صبحها که از خواب بیدار میشوم میبینم همه چیز به کلی تغییر کرده. انگار همه مردهاند و فقط من زندهام با گنجشکهای بیشمار که گویی خبر از کنترل جمعیت ندارند و مدام با صدای ریزشان قربان صدقهی هم میروند. دیروز اول شبی که داشتم میخوابیدم رعد و برق شدیدی درگرفت. پشتبندش هم یک باران طوفانی که از عمودی سقوط کردن خسته شده بود و رسما در هوا گلاید میکرد. از در و پنجره آب باران بود که وارد میشد. تازه بیست دقیقه نبود که خوابم برده بود که آسمانقلمبهها شروع شد. غرشش آنچنان بلند بود که شیشهها میلرزیدند و من مثل فنر از جا میپریدم تا قلبم را قبل از اینکه به سقف بخورد و متلاشی شود نجات بدهم. کم مانده بود زبانم را قورت بدهم یا سرم را از ناتوانی بکوبم به دیوار. در یک ثانیه و در سه چهار ضربه گویا تمام نعرههای عقده شدهاش را رها میکرد. میشد زیگزاگ برقش را در آسمان تجسم کرد که هی فلاش میزد و چپ و راست میرفت. جان خودت بس کن ای آسمان قلمبه!
آخر چلهی تابستان چه موقع باران و طوفان است؟ طوفان آمد و شهر را شست و رفت و تنها چیزی که باقی ماند سرمای پاییزی بیموقعش بود. البته باز هم هستند همسایگانی که کولرهایشان در این سرما هم خاموش نمیکنند. این سرما مرا یاد فصلهای درس و مدرسه میاندازد. یاد امتحانات میانترم و دیماه و اینها. یاد روزهایی که مینشسیم زیر نورگیر و بخاری تا آخر زیاد بود و صبحها گرگ و میش بود و سیب زمینی سرخ میکردیم و کنار بخاری، زیر نورگیر که نشتی داشت و چند ظرف و کاسه گذاشته بودیم زیرش میخوردیم و گل و بلبل میگفتیم. بعد که خسته میشدیم تازه مینشستیم پای درس و کتابها را باز میکردیم و ساکت سرمان در کتاب میرفت. آسمان همچنان توسی بود و چراغها روشن و سقف همچنان چکه میکرد و تازه دو سه ساعت به ظهر مانده بود.
صبحها که از خواب بیدار میشوم به شب قبل هم فکر می کنم. چطور شد که خوابم برد؟ ساعت چند خوابیدم؟ چند ساعت خوابیدم امروز چندم و چند شنبه است؟ و از این جور سوالها. بعد اگر اتفاق خاصی نیافتاده باشد به روزها و شبهای قبل و قبلتر فکر میکنم. این دفعه یادم آمد که دو سه شب پیش از خانه زدم بیرون. به نوعی فرار کردم. خسته شده بودم از خبرهای بد. از مرگها و بیماریها و جراحیها. گویا این تقدیر این فصل است که شبها نباید خانه ماند. بخواهی هم نمیتوانی. آن شب رفتم به پارکی نزدیک که کمتر میرفتم. خلوت خلوت بود. یعنی جز من کسی آنجا نبود. دو دقیقه که روی نیمکنت نشستم ناخودآگاه متوجه راحتی بیحد و اندازهاش شدم و راحت پا دراز کردم و دراز کشیدم. این نیمکت فلزی جان میداد برای استراحت. تا صبح هم اگر همان طور میماندم هیچ خسته نمیشدم. انگار خودش یک نوع ماساژور بود. لامصب به بالش هم نیاز نداشت. فقط کافی بود بچسبی به نیمکت. تمام دردهایت را فراموش می کردی. همان طور خوابیده بودم و به ستارهها خیره شده بودم. پاهام روی زمین بود اما بدنم روی نیمکت. از بالاسرم سه سیم برق رد میشد که دو مستطیل خیلی دراز را تشکیل می دادند. بین مستطیل بالایی هشت ستاره بود و بین مستطیل پایینی تنها هفت تا. به این فکر میکردم که حتما کهکشان هم بینشان هست. کهکشانی که خود دریایی از ستارههاست. بیاندازه عظمت داشت این تصویر ولی من فقط پانزده نقطهی زرد رنگ می دیدم. تنها اینها نبود. یک هواپیما با چراغهای چشمک زنش هم بود که در این زمانه همیشه آن بالا یکیشان هست. بعلاوه یک ماهواره که نه خیلی تند و نه خیلی آرام وارد مستطیل بالایی میشدو از آن گذر میکرد و به بعدی وارد میشد و از آن هم میگذشت و صحنه را ترک میکرد. حال به این فکر میکردم که چند قرن بعد چه اشیای دیگری در آسمان شب دیده میشوند؟ تاکسی فضایی، هتلهای فضایی، ماهنوردها و آسانسورهای فضایی؟ و احتمالا هزاران چیز «فضایی» دیگر که هنوز اسمی هم برایشان درست نشده. هریک در مدار مخصوص به خود بالا و پایین و چپ و راست خواهند رفت. طوری که چشمان هر بینندهای را خسته کنند.
پیرمردی آمد و من مجبور شدم از جایم بلند شوم. البته او در نیمکت مقابل نشسته بود ولی دیگر لم دادن ارزشی نداشت. خود را کوهدشتی یا همچین چیزی معرفی میکرد. هرچه بود دشتاش را مطمئنم که داشت. میگفت اینجا پاتوق ماست. اما چه پاتوقی؟ مگر تلویزیون میگذارد پاتوقها همیشگی بمانند؟ این پیرمرد تنها عضو حاضر این پاتوق بود. کمی راجع به قدیمها برایم گفت. از چهل پنجاه سال پیش و بعد مقایسهاش کرد با امروز. از الو الو کردن کودکان شیرخوار امروز پشت تلفنهای همراه گفت و بعد نقبی زد به آنها که از وضع موجود ناراضیاند. از بیبرقی و بیگازی آن زمان گفت و اینکه کودکان از هفتسالگی مجبور به کار بودند. بعد هم با مثال زدنی از چوپانان دهاتش که به شهر رفتهاند و بیسوادند ولی پولدار شدهاند، از وضع خندهدار موجود تعریف کرد و اضافه کرد که صنعت خوب پیشرفت کرده. اقتصاد هم همینطور. درست مثل امکانات رفاهی که حمام را به خانهها آورده. آخر سر هم فکر میکنم از زبانش در رفت که گفت چهل سال است که به شهر فرار کرده. فهمیدم اینجا جای فرار است. همه از دل طبیعت و روستا به شهر فرار میکنند و بعد که دلشان گرفت باز به پارک که نمونهی کوچکی از طبیعت است فرار میکنند و پاتوق تشکیل میدهند. این هم یکی از شرایط خندهدار روزگار ماست که اجداد ما، با یک اختلاف خانوادگی از روستا به شهر فرار کردند و حالا ما تنها راهمان در این جور مواقع فرار به همان روستا و صحراست. فرار به دل طبیعت.
پیرمرد از بیکاری جوانان هم گله کرد ولی از قیافهاش معلوم بود که دغدغهی خیلی مهمی هم نیست. وقتی رفت دوباره روی نیمکت ولو شدم و به آسمان خیره. چقدر تاریکی در آسمان موج میزد. بیشک چیزهای خیلی زیادی در آنجا بود که من نمیتوانستم ببینم. ظاهر قضیه این بود که تاریکی بر روشنایی چیره شده. بعد ذهنم رفت به سمت مادهی تاریک و انرژی تاریک. نمیدانستم کدام یک بیشتر است. بارها در مجلات گوناگون در این مورد خوانده بودم ولی پاک فراموششان کرده بودم. نمیدانم اینها دروغند یا واقعیت، اما هرچه که هستند دنیا به دنبالشان است. مادهی تاریک. انرژی تاریک. نور. کیهان. عالم هستی. امواج کیهانی. پرتو گاما. تولد و مرگ ستارهها. فضاـزمان. گرانش. سیاهچاله. اتم و ماتحتش. فلان و بهمان... اهمیتی نداشت. فعلاً مهم برایم خبرهای بدی بود که اطرافم را پرکرده بودند. دارم به خاطرهی آن شب فکر میکنم ولی باز خود را آنجا که مجسم میکنم میبینم ذهنم مدام دارد از این خاطره به دیگری میپرد. حرف فلانی را به یاد میآورد و نصیحتهای آن یکی را. فحشهای این را و تشویقهای آن را. میدانم همهاش الکی است. همهاش باد هواست. حتی به وجود خودم هم شک دارم. خودم را شاپرکی احساس میکنم که در دفتری بزرگ با یک عالم کمد و فایل و پرونده پشت میزی نشسته و دو سوراخ روبرویش است. سوراخهایی که به عالمی دیگر باز میشوند. و این داخل را مانند آن بیرون مدام روشن و تاریک میکنند. اطالاعات بیمصرف است که وارد میشود و دستانم (شاخکهایم؟) ناخودآگاه مجبورند همه را بنویسند و بایگانی کنند. و باز نمیدانم این خاطرات چیست که وارد کلهام میشوند. دروغ است اگر بگویم احساس میکنم در سرم باز یک شاپرک دیگر لانه کرده؟ شاپرکی که اسیر کلهی من است. و من اسیر کلهای دیگر و آن هم خود اسیر دیگری. عجب اسارتگاهی است. خود خبر نداشتم!
از کله گفتم. و از پاییز و صبح سرد و هوای نمناکش. فکر نمیکنم چیزی بهتر از کله در چنین حال و هوایی بچسبد. و عجیب اینکه از صبح که بیدار شدهام کلهای روی اجاق دیدهام که حسابی قلیده!. این چیزها را که میبینم شک میکنم. یک نفر هست که از پشت پرده همه چیز را میچیند و رفت و ریس میکند و ما همچون مهرهای بیخود و بیجهت در انتظار میمانیم که حرکت بعدی چه خواهد بود؟ ئی سه یا اچ یک؟ یا یکی دیگر؟ رها کنم. بروم بچسبم به کله که غنیمتی است. آخر من هم مثل بقیه آدمم و آدمها به کشتن و خوردن دیگر موجودات زنده، زندگی میکنند. اول جانشان را میگیرند، بعد قطعهقطعه و خردشان میکنند و بعد میپزندشان و به احتمال زیاد هم نوش جانشان میکنند. بیرحمی است نه؟ من هم موافقم ولی چه کنم، چاره چیست؟
ـ فرش شستن در یک ظهر سرد مرداد ماه، زیر باران، چه حالی دارد؟!