بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

nefrin

گزارش تصویری


«نور، صدا، تصویر» می‌گویم و دکمه‌ی ضبط را درون سرم فشار می‌دهم. تکیه داده بودم به دیوار و داشتم ملتی را نگاه می‌کردم که کم‌کم داشتند برای کاری جمع می‌شدند. خود آن کار مهم نبود. مهم این بود که انسان‌ها ـکمی بالاتر از جانورهاـ بیخود جایی جمع نمی‌شوند‌. حتما نفعی از این کار می‌برند. پیرمردی افغانی کنار من روی سکوی جلوی یک مغازه نشسته بود و با تلفن حرف می‌زد. گوش می‌کنم و می‌بینم دارد با یکی از هم وطنانش حرف می‌زند. می‌گوید بیا. اینجا همه جمع شدند برای فلسطین. کسی با چیز دیگه کار نداره که. امروز روز قدسه. روز فلسطینه. نه بابا. سپا کجا بوده. خود مردم این و سازمان دادن. من دیشب تا سحر با خود حاجی داشتم حرف می‌زدم. سپا کجا بوده. روز قدسه. خلاصه هرچه که بود، طرف پشت تلفن راضی نمی‌شد بیاد. مردم از همه نوع بودن. از خیلی گنده تا خیلی کوچیک. از آدم‌های شل و ول که دهان‌شون بازه و زبونشون پیداست تا کسایی که هیکل یک دیو رو دارن. انواع لباس فرم اینجا هست. لباس‌های نگهبانی تا لباس آتش نشانی و سپا و نظامی. چند تا از این سرباز صفرها هم آوردن که بعضی هاشون انگار از قصد درست لباس نپوشیدن. از پشت معلومه که پاچه‌ی شلوارشون مونده لابه‌لای پوتین شون. حتی یکیشون یه پاچش زیر پوتینش گیر کرده و یکی دیگش زیر جورابش. یکی دیگه صحنه رو از این‌هم مضحک‌تر کرده. با اون لباس‌های نظامی کفش های نارنجی و بنفش اسپرت پوشیده. از این کفش های گنده‌ی با رنگ جیغ که بیشتر جنبه‌ی تزئینی داره تا ورزش. بی‌شک برای یک نظامی مایه‌ی شرمساری است. اما انگار این‌ها از این موضوعات خبر ندارند. یکی از سربازها یک دوربین حرفه‌ای رو بدون کیف انداخته گردنش و دست در جیب با غرور ایستاده. سرباز کناریش فقط یه دوربین کوچیک دستشه و غرور سرباز اول رو نداره. پیر مرد بلند می‌شود‌ می‌رود بین مردم. یک سرباز دیگر، این بار سبز پوش، ایستاده در دو متری من. صورتش چند تا جوش گنده داره. به نظر میرسه تازه وارد خدمت شده. اصلا هیکلش هم به یه آدم نظامی نمیخوره. این رو از بدن فربه و لبخند ملیح روی صورتش می‌شه فهمید. همون طور که مثل من داره صحنه‌ی نمایش رو نگاه می‌کنه میاد عقب و سلام می‌کنه. برای یه لحظه چشم تو چشم میشیم و از نزدیک برق زندگی و تو چشمهاش می‌بینم. میخواد بشینه روی کارتنی که افغانی از خودش به جا گذاشته ولی نمی‌شینه. کم‌کم بلندگوها، سوار بر وانت از راه میرسن. راننده با یه نیش گاز از چار راه دور میزنه و میره وسط جمعیت می‌ایسته. فورا متصدی شروع به آزمایش بلندگوها می‌کنه. در همین موقع در حالی‌که حواسم به صحنه‌ست آخوندهای پرجذبه و خوش‌لباس چهارپنج تایی میان از جلوم رد می‌شن و ناگهان با سلام‌شون غافلگیرم می‌کنن. جواب‌شون و میدم اما از دید خارج شدن. اصلا گویا منتظر جواب نبودن. جوان چیزهایی راجع به متصدی بلندگو و حرف‌های آزمایشی اش میزنه و هر بار سرشو به طرف من می‌کنه. من هم فقط نگاه می‌کنم و گوش میدم و لبخند می‌زنم. از اون لبخندهای زورکی که دندون‌های جلوم توش پیداست. از اون لبخندها که انگار با دو دست، پوست صورتم و می‌کشم عقب تا بهش بشه گفت لبخند. بعد از یه مدت، مافوق پسر سرباز سبزپوش میاد و فورا «می‌پرن»  پشت موتور فکستنی و «فرار» می‌کنن. یادم میاد اون موقع که مرد افغان اینجا بود یه موتوریِ نو اومد و به رفیقش با طعنه به همین موتور داغون اشاره کرد و گفت «این‌هم موتوره؟» و بعد مثل بقیه‌ی آدمها رد شده بودند و رفته بودند. مردی نسبتا پیر و لاغر، پشت موتور کوچیک و دودزاش آروم از جلوم رد می‌شه و درست می‌پیچه توی خیابون مخالف جمعیت. به کسی محل نمیذاره و معلومه از این کارش خیلی راضیه. تازه متوجه می‌شم از این موتورهای درب داغون اینجا جلوی چشمم چقدر زیاد رد می‌شن. درست مثل ماشین‌ها. اصلا کمتر وسیله‌ی نویی اینجا دیده می‌شه. یک ماشین هاچ بک آیرودینامیک خارجی هم در ده متری ام پارک شده. روی شیشه‌ی کنارش کاغذ پرینت شده‌ی «فروشی» چسبونده و معلومه که حسابی رس‌شو کشیده. حوصلم از این صحنه‌های تکراری سر میره و بلند می‌شم می‌رم دنبال جمعیت که تازه راه افتادن. هرچند انرژی‌بره ولی می‌رم. از چارراه که رد می‌شم، راست و چپم و نگاه می‌کنم که خطری نباشه. متصدی بلندگو امتحانش تموم شده و داره شروع می‌کنه. از چند تا آیه شروع می‌کنه و سعی می‌کنه خوب «عربی» تلفظشون کنه. میتونم از توی دهنش، زبونش و ببینم که برای تلفظ «ض» و «ظ» و «ص» و «ع»، چجور به دندان‌هاش گیر می‌کنه و حتی برای «ی»‌های آخر بعضی کلمات فکش و لب و لوچشو روی هم می‌لغزونه. بیچاره معلومه که سالهاست کتابهای فارسی «سلیس» نخونده. میگه «راهپیمایون عزیز تشریف بیارید جلو!». بعد شعر «نویی» را دکلمه می‌کنه که سوای قافیه، انگار اصلا معنا هم ندارد، گهگهاه فقط این عبارت و تکرار می‌کنه: «سخت است!!». به نظر می‌رسه شاعرش یکی از «خواهران» باشه. از کنار جمعیت راه می‌رم و حواسم فقط به روبرومه. کله‌گنده‌های مراسم، صف اولن و جلوشون سربازها چند پرچم بزرگ و کوچیک و نگه داشتن. یکی از سربازها با دوربین خونوادگی که ناشیانه گرفته دستش از صف اولی‌ها عکس می‌گیره. جلوتر، روی یک ماشین کهنه‌ی جرثقیل که عمرش از من بیش‌تره، دونفر فیلمبردار با دوربین‌های نه چندان بزرگ ایستادن و فیلم می‌گیرن. یکیشون درست روی اتاقک بالابره و نمی‌دونم از کجا یه نفر داره بالاتر و بالاترش می‌بره تا فیلم بگیره. نفر دوم، پشت خودِ ماشین ایستاده گویا از اینکه جای نفر اول نیست ناراحته. همچنان با جمعیت جلو می‌رم تا می‌رسم به یه نمایشگاه کتاب. برای استراحت هم که شده می‌رم تو و با کتاب «ویرجینیا وولف» بیرون میام. تقریباً از کاروان جا موندم. می‌رم و این بار توی خود جمعیت راه می‌رم. میریم دور میدون اصلی شهر می‌چرخیم و باز برمی‌گردیم به مسیر اولی. احساس می‌کنم الکترونی هستم که توی یه سیم حرکت می‌کنم. با سرعتی ثابت و ضربه‌زدنهایی گهگهاه به بغل دستیها و آنها به من. مردم حالا دیگه خوب گرم شدن و حرف‌هاشون و خوب به هم دیگه گفتن. روضه‌خون بالای دکلی که پشت یه وانت سوار شده ایستاده و اون هم روضش دیگه تموم شده و حسابی گرم شده. نوبت شعارها میرسه. پشت میکروفون داد میزنه و به بعضی کشورهای دو قاره‌ی دیگه خصوصا اروپا، نفرین می‌فرسته. ملت به بعضی‌هاش جواب خوبی نمیدن ولی به نام کوچک‌ترین این کشورها که میرسه همه انگار که حس کنن پر از تنفرن، با صدای بلند جواب میدن. بعضی‌ها حتی مشتهاشون رو هم بالا میبرن. بالاسرم در سمت راست نگاهی رو حس می‌کنم و ناخوداگاه اونجا رو نگاه می‌کنم. یه چشم چپ می‌بینم با موهایی مجعد و زبر که معلومه میره به پشت سرش. برای یه لحظه توی چشمهام خیره می‌شه. به دلیل نامعلومی سر به سمت مخالف میچرخونم و میذارم راحت باشه. جلوتر مشتهایی گره کرده، از ساعد قطع شدن و بسته شدن به نی‌هایی سبک، توخالی ولی محکم. با نفرینهای بلندگو، مشتها هم با نی‌هاشون بالا و پایین می‌رن. همشون مشتِ راست هستند. چهار سخنگو در فضای کوچیک بالای دکل تندتند میکروفون و بین هم عوض می‌کنن. مدام از این‌که می‌دانند «عزیزان» روزه هستند و انرژی ندارند حرف می‌زنند. پلاکاردها خالی از «غلط املایی» نیستند. دیگر «جشن نفرین‌گویی» تمام می‌شود‌ و از جمعیت خارج می‌شوم. پایم را از جوی آب که می‌گذارم آن طرف، فکر آن چشم چپ هم از سرم تارانده می‌شود‌. روبرویم را نگاه می‌کنم و کتاب به دست، همراه با جمعیت میرم «مرحله‌ی بعد».


 توی مسجد، بین یه آخوند جوان و یک نفر دیگر نشسته‌ام. سرش فقط پایین است. لاغر اندام است و قد کوتاهی دارد. هیچ‌کدام قیافه‌ی یکدیگر را نمی‌بینم. همه به روبرو خیره شده‌ایم. به جلوی سن که مردی با کت و شلوار نو آنجا ایستاده و دارد «قطعنامه‌ی پایانی» یا همچین چیزی را می‌خواند. سرش را انداخته پایین روی کاغذ و طوری متن عادی را می‌خواند انگار که شاهنامه است. هر کلمه‌اش را فریاد می‌زند و گاه‌گاهی دست چپش را در هوا تکان می‌دهد. بین شاهنامه‌خوانی‌اش باز متوقف می‌شود‌ و از «روزه داری» و «کمبود انرژی» ملت دلجویی می‌کند. سیخ می‌نشینم و ملت را از بالا نگاه می‌کنم. سر می‌چرخانم و می‌بینم عجب مسجدی است. مثل مسجدهای قدیمی، پر از ستون است و به هر ستون دو پنکه وصل شده که تند تند می‌چرخند و هوا را به هم می‌زنند. چندین پنکه هوایی روی سقف هم کمک‌شان می‌کنند. فکر می‌کنم این زیرزمین با این پنکه‌ها چه هوای خوبی دارد. بعد از یک ساعت این دست و آن دست کردن در جای خود و تقلاکردن برای جمع‌کردن این دست و پاهای دراز، «قطعنامه» تمام می‌شود‌ و تازه «سخنران» بعدی برای خواندن «خطبه» بالا می‌رود. سؤالهایی را که از «شبکه‌های اجتماعی» درآورده به عنوان «شبهه» مطرح می‌کند و شروع می‌کند به جواب دادن‌های ساده‌لوحانه با «مثال». سؤالهایی مثل «چرا نماز را نمی‌شود فارسی خواند؟» یا «چرا باید از فلسطینی‌ها که سنی هستند دفاع کنیم؟». بعد برای سؤال اول، رابطه‌ی انسان با خدا را به روزهای اول زندگی «یک زوج جوان» تشبیه می‌کند که زن به مرد می‌گوید «برو پیاز بخر» و مرد می‌رود و «سس مایونوز» میخرد. بعد برای پاسخ به سؤال دوم شروع می‌کند به تعریف جنایات در دیگر کشورها. از «بریدن سر پدر و مادر جلوی فرزندشان» و برعکس، تا «تکه‌تکه کردن با شمشیر» در هزار سال پیش می‌گوید. احتمالا مردم حسابی جواب را دریافت کرده‌اند. بعد روضه می‌خواند و نماز. بین نماز باز مردی کت و شلواری بلند می‌شود‌ و خیلی شیک دو «مسئله» از مرد و زن می‌گوید که بازگو نمی‌کنم. بعد از نماز، همه هجوم می‌برند به سمت در خروج. در این دو ساعت آن‌قدر برای روشن کردن و خنک‌کردن زیرزمین(مسجد) برق مصرف شده که یکی از سیمهای روکار با چند جرقه و جیلیز و ویلیز آتش می‌گیرد. مردم شروع می‌کنند به ارائه‌ی راهکار. یکی می‌گوید «برق و قطع کنید»، یکی دیگر می‌گوید «آب بریزید روش» و باز اولی هنوز مخالفتش را تمام نکرده که یکی آب را می‌پاشد  و آتش با جیلیز و ویلیزی بیشتر خاموش می‌شود‌. بوی دود بلند می‌شود‌. دلم می‌خواد سیگار بکشم، ولی یادم میاد که روزه‌ام. تازه بین این جمعیت که نمی‌شه که سیگار کشید. مغز بدون قندم طول می‌کشه تا به این حقیقت برسه که من سیگاری نیستم. اصلا سیگار و فندک هم ندارم.


بیرون که می‌رسم ملت جمع شده‌اند پشت یک پژو. این یکی کهنه‌تر از همه‌ی ماشین‌های قبلی. حتی صندوق‌اش تصادفی است و به طور موقف صافکاری و رنگ شده. می‌روم ببینم چه خبر است. صاحب ماشین که می‌بیند خوب مردم جمع شده‌اند، درِصندوق را باز می‌کند و دسته‌دسته روزنامه پخش می‌کند. نمی‌دانم چرا ولی انگار مردم به این روزنامه‌ها خیلی علاقه دارند. انگار که بخواهم مورچه‌ای را از روی زمین بردارم، خم می‌شوم و دو سه روزنامه را از روی سر جمعیت می‌کشم بیرون. یکی‌شان را برمی‌دارم و در دست می‌گیرم: «اینجا یکی هست!» و کنار دستی‌ام می‌گوید «بدش من! بدش من!». باز از دل جمعیت بیرون می‌زنم و روزنامه را برای اولین بار یک نگاه می‌کنم. روی نیم‌صفحه‌ی اول، عکس بزرگی زده‌اند که دختر و پسر جوانی را نشان می‌دهد تازه‌عروس و داماد، مثلا، که خوشگل و مرتب، چسبیده به هم، روی نیمکتی نشسته‌اند و هر یک قرآنی به سر دارد و به سمت مخالفِ هم نگاه می‌کنند. تنها چیزی که در ذهنم بالا می‌آید این جمله است: «من از خدا معذرت می‌خواهم!». بعد فکر می‌کنم یک دوربین برای این شهر بس است. چرا دو تا و سه تا و حتی چهارتایش کنم؟ حداقل فعلا وقت تکثیر «دوربین» نیست. پس روزنامه را به کسی دیگر می‌دهم و باز کتاب به دست به خانه برمی‌گردم. شب که بیدار می‌شوم، می‌گویند تلویزیون مرا نشان داده. فکر می‌کنم همان جا باشد که دو فیلمبردار روی بالابر جراثقال ایستاده بودند. می‌پرسم کجا؟ می‌گویند «یک بار آنجا که از نمایشگاه کتاب بیرون می‌آمدی و یک بار آنجا که روزنامه برمی‌داشتی». تعجب می‌کنم. دوربینی شکار دوربین شده؟ آن هم دو بار؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد