میرانند. موتورهای ارزان و پر سر و صدا که به درد تشویش اذهان عمومی میخورند. بچهها هم یا ساکتاند و فیلم میبینند یا مدام در حال دعوا و داد و بیداد هستند. در این میان این بزرگهای خانوادهاند که آهسته قدم میزنند و همهی اینها را در گوشهی ذهن دارند و آرام با همدیگر دربارهی همهی اینها و خیلی چیزهای فراتر از این حرف میزنند. بعد به احتمال زیاد اگر مغازهی به تورشان بخورد، بازهم بستنیای پفکی، تخمهای چیزی میخرند و باز میخورند. خوردن یکی از ویژگیهای جدانشدنی تابستان است. اگر زمستان (شتا؟) ا فصل پوشیدن و پوشیدنیها بدانیم، تابستان (صیف؟) بی برو برگرد فصل خوردن و خوردنیها است. این شبها اوقاب خوبی هم برای خوابیدن در بیرون از چاردیواری خانه است. کاری که بخش دیگری از پازل تابستان است. شب خوابیدن روی پشت بام و تماشای ستارهها و گوش دادن به رادیو یا موزیک و بعد سکوت و باز حرفزدن تا وقتی که سرما به روی پوست صورت و دستهای آدم بنشیند و پلکها را سنگین کند و آنگاه همه، درازکشیده در کنار هم، تا انتهای سر بروند زیر پتوهای کلفت زمستانی و هی آخیش و اوخیش کنند. افراد متأهل بیشترین استفاده را از تابستان میبرند.
شنا و فوتبال و فوتسال و والیبال و انواع ورزشها و بازیها هم که مخصوص کودکان، نوجوانان و جوانان است. آنهم هر از گاهی است. اما یکی دیگر از این بخشها، مطالعات غیردرسی و گاهی درسی است. مطالعات غیردرسی شامل ولگردی در کتابخانهها و کتابفروشیها دکههای مطبوعاتی و سایتهای دانلود کتاب است. و احتمالا شاید بشود موبابلبازی را هم جزوش حساب کرد. مطالعات درسی میشود شامل آن بچههایی که «قبولی خرداد» را نگرفتهاند. یا آن دانشجویانی که فقط اسمشان دانشجوست و در واقع از آن فراریاند و به احتمال زیاد ترم قبلی را در خواب یا مرخصی به سر بردهاند و حالا میخواهند که نه، مجبورند برای جبران عقبماندگی هفت هشت واحد تابستانه بردارند. که آنهم برایشان چیز با اهمیتی نیست. بعضیها هم شروع میکنند به کار و وقتی میگویم کار منظور هر کاری اعم از یدی و ذهنی است. مثلاً در همین راستا خیلیها هستند که «اولین رمان» زندگیشان را «کلید» میزنند. یا حتی اولین داستان کوتاهشان را که میتواند راجع به هر یک از اطرافیانشان باشد. یا حتی یکی از خوابهایی که دیدهاند.
فراموش نکنیم که همچنان تابستان است و فصل میوهها. اگر خانهتان حیاطی داشته باشد احتمالا درخت میوهای هم دارد. روز بعد از واقعه ـ شب گذشته ـ و درست بعد از خوردن صبحانه موقع مناسبی برای بالارفتن از درختان و آویزان شدن شاخ و برگهای آنهاست. البته مسلم است که هر درختی (مثل هر دختری) صاحبی دارد و همچین که بهش نزدیک شدی و یا احتملا بالا رفتی، فریاد خواهد زد که «بیا پایین!» و قطع به یقین چند تا فحش و نفرین هم پس و پیشش هست. اینجاست که اگر احمق باشی زود میپری پایین و سر به زیر زمزمه میکنی «غلط کردم» و بعد این میشود خاطرهای از تابستان که ناتمام مانده. اینجاست که شاعر میگوید: «کاش آن روز هرگز از درخت انجیر پایین نیامدِح بودم».
تابستان فصل بهشت است. بیشک بهشت همیشه تابستانی است. معلوم نیست یک انسان چند تابستان را باید ببیند تا سیر شود. تا دل بکند. تابستان در کودکی خاطرهساز بزرگی است و البته اگر با سفر هم همراه باشد این موردش دوچندان میشود. وقتی به میانسالی رسیدی، خودت میوههای درخت حیاط خودت را میچینی و در شبنشینیهای با همسایهها از خاطرات کودکی و جوانیتان میگویید. از سفرهایی که رفتید و از کارهایی که کردید. بعد هم ناگهان دلتان برایش تنگ میشود. یک کودک به طور مطلق در «حال» زندگی میکند ولی در این سن دیگر نمیتوانید به «گذشته» نیاندیشید. با آینده کاری ندارید ولی گذشته است که دلتان را آب میکند. بالاخره یک روز باید این فصل را هم رها کرد. درست مثل آن سفری که با ناخوشی و دلگیری به خانه برمیگردید. خانهای که گرد وخاک زیادی را به درون دعوت کرده و حالا باید شروع کنید به شست و شو، راه انداختن کولر، آب دادن درختان و بعد زندگی روزمره را از سر بگیرید. هر شب و هر روز بروید بیرون بچرید و باز بچرید و بچرید و هرگز از جایی که هستید پا فراتر نگذارید. بمانید در حسرت دیدن دریا، دیدن جنگل، دیدن شهرها و کوههای جدید و جدیدتر. تابستان با همهی خوبی و خوشیاش همینی هست که هست. فکر کنید به چیزهای خوب. به خاطراتی که اندوختهاید. به کارهایی که میخواستید و انجام دادهاید. به حرفهایی که زدهاید. به باقی قضایا هم کار نداشته باشید. این شبها هم مثل همهی پشههایش تمام خواهد شد. تو به مگسهایی فکر کن که کشتهاید و «بابا» قرار است عصری از سر کار برگردد و به ازای هر کدام «50 تومان» بهتان بدهد. با پولش میشود رفت «پِلِی» بازی کرد. «کراش» و «کامبت». میشود رفت «قارا» خرید. میشود هم پوستهای جدید برای توپ فوتبال خرید. میشود باش زندگی را گاز زد. یک گاز سفت.
استفاده از تجارب دیگران کار سادهای است اما اگر وجدانی داشته باشی میفهمی که چندان هم ساده نیست. اینکه مثلاً برای موفقیت حالای تو در گذشته کسی جانش را از دست داده یا حتی جوانیاش را تلف کرده و رسماً بدبخت شده اصلاً چیز خوبی نیست. تو موفقی چون نکتهای را میدانی که آن نفر پیش از تو نمیدانست. و درست به همین علت هم بدبخت شد. روزگارش سیاه شد تا تو سفیدبخت شوی؟ انگار به نوعی پیشمرگ تو شده باشد و حال اینکه تو اصلاً راضی به این قضیه نیستی. من پیشمرگ میخواهم چه کنم؟ قربانی میخواهم چکار؟ اما کار از کار گذشته و تو این نکته را آموختهای. مگر میشود آن را فراموش کرد؟ مگر میشود از ذهنت پاکش کنی؟ تمام سعی تو در این کار بیهوده خواهد بود. کمی که فکر کنی میبینی وضع تو بدتر هم هست. او اگر بدبخت شده راهنمایی نداشته ولی تو با دانستن خاطرهی او و دلیل بدشانسیاش اگر همان کار را انجام دهی و از همان سوراخ گزیده شوی تو گرفتارتر از اویی. مشکل همین است. تو بیش از آنچه که باید، میدانی. به عبارت دیگر چیزی را میدانی که نباید!
وقتی بین دوراهی انجام «این» کار یا «آن» کار قرار میگیرم، خود را در وضعیت بالا میبینم. میدانم که «این» کار غلط است. چون فلانی یک بار انجامش داده و الان حال خوشی ندارد. اما از طرف دیگر این را هم میدانم و مزهاش را به خوبی چشیدهام که همین کار، خیلی سخت است. اصلاً کار من نیست. اگر که این خوب است پس آن بد است. ولی این خوبی سختی دارد دیر گذر و آن خوشی دارد دلچسب. مساله این دنیا و آن دنیا نیست. دربارۀ همین جا سخن میگویم. همین سیارهی خاکی خودمان. آیا در زندگی فردی، مدتی سختی بسیار زیاد بکشی آسانتر است یا همیشه در یک آسایش نسبی به سر ببری؟ تازه مشخص نیست که پس از آن همه سختی که باید تحمل کنی، آسایشی در خور هم هست یا نه. اصلاً از کجا معلوم که در زیر بار آن جان ندهی؟ خصوصاً تو که زنده بودن را به همهچیز ترجیح میدهی فعلاً. راستش بازهم فکر که میکنم میبینم وضع او که آن راه را رفته چندان هم ناخوش نیست! بالاخره همان آسایش نسبی را دارد ولی آیا آسایش نسبی خودش چیز خوبی است؟ یا آسایش باید در بهترین شرایطش موجود باشد؟
زندگی که جای آسایش نیست. میدانم. اما آسایش هم تا حدی مورد نیاز است. و من مثل هرکسی به کم قانع نیستم. حال تکهای پتاسیم یا فسفر را دارم که عاشق آب است ولی آب او را میسوزاند. حتی منفجرش میکند. میدانم زندگی همهاش دیدن فیلمهای جدید نیست. هر روز فیلم، هر روز سریال هر روز کتاب و مجلات خوب. موسیقی خوب. آسایش که از حدی گذشت میرسد به پوچی. میرسد به اینکه «از زندگی خستهام. دیگر بسم است». پس باید به آسایشی متعادل دست پیدا کرد. و متعادل یعنی هم کم و هم زیاد. مدتی از این و مدتی از آن. همه را باید تجربه کرد. از هر هزارتا باید چشید. آسایشی متعادل یعنی مدتی زیر سایهی درختی دراز بکشی و از صدای پشت سکوت لذت ببری و بعد مدتی هم در طبقهی شصتم فلان برج در فلان پایتخت... مدتی در غار شخصی و مخفیات به سر ببری و مدتی در میان جمع شلوغ کنی. مدتی بچسبی به زمین و سینهخیز بروی و دمی هم در آسمان پرواز کنی. چهار سال پول جمع کنی و یک هفته در تور فلان کشور ولخرجی کنی. مدتی در خط مقدم اینور و آنور بدوی و چند سالی هم دم در خانه روی صندلی تکنفرهات بنشینی و ماشینهای روبرویت را بشماری. عجب نتیجهای! من همه را انجام میدهم. هم «این» را و هم «آن» را. هرچند میدانم که کار هرکسی نیست. چیز میخواهد و میز.
_من آینهها (عبرت) را دوست دارم ولی از ایستادن روبرو آنها میترسم.
_وقتی بخواهی هم به شمال بروی و هم به جنوب، هیچ از جایی که هستی دور نمیشوی. فقط شانس (زمان) است که تعیین میکند در کدام سمت خواهی ماند.
صبحها که از خواب بیدار میشوم میبینم همه چیز به کلی تغییر کرده. انگار همه مردهاند و فقط من زندهام با گنجشکهای بیشمار که گویی خبر از کنترل جمعیت ندارند و مدام با صدای ریزشان قربان صدقهی هم میروند. دیروز اول شبی که داشتم میخوابیدم رعد و برق شدیدی درگرفت. پشتبندش هم یک باران طوفانی که از عمودی سقوط کردن خسته شده بود و رسما در هوا گلاید میکرد. از در و پنجره آب باران بود که وارد میشد. تازه بیست دقیقه نبود که خوابم برده بود که آسمانقلمبهها شروع شد. غرشش آنچنان بلند بود که شیشهها میلرزیدند و من مثل فنر از جا میپریدم تا قلبم را قبل از اینکه به سقف بخورد و متلاشی شود نجات بدهم. کم مانده بود زبانم را قورت بدهم یا سرم را از ناتوانی بکوبم به دیوار. در یک ثانیه و در سه چهار ضربه گویا تمام نعرههای عقده شدهاش را رها میکرد. میشد زیگزاگ برقش را در آسمان تجسم کرد که هی فلاش میزد و چپ و راست میرفت. جان خودت بس کن ای آسمان قلمبه!
آخر چلهی تابستان چه موقع باران و طوفان است؟ طوفان آمد و شهر را شست و رفت و تنها چیزی که باقی ماند سرمای پاییزی بیموقعش بود. البته باز هم هستند همسایگانی که کولرهایشان در این سرما هم خاموش نمیکنند. این سرما مرا یاد فصلهای درس و مدرسه میاندازد. یاد امتحانات میانترم و دیماه و اینها. یاد روزهایی که مینشسیم زیر نورگیر و بخاری تا آخر زیاد بود و صبحها گرگ و میش بود و سیب زمینی سرخ میکردیم و کنار بخاری، زیر نورگیر که نشتی داشت و چند ظرف و کاسه گذاشته بودیم زیرش میخوردیم و گل و بلبل میگفتیم. بعد که خسته میشدیم تازه مینشستیم پای درس و کتابها را باز میکردیم و ساکت سرمان در کتاب میرفت. آسمان همچنان توسی بود و چراغها روشن و سقف همچنان چکه میکرد و تازه دو سه ساعت به ظهر مانده بود.
صبحها که از خواب بیدار میشوم به شب قبل هم فکر می کنم. چطور شد که خوابم برد؟ ساعت چند خوابیدم؟ چند ساعت خوابیدم امروز چندم و چند شنبه است؟ و از این جور سوالها. بعد اگر اتفاق خاصی نیافتاده باشد به روزها و شبهای قبل و قبلتر فکر میکنم. این دفعه یادم آمد که دو سه شب پیش از خانه زدم بیرون. به نوعی فرار کردم. خسته شده بودم از خبرهای بد. از مرگها و بیماریها و جراحیها. گویا این تقدیر این فصل است که شبها نباید خانه ماند. بخواهی هم نمیتوانی. آن شب رفتم به پارکی نزدیک که کمتر میرفتم. خلوت خلوت بود. یعنی جز من کسی آنجا نبود. دو دقیقه که روی نیمکنت نشستم ناخودآگاه متوجه راحتی بیحد و اندازهاش شدم و راحت پا دراز کردم و دراز کشیدم. این نیمکت فلزی جان میداد برای استراحت. تا صبح هم اگر همان طور میماندم هیچ خسته نمیشدم. انگار خودش یک نوع ماساژور بود. لامصب به بالش هم نیاز نداشت. فقط کافی بود بچسبی به نیمکت. تمام دردهایت را فراموش می کردی. همان طور خوابیده بودم و به ستارهها خیره شده بودم. پاهام روی زمین بود اما بدنم روی نیمکت. از بالاسرم سه سیم برق رد میشد که دو مستطیل خیلی دراز را تشکیل می دادند. بین مستطیل بالایی هشت ستاره بود و بین مستطیل پایینی تنها هفت تا. به این فکر میکردم که حتما کهکشان هم بینشان هست. کهکشانی که خود دریایی از ستارههاست. بیاندازه عظمت داشت این تصویر ولی من فقط پانزده نقطهی زرد رنگ می دیدم. تنها اینها نبود. یک هواپیما با چراغهای چشمک زنش هم بود که در این زمانه همیشه آن بالا یکیشان هست. بعلاوه یک ماهواره که نه خیلی تند و نه خیلی آرام وارد مستطیل بالایی میشدو از آن گذر میکرد و به بعدی وارد میشد و از آن هم میگذشت و صحنه را ترک میکرد. حال به این فکر میکردم که چند قرن بعد چه اشیای دیگری در آسمان شب دیده میشوند؟ تاکسی فضایی، هتلهای فضایی، ماهنوردها و آسانسورهای فضایی؟ و احتمالا هزاران چیز «فضایی» دیگر که هنوز اسمی هم برایشان درست نشده. هریک در مدار مخصوص به خود بالا و پایین و چپ و راست خواهند رفت. طوری که چشمان هر بینندهای را خسته کنند.
پیرمردی آمد و من مجبور شدم از جایم بلند شوم. البته او در نیمکت مقابل نشسته بود ولی دیگر لم دادن ارزشی نداشت. خود را کوهدشتی یا همچین چیزی معرفی میکرد. هرچه بود دشتاش را مطمئنم که داشت. میگفت اینجا پاتوق ماست. اما چه پاتوقی؟ مگر تلویزیون میگذارد پاتوقها همیشگی بمانند؟ این پیرمرد تنها عضو حاضر این پاتوق بود. کمی راجع به قدیمها برایم گفت. از چهل پنجاه سال پیش و بعد مقایسهاش کرد با امروز. از الو الو کردن کودکان شیرخوار امروز پشت تلفنهای همراه گفت و بعد نقبی زد به آنها که از وضع موجود ناراضیاند. از بیبرقی و بیگازی آن زمان گفت و اینکه کودکان از هفتسالگی مجبور به کار بودند. بعد هم با مثال زدنی از چوپانان دهاتش که به شهر رفتهاند و بیسوادند ولی پولدار شدهاند، از وضع خندهدار موجود تعریف کرد و اضافه کرد که صنعت خوب پیشرفت کرده. اقتصاد هم همینطور. درست مثل امکانات رفاهی که حمام را به خانهها آورده. آخر سر هم فکر میکنم از زبانش در رفت که گفت چهل سال است که به شهر فرار کرده. فهمیدم اینجا جای فرار است. همه از دل طبیعت و روستا به شهر فرار میکنند و بعد که دلشان گرفت باز به پارک که نمونهی کوچکی از طبیعت است فرار میکنند و پاتوق تشکیل میدهند. این هم یکی از شرایط خندهدار روزگار ماست که اجداد ما، با یک اختلاف خانوادگی از روستا به شهر فرار کردند و حالا ما تنها راهمان در این جور مواقع فرار به همان روستا و صحراست. فرار به دل طبیعت.
پیرمرد از بیکاری جوانان هم گله کرد ولی از قیافهاش معلوم بود که دغدغهی خیلی مهمی هم نیست. وقتی رفت دوباره روی نیمکت ولو شدم و به آسمان خیره. چقدر تاریکی در آسمان موج میزد. بیشک چیزهای خیلی زیادی در آنجا بود که من نمیتوانستم ببینم. ظاهر قضیه این بود که تاریکی بر روشنایی چیره شده. بعد ذهنم رفت به سمت مادهی تاریک و انرژی تاریک. نمیدانستم کدام یک بیشتر است. بارها در مجلات گوناگون در این مورد خوانده بودم ولی پاک فراموششان کرده بودم. نمیدانم اینها دروغند یا واقعیت، اما هرچه که هستند دنیا به دنبالشان است. مادهی تاریک. انرژی تاریک. نور. کیهان. عالم هستی. امواج کیهانی. پرتو گاما. تولد و مرگ ستارهها. فضاـزمان. گرانش. سیاهچاله. اتم و ماتحتش. فلان و بهمان... اهمیتی نداشت. فعلاً مهم برایم خبرهای بدی بود که اطرافم را پرکرده بودند. دارم به خاطرهی آن شب فکر میکنم ولی باز خود را آنجا که مجسم میکنم میبینم ذهنم مدام دارد از این خاطره به دیگری میپرد. حرف فلانی را به یاد میآورد و نصیحتهای آن یکی را. فحشهای این را و تشویقهای آن را. میدانم همهاش الکی است. همهاش باد هواست. حتی به وجود خودم هم شک دارم. خودم را شاپرکی احساس میکنم که در دفتری بزرگ با یک عالم کمد و فایل و پرونده پشت میزی نشسته و دو سوراخ روبرویش است. سوراخهایی که به عالمی دیگر باز میشوند. و این داخل را مانند آن بیرون مدام روشن و تاریک میکنند. اطالاعات بیمصرف است که وارد میشود و دستانم (شاخکهایم؟) ناخودآگاه مجبورند همه را بنویسند و بایگانی کنند. و باز نمیدانم این خاطرات چیست که وارد کلهام میشوند. دروغ است اگر بگویم احساس میکنم در سرم باز یک شاپرک دیگر لانه کرده؟ شاپرکی که اسیر کلهی من است. و من اسیر کلهای دیگر و آن هم خود اسیر دیگری. عجب اسارتگاهی است. خود خبر نداشتم!
از کله گفتم. و از پاییز و صبح سرد و هوای نمناکش. فکر نمیکنم چیزی بهتر از کله در چنین حال و هوایی بچسبد. و عجیب اینکه از صبح که بیدار شدهام کلهای روی اجاق دیدهام که حسابی قلیده!. این چیزها را که میبینم شک میکنم. یک نفر هست که از پشت پرده همه چیز را میچیند و رفت و ریس میکند و ما همچون مهرهای بیخود و بیجهت در انتظار میمانیم که حرکت بعدی چه خواهد بود؟ ئی سه یا اچ یک؟ یا یکی دیگر؟ رها کنم. بروم بچسبم به کله که غنیمتی است. آخر من هم مثل بقیه آدمم و آدمها به کشتن و خوردن دیگر موجودات زنده، زندگی میکنند. اول جانشان را میگیرند، بعد قطعهقطعه و خردشان میکنند و بعد میپزندشان و به احتمال زیاد هم نوش جانشان میکنند. بیرحمی است نه؟ من هم موافقم ولی چه کنم، چاره چیست؟
ـ فرش شستن در یک ظهر سرد مرداد ماه، زیر باران، چه حالی دارد؟!
پارسال همین ماه بود که درخت کوچک کنار خانه را نجات دادم. همچون راشل کوری یا مرگان جلوی بولدوزرهای غولپیکر شهرداری ایستادم و زور زدم و تقلا کردم تا در آخرین لحظه و پیش از آنکه ار ریشه درش آورد و زیر و زبرش کند نجاتش دادم (نمیدانم چرا فقط زنها باید این کار را بکنند!). با احتیاط درش آوردم و جابجایش کردم به مقابل خانه. این نهال کوچک، تنها درخت آن روز نبود که جایش را عوض کردم. غیر از آن پنج درخت دیگر را هم منتقل کردم و چه میدانید منتقل کردن درختان سرسبز و ریشه دوانده در دل خاک آنهم زیر گرمای تابستان و در بحبوحهی مارمضان یعنی چه. امسال این درخت کوچک هم مثل آن پنج نهال دیگر دوباره سبز شد. خوشحال بودم که از بین نرفته. نه تنها آن درخت بلکه تمام زحمات آن روز من هم از بین نرفته بود. هر شب آبش میدادم و شاهد بزرگ و بزرگتر شدنش بودم. دوباره داشت جان میگرفت که آن روز شوم سر رسید. یک روز که خواب بودم، یک نفر آمده بود و آن نهال زیبا را ـ که نمیدانم اسمش چه بود ـ اره کرد. تاج درخت زیبای مرا اره کرده بودند و رفته بودند پی کارشان. نمیدانم چرا فقط به آن یک درخت زورشان رسیده بود. چرا ارهاش کردند؟ آنها که میتوانستند به راحتی از جا درش آورند. شب بعد که رفتم سراغش متوجه شدم از آن درخت نونهال و زیبا چیزی جز یک چوب باریک به عنوان تنه نمانده. من بودم و یک چوب کوچک شبیه چوبهای تردستی که روبرویم از دل خاک زده بود بیرون. من بودم و آنهمه زحمتی که در یک سال گذشته برایش کشیده بودم و حال همان یک تکه چوب بیجان برایم باقی مانده بود.
در این مدت کوتاه
عمرم، درخت زیاد کاشتهام. چه با کمک دیگران و چه به تنهایی. ولی هیچ وقت دلم اینهمه
برای از بین رفتن یک درخت نسوخته بود. اگر آن را «به سرقت» میبردند و در جایی دیگر
میکاشتند هیچ وقت ناراحت نمیشدم ولی اینکه آن را از وسط «اره» کردهاند ناراحتم کرد. اگر آن را به کودکی تشبیه کنم که من مادرش بودهام قاعدتا نباید ناراحت میشدم.
چون از این فرزندان بسیار داشتم. از این چیزها زیاد دیده بودم. پس چرا ناراحت شدم؟
چون برای هیچکدام اینقدر زحمت نکشیده بودم. درختان دیگر را با شیلنگ و شیر آب آبیاری میکردم ولی این
یکی را به خاطر دور بودن از خانه، با سطل، هرشب یک نیم سطل، آب میدادم. چه میدانم.
شاید این یکی عزیزدردانهام بوده میان دیگر درختان. هرچه که بود کنار آمدن با این
قضیه برایم خیلی هم آسان نبود.
به این فکرم که نکند اینهمه زحمت هر روزهام بازهم به هدر برود؟ نکند باز به خواب بروم
و یک «شیطان صفت» بیاید و حاصل یک سال زحمت مرا، در حالیکه خواب هستم، «اره» کند و برود. نکند دوباره من
به سراغ حاصل زحماتم بروم و یک چوب به دستم بدهند و بگویند «این است دسترنج تو!». نکند آن
درخت عظیم و پرباری که من در ذهنم برای خود مجسم میکردم خیلی زود به یک مجسمهی
ناراحت کننده تبدیل شود؟مجسمهای که با دیدنش از خودم بدم بیاید. گویا در این سیاره هر چه بیشتر برای یک کار زحمت بکشی به
همان اندازه هم دغدغههایت برای آن بیشتر میشود. به قول معروف هرکه بامش بیش برفش بیشتر. دیگر نمیتوانی «مثل یک بچه»
بخوابی. آنوقت خواب راحت و خوش و با خیالی آسوده هم برایت میشود آرزو. نکند اصلاً درختم را در جای اشتباه کاشته باشم؟ نکند بیخود به یک نهال گیر دادهام؟ آیا درخت زندگی من در جای خودش است؟ تنبیهی از این بدتر هم هست که به تو بگویند عمرت هیچ حاصلی نداشته؟ تلاش کردی، خیلی هم زیاد تلاش کردی، ولی همه بیحاصل بوده.
امروز آخرین روز مارمضان (این واژه را رئیس دولت گرامی در دهان من انداخت وگرنه یادم نبود اینطوری هم میشود گفت!) و بعد از اینهمه قلههای بزرگ و کوچک میرسیم به قلهی بزرگی که بلندتر از بقیه سر برافراشته و کسی نمیتواند آن را ندید بگیرد. اما فتحش کار هر کسی نبوده و نیست. فردا صبح مردم میروند نماز عید. فردا روزی است که گلهای به سوی هم میروند و ماچ و بوسه میان یکدیگر رد و بدل میکنند. همه تعارف. همه تبریک. و معلوم نیست چند نفر بی ماچ و بوسه در گوشهای معطل میمانند. فردا روزی است که میگویند یکدیگر را ببخشید. آنها که با هم قهر هستید آشتی کنید. از هم بگذرید. چارهای هم جز این کار نیست و ندارند و نداریم. به قول کاسترو(؟) مجبوریم ببخشیم ولی هرگز قادر به فراموش کردن نیستیم.
اگر فردا به این مراسم بروم. شاید مثل خیلیها «همه» را ببخشم (چنانکه فکر میکنم بخشیدهام)، اما درست در میان سعی و تلاش برای بالا رفتن، آیا این احتمال نیست که از همان قله با سر بروم ته دره؟ یا همیشه یک فرشتهی نجات برای اینطور مواقع هست؟ یکی که به بقیه متذکر شود درختان زندهاند به عشق. که اگر سر درختی را «اره» کردی به نوعی سر یک انسان را میبری. چون هر درختی عاشقی هم دارد. یک نفر که دلخوشیاش دیدن هر روزهی آن است. مگر میشود انسانی را بدون وابستگی به درختی تصور کرد؟ وجودِ ما، به هم گره خورده و بیشک ماییم که به گیاهان و درختان نیازمندیم نه آنها به ما. راستی شعر نیما یادتان هست؟ شاخه گلی که به جان کِشتم و به جان دادمش آب(؟)...
من با تمام صمیمیت عید فطر را بر همهی موجودات دو عالم تبریک میگویم. حتی آنها که شخصیت ندارند! حتی آنها که یادشان نیست امروز عید است. حتی آنها که این روز را به عیدی قبول ندارند. از همهی ایشان میخواهم مرا ببخشند اگر ندانسته درختی را از زندگیشان «اره» کردهام. ببخشید!
در ایستگاه منتظر اتوبوسم. یک ظهر تابستانی. یک ماه رمضان طولانی. زنی با دو کودک در ایستگاه گوشهای سایه پیدا کردهاند و زیرش خزیدهاند. نمیدانم اینها چطور این گرما را تاب میآورند. هوا آنقدر گرم است که تمام گلها و حتی برگ درختان پژمرده شدهاند. اما از شانس اتوبوس کولر دارد. این یکی کولر دارد. زیر کولر اتوبوس مینشینم و اتفاقات صبح تاکنون را مرور میکنم. دست خودم نیست. یاد خاطرهای میافتم از سالها پیش. آن زمان که این اتوبوسها تازه راه افتاده بودند و خبری از وسایل «دیجیتالی» و «هوشمند» نبود. آن زمان که «شاهین» مدام به رئیسش گیر میداد که دوربینی دیجیتال برایش بخرد و جوابش ورد زبانها شده بود: «دیجیتال؟ دیجیتالم کجا بوده....؟» چه خاطرانی که در این اتوبوسها به ما وارد نمیشود.
هشت یا نه سال پیش. در اتوبوس با انبوهی از جمعیت ایستادهام که میبینیم بیرون در میدان شهر و حتی بیابانهای اطراف شهر غرق نظامیان شده. یک به اصطلاح ضدهوایی گذاشتهاند وسط و چهار پنج سرباز هم دورش. به علاوهی یک منبع آب و چادر که در فاصلهای از آنها پارک و برپا شده. یک نفر بحث را باز میکند. چه خبر است؟ دیگری میگوید نمیدانی؟ آمریکا میخواهد حمله کند. چی؟ آمریکا؟ و بعد برای لحظهای همه ساکت میشوند. مشخص است که خبر خوبی نیست. همه ترسیدهاند و به روی خود نمیآورند. حتی خود من. آخر اگر اینها بخواهند بترسند پس چه کسی باید شجاعانه سکوت کند؟ دو سه روز بعد خبری از حمه نمیشود و گویا با تهدید ایران مبنی بر حملهی متقابل به اسرائیل، قضیه ختم به خیر میشود. اما این خبرها همه شایعه است. شایعاتی که مثلا از پشت پرده خبر میدهند. حال این حملهی متقابل چیست؟ حملهی موشکی. چه نوع موشکی؟ موشکهایی که به ظاهر (در اصل خیلی پیچیدهتر است) تنها تشکیل شدهاند از یک استوانهی فلزی به عنوان بدنه و یک بسته سوخت جامد فشرده در زیر آن و یک کلاهک چند کیلویی منفجره رویش. چیزی شبیه یک فشفشهی بزرگ. بزرگتر از هر فشفشهای که در چهارشنبه سوریهای عمرتان دیدهاید. دقت؟ در حد پرتاب نیزه...
حالا بعد از این همه مدت، گوشیهای هوشمند و تلویزیونهای هوشمند و وسایل دیجیتال دنیا به تسخیر خود درآوردهاند. انگشتم را روی صفحهی یکی از اینها بالا و پایین میکنم و میرسم به خبر «توافق هستهای بعد از دوازده سال مذاکره انجام شد». میروم و پیگیر اخبار از تلویزیون میشوم. هیچ خبری نیست. یک زوج جوان خوشبخت ایستادهاند روی سن، جلوی پرچمِ این همه آدم و از هم عکس میگیرند (گویا از سلفی خسته شدهاند). آن طرف بیرون، جلوی ساختمان زنان کیسه به دست و کالسکه کشان، بی هیچ اعتنایی به چپ و راست میروند. زنان و مردان حاضر در محل فقط با موها و روسریها و دوربینها و وسایل خود ور میروند و فقط منتظرند. بعد از دو ساعت معطلی دو نماینده میآیند و یک صفحه متن را میخوانند. یکی به انگلیسی ساده و دیگری به فارسی. تلویزیون بیخود این همه (دو ساعت و نیم) اخبارش را کش داده تا به این «قرائت متن» برسد. بعد از این قرائت است که ماجرا جالبتر میشود. رئیس و سردستهی طرف مقابل فورا میایستد جلوی دوربین و متنی از پیش تعیین شده را از روی آینهی مقابلش میخواند. طوری زل میزند به دوربین که نزدیک است چمهایش از جا دربیایند. سرش را مدام به چپ و راست میگرداند و یک سری اخمها و لبخندهایی هم گهگاه میزند ولی چمهایش به یک نقطه ثابتند. به همان متن روبرو. مدام پشت سرهم دورغها و مزخرفاتش را با قیافهای حق به جانب میخواند و من در ذهنم آنها را ترجمه میکنم تا به عمق فاجعه پی ببرم. هرچه میگوید در دفاع از یهودیان (دشمنان ما)ست. پشت سرش گویا بیحکمت آن شمعها روشن نیستند. شمعهایی که انگار روی یک چنگک روشن شدهاند. در همین هنگام، با شروع سخنرانی رئیس دولت ما، اراجیف او قطع میشود و ایشان شروع میکند به حرف زدن. هرچه که حریف دمی پیش از او گفته را دقیقا برعکس میکند و میگوید. از رژیم تحریمها تا امنیت دولت اشغالگر. احتمالا هر یک دارند مصارف داخلی خود را تامین میکنند و هیچ ارزشی خارج از آن نخواهد داشت. توافق توافق است.
من میمانم و این سوال که چرا وسط ظهری (اول صبحی برای حریف) این همه چراغ و شمع و روشنایی روشن کردهاند؟ آن همه را طوری روشن کردهاند که انگار نه انگار در تلویزیون پدر ملت را با تبلیغات مصرف کمتر برق درآوردهاند. آنقدر که ما شبها را باید در تاریکی سحر کنیم. چه راحت، تک و تنها میایستند جلو دوربین و ملت متبوع خود را دلداری میدهند و از پیروزهای به دستآوردهشان میگویند. چه میدانم. آنچه مهم است این که هر دو یکی هستند. اصلا انگار از روی دست یگدیگر کپی کردهاند و میکنند. چه حرفهایشان چه کاخها و فرشهای قرمزشان. اینک من میمانم و این همه آدم مثل من که باید ده سال دیگر منتظر انجام این توافق باشیم. ما میمانیم و ماه رمضان و عید سه روز دیگر و این همه جهاد اکبر و اصغر که کردهایم و باید بکنیم. ما میمانیم و ادامهی تنهاییها و بیکاریها و طردشدگیها. این همه مشکلات و چالشها و ترس از آیندهها و امتحانات تابستانه و بیمونسی و عقدهها و بغضهای فروخورده و آن همه اضغاث احلام هرشب و این ده سال و بیست سال پیش رو. ما میمانیم و یک عالم کار نکرده و دو عالم آرزوی عجیب و غریب که خدا میداند کدامشان انجام شدنی است و کدام دستنیافتنی. و در این بین این تویی که مستقیم به پیش میتازی. ای ایران.
اضافات:
ــ نمیدونم این دیالوگ براتون آشناست یا نه: «اگه پایانش خوب و خوش باشه، کمدیه. و اگه غمانگیز باشه تراژدیه». این یکی نمایش کمدی خوبی بود!
ظهر که میشه لم میدی جلوی کولر و بعد احساس میکنی یه چیزهایی همراه با ذرات کیهانی، پخش و پلا داره از سرت میگذره. یه ماجرایی مثل این. اما باز فکر میکنی که نه. من هرگز اینجا نبودم. من اصلا «دوربین» نیستم. من آدمم. دو تا پا دارم، دو تا دست این هم کلمه. اونی هم که روبرومه، کولره. اما باز فکر میکنی و میبینی چرا. تو اونجا بودی. اونجا شهر ارواح نبود. اونها هم مثل خودت دو تا پا داشتند و دو تا سر، ببخشید دست!، و یه کله. تو فقط یکی از اون هزار نفر بودی. خیره میشی به خودت و میگی: آره. مثل اینکه واقعا اونجا بودم!
افکارت و میتارانی و چشمات و میبندی. دکمهی پِلی توی سرت و میزنی و مینشینی به تماشا. فیلمها نیازی به ویرایش ندارن. هرچی میخواستی و ضبط کردی. بعضی جاها دوست داری متوقفش کنی و زوم کنی تا بعضی چیزها رو بهتر ببینی و بشنوی و چه خوبه که این نوع فیلم، این قابلیتها رو داره. میتونی عقب و جلو بزنی و آهسته یا سریع مرورش کنی. حتی توی یه لحظه. علاوه بر اینها باید اضافه کنی که حتی میشه آدمهاشو جابجا کرد. هر کی و نخواستی برداری و به جاش کس دیگهای و بذاری. چیزی بین واقعیته و رؤیا.
داری از این همه امکانات توی کلهی کوچیکت لذت میبری که خوابت میبره. تو خوابی ولی روحت بلند شده و اومده بیرون. انگار توی اون جای تنگ زیاد راحت نبوده. شاید هم روحت خوابه و تو اومدی بیرون. در خواب البته. به هر حال فرقی نمیکنه. انگار خدا چیزی بهتر از خواب نیافریده. باید خوب خوابید.
بیدار میشی و معلوم نیست که این چیزها رو توی خواب دیدی یا واقعیت. یعنی دیگه چندان مرز این دو برات مشخص نیست. بلند میشی و یه چیزی میخوری. بعدش بهت میگن که تو رو توی تلویزیون دیدنها!. تعجب میکنی. میگی واقعا؟ میگن والا!. دروغمون چیه. میپرسی کِی؟ چطوری؟ میگن فیلمهای صبحت و دیگه. رفته بودی بیرون. دو بار نشونت داد. یه بار وقتی داشتی از نمایشگاه کتاب بیرون میومدی و کتاب دستت بود، یه بار هم وقتی داشتی روزنامه قاپ میزدی. با خودت فکر میکنی: «عجب! پس واقعیت بود...»
وقتی روزهای سیاه و سیاهپوشی میاد باز هم هستند فیلمهایی که باشون بتونن سر مردم و گرم کنن. نمونهش یکی از همین روزا بود که فکر میکنم نسخهی ایرانی کارتن ژاپنیهای سی سال پیشو گذاشتن. یه چیزی بود بین کارتن و مستند و فیلم. از اینا که به درد کاشت دانهی فرهنگ در کشتگاه ذهن کوچک نوجوونا میخوره. یه چیزی که هر وقت، در آینده، خوردن به پیسی برن و فکر کنن همچین داستانهایی هم دیدن. این طوریش هم هست...
از ما که گذشت و این هیچ دانهای جز حماقت و بیعاری در مون درنیمد. و عجبا از این رفقای همسایه که هیچ چیز نمیگن به جز <از ما گذشت...>. من از همین یه بار هم که گفتم پشیمونم. این روزها ژاپن به نظرم خوب جایی است برای زندگی. خصوصا با اون پایتخت سی و پنج میلیونیش. هرچی داستانهاشون و میخونم میبینم فرقی با داستانهای ما نداره. حتی از ما اخلاقیتر و خدا ترستر هم هستند. نمیفهمم مشکل از ماست یا اونا که همدیگر و هنوز خوب نشناختیم. بیشک اونها شانس بهتری دارن توی این اوضاع داغون دنیا. نه تنها خیلی خوب از امکانات و فرهنگ غربی کمال استفاده رو میبرن بلکه باید بیاید و ببینید چه اعتقادات و باورهای مذهبی که ندارن. اگه بخواید وارد ضربالمثلها و ادبیاتشون بشید، شاید فقط یه سر و گردن از ما پایینتر باشن، اما کسی نمیتونه منکر برتریشون توی ادبیات معاصر بشه. حداقلش اینه که کتابهاشون میلیونمیلیون فروش میره و نوبلی هم کم ندارن.
برمیگردیم به ایران، همین امروز. تابستونه و ماه رمضان و ملت آمپر چسبونده و یه جورایی بیمبالات. هر کی هرکاری میخواد میکنه و هرچی دلش میخواد میگه. مردمی داریم کاملا متحد و یکصدا در باورهاشون. این میگه من دلم میخواد همینجا، همین حالا، یه چیزی بخورم. اون یکی میگه غلط میکنی. اینقدر به هم جواب میدن تا دعواشون بالا میگیره و نفر سوم میاد میگه. نمیخوای؟ زور که نیست. ولی بذار رسیدی خونه اونقدر کار خودت و بکن تا بمیری. بعدش هم طرف وقتی رسید خونه، میبینه ای دل غافل. چه خوشخوشان شونه ها؟ شبا تا صبح ولن توی کوچه خیابابون و این ور و اون ور، اندازهی یه اسب هم میخورن و بعد میگیرن میخوابن، بعد ما باید بریم مثل یه اسب کالسکه جون بکنیم و حق هم نداریم یه لیوان زهرمار کوفت کنیم. مثل فیل میخورن بعد میگن: زیاد خوردیم. بگیریم بخوابیم که هم نمیتونیم جمب بخوریم هم هوا خیلی گرمه واسه فعالیت! احتمالا روز بعد هم برای جبران روز قبل، این شکست خوردهی بیچاره شروع میکنه به خود را به بیماری زدن و عذر شرعی و اینها. حالا کدومش درسته کدومش غلط. به کسی مربوط نیست. اصلا خونوادگی نمیتونن شونزده ساعت چیزی بخورن. اصلا دکترش بهش گفته تو نخوری میمیری. کمکم داره مد میشه که روزه هم مثل دین و مذهب «یه چیز شخصیه.»
این طرف ملت مدام مجازی و حقیقی سر یه لیوان آب خوردن با هم دعوا میکنن و میزنن تو سر هم دیگه ولی اون طرف، ژاپنیه مارماهیشو خورده و دویست تا حرکت ورزشیشو انجام داده، حالا هم داره با فراغ بال و آسودگی خیال روی رمان جدیدش که احتمالا نوبل بعدی رو براش میبره کار میکنه. خیلی هم خوب آمادهی تلاش و کار و حتی جنگیدن و مردنه. سال بعد هم همین موقع این ماییم که باید قایمکی، که مثلا کس دیگهای از این نعمت برخوردار نشه، ترجمهی همون رمان و داریم میخونیم و بال در میاریم. اینه مسلمونی؟
این جعبهی جادوی ما هم، جعبهی عزاست. از بس که پشت هم تبلیغ میکنه ما گناهکاریم. آره. اصلا گناهمون اینه که چشم دوختیم به تبلیغات حضرات. میخواید بریم غسل تعمید کنیم تا دست از سرمون بردارید؟ (همین الان صدای زنی توی سرم راه افتاد که ریسه میره و جوابشون و میده: خجالت بکشششش!). چطور میشه از شر این پوستین وارونه خلاص شد؟
به یاد تو میافتم و ناخوداگاه سرجایم خشک میشوم. یاد آن همه مطلب و نظراتی که توی وبت داشتی. از اون وقتی که من ده سال بیشتر سن نداشتم تو داشتی <تمرین> نویسندگی میکردی. خیلی از مطالب رو از تو و نظرهایی که برات گذاشه بودن یاد گرفتم. اون همه نظر چی شد؟ همه پرید؟ اون وبلاگ، تنها وبلاگ تو نبود. وبلاگ دویست سیصد نفری بود که همیشه سر هر پست میومدن و نظر میدادن و یه پست رشد میکرد و میشد یه درخت. همش پرید. انگار اون دویست تا نظر، پرندههایی بودن که از روی درخت پریدن و رفتن...
حالا وبت شده مث یه مخروبه. یه ساختمان فاجعهزده. انگار که جنگ شده باشه یا زلزله. مثل آرامش بعد از طوفان. حالا نمیدونم دیگه چه کسایی مثل من میان اونجا هنوز با خوندن همون پستهای قدیمی حال میکنن. یهجورایی فکر میکنم شده همون خراباتی که خیلی معروفه.
میدونی چه آخه؟ این جا همهمهای شده بیا و ببین! هر کی هرچی میخواد میگه. از پیش از تولدش تا بعد از مرگش. بدون این که حتی این صحنهها رو دیده باشه. فقط حرف. فقط حرف. فقط حرف. حرف پشت حرف. خیال بافی پشت خیال بافی. بندهخداها بعضیام از دردها و بدبختیهاشون میگن. انگار که کسی رو برای درد دل نداشته باشن. حقم دارن خوب. بعضی حرفها هست که به هیشکی نمیشه گفت. چه حسی است سخن گفتن از مرگ و سرطان و جوانمرگ شدن و اعدام و قتل و تجاوز و... و عجبا که احتمالا واقعی هم هستن. اما این احتمالا فقط یه احتماله. مثل داستانهای کافکا. حتی مثل داستان کافکا در کرانه. کی میدونه کدوم واقعیه. کدوم احتمالا واقعی؟
نمیدونم چی بگم. یکی مثل تو که هیچی از خونوادش نمیگه مشکل داره یا این همه آدم که فقط از خودشون و خونوادهشون و مشکلاتشون با اونها میگن؟ اینجا کی واقعا مشکل خونوادگی داره؟ اونهایی که شیش ماه یه چیزایی مینویسن و میرن که میرن یا اونهایی که هی میرن و هی برمیگردن؟ یا نه. اونهایی که هفت سال پشت سر هم، البته با یه تاخیرهایی، مینویسن و مینویسن و بعدش میرسن به تنهایی و سکوت؟ به قول خودت بصیرتی در خاموشی؟
سخته. این که با خودت قهر باشی و همه چیزو مخفی کنی خیلی سخته. خیلی سخت تر از اینکه بخوای همه چیزو از دیشب موقع خواب، تا همین الان پای کیبورد یا حتی یه خورده پیش توی دستشویی رو بنویسی و به اشتراک بگذاری. وقتی همه چیزو بریزی توی خودتو و لام تا کام دهن باز نکنی، وقتی چیزی میگی یا فقط سکوت میکنی خیلی راحت لو میری که چیزی و اون تو داری و به نحوی غیرعادی رفتار میکنی. اما وقتی همه چیزو بریزی بیرون یه جورایی کمکم احمق میشی. خنگ میشی. پیش پا افتاده میشی. هر جانور دو پایی از راه میرسه میخواد بکشدت به تیغ انتقاد. و البته، کمی هم از انتقام نداره. چون معمولا چنین جانوری از همون دستهی اوله که نمیگه نمیگه تا برسه به جایی که راه و باز ببینه. اون موقعست که میخواد دهن تو رو هم مثل همونهایی که دهنشو بستن ببنده. در این طور مواقع چه حرفی هست جز سکوت؟ جز سکوتی که با سروصدا شکسته نشود؟ تا اینکه خود بفهمد جواب ابلهان چیست.
گاهی باید کفشها رو از پا درآورد. باید دستها رو باز کرد و روی این خط بیانتها، صاف راه رفت. باید مواظب بود چیزهایی که اون بالا توی کلت داری نریزه. باید حواست و اونقدر جمع کنی که مغزت همون جا سرجاش منجمد بشه. بدا به رفتارهایی که به دو دسته تقسیم میشن. و البته ما هر کدوممون دوتا هستیم. یه مدت این و یه مدت اون. یه مدت خواب، یه مدت بیدار. یه مدت خوب. یه مدت بد. مگر خودش نبود که گفت: همه چیز را جفت آفریدیم؟ جفت این دنیا کجاست؟ به احتمال زیاد همین بالاست. این جا (با شصت به سر اشاره میکنه).
گوش کن! یه صدایی نمیاد؟ یه صدای تیکتیک. بعدش هم بوووممم!؟ -نه. نمیاد! ـ خوب گوش کن! ـ مگه این گنجشکهای بیشمار میگذارن؟ بذار بریم. اینجا فعلا مال گنجشکهاست... ـ بریم، ولی یادم هست که هیچ چیزی به جز داستان نگفتی. از تخیلی تا فحش و فضیحت. فقط فکر میکنم یه بار بود که خاطرهی معلمت و گفتی. بقیه همه دروغ بود. هان؟ میدونم. همهاش تمرین بود...
اما نه تمرینهایی بیهوده.