بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

هوا تعیین کننده است

 امروز از اون روزهاست که فقط می‌شه گفت: "زندگی زیباست!" و بعد نفس عمیق کشید و به اطراف نگاه کرد و آنقدر به کیفیت و زلالی تصویر خیره بشی که خنده‌ات بگیره. امروز که رفتم از بالکن به خیابون سری بزنم که ببینم سر جاش هست یا نه دیدم به به هوا مثل بهشت پاکه. دیشب بارون اومده و خیابون‌ها خیس و ابرهای سفید و مه‌آلود همچنان در صحنه هستند. خورشید نیست ولی هوا به خوبی روشنه. چشم آدم رو می‌زنه. به دو کوچه بالاتر نگاه کردم که چهار کارگر داشتند با میلگردها ور می‌رفتند. می‌خواهند "درمانگاه" بسازند. کف زمینش رو صاف کردن و بتن‌ریزی کردن و آماده‌ی بستن آلماتوره. برای چهارتاشون دو تا کانکس دراز گذاشتن که باید خیلی راحت باشن توش. اما اونها از چیزی که من می‌دانم خبر ندارن. اینکه صاحب اون خونه‌ای که روبروی دیوار حیاطش با بلوک برای خودشون دست‌شویی موقتی درست کردن مثل همین‌ها هر روز میرفت و می‌اومد ولی یه روز تنگ غروب دیگه نیومد. الان هم باید نزدیک سالش باشه خدابیامرز. آره بهتره ندونن. اگه به‌شون بگم ممکننه دست از کار بکشن و درمانگاه دیرتر ساخته می‌شه. اصلا خوبیت نداره.

امروز از اون روزهایی است که به خوم می‌گم: "چه روز خوبیه واسه مردن!". این جمله اولین بار چند روز پیش ناخواسته اومد روی زبونم. در حالیکه ایستاده بودم روی بشکه و داشتم سقف رو کرم‌خورده می کردم و سوراخ‌سوراخ صدای بلند آژیر آمبولانس رو شنیدم و بعد هم خودش رو دیدم که با اون چرخ‌های کوچیکش داست تند و فرز از خیابون خالی و خلوت رد میشد. اون موقع بود که اومدم پایین و رفتم سر بالکن و به پشت آمبولانس در افق نگاه کردم و این جمله یهو اومد تو کله‌ام. شاید حکمت بیماری اون بیمار همین بوده که فقط این جمله رو من یاد بگیرم. خلاصه آمبولانس که رفت سرم رو چرخوندم بالا و دیدم آسمون لاجوردی لاجوردیه. هیچ ابری نبود به جز دو تا خط که رد هواپیما بودن. هواپیماهایی که به قولی تازه آسمون اینجا رو براشون آسفالت کردن و هر روز دو تا سه تا با هم ازش رد می‌شن. اون موقع هم رد دو تا شون مونده بود که دنبالشون کردم تا چشمم خورد به خورشید. تماشای شکل‌های هندسی که آفتاب از بین این لکه‌های ابر مصنوعی به چشم آدم می‌نشوند فراموش‌نشدنی بودن. انگار در سواحل ایتالیا و اسپانیا بودم. انگار اون هواپیمایی که از اینجا رد شده من خلبانش بودم. واقعا روز خوبی بود. برای هر کاری خوب بود.

روزهای بارانی زمستان انگار برای همین خوب است که به بعد از آن بیاندیشی. این که یک نفر در همین روی زمین بود و حالا نیست. خنده‌دار است که همسایه همینجا می‌رفت و می‌آمد در همین بیابان ولی حالا دارند جلوی خانه‌اش "درمانگاه" می‌سازند که به هیچ دردش نمی‌خورد. شنیده‌ام خانواده‌اش هم دارند می‌فروشند بروند پی جایی دیگر. خنده‌دار است که از کنار پرچمی رد بشوی که زیرش نوشته به یاد فلانی و بعد یادت بیاید که این فلانی همان است که ده سال پیش همکلاسی تو بود و از همان ده سال پیش هم دیگر نیست ولی یادش برای پدر و مادرش همچنان زنده‌ست و این همه پرچم و آبخوری نشانه‌ی همان است. واقعا جالب است که فلان بازیگر فلان فیلم معروف همین پارسال مرد و حالا دارند نسخه‌ای دیگر از فیلم را با بازیگری نو می‌سازند که اگر از خبرها مطلع نباشی نمی‌فهمی این آن بازیگر قبلی نیست. احتمالا اگر یکی از این چهار کارگر بمیرد فورا یکی دیگر می‌آید جایش. اگر من بمیرم یکی دیگر حتما می‌آید جایم تا مردم را از روی بالکون که دوان دوان می‌روند سمت سرویس‌شان تماشا کند. احتمالا اگر من در این وبلاگ ننویسم یک نفر دیگر حتما هست که بیایید و بنویسد. از نوشتن سخن به میان آمد و یاد نویسنده‌هایی افتادم که در این یکی دو سال مرده‌اند. با یکی‌شون خاطره‌ی خیلی خوشی دارم. خاطره‌ای دورا دور که روز بعدش مرد و من فقط دهانم باز ماند. آن هم در چه حال؟ در حالی که داشت می‌رفت در همایش ادبی کدام شهر سخنرانی کند که دیگر از ماشین پیاده نشد. چقدر خوب است که آدم بی‌درد و دغدغه در راه یک همایش یا جشن بمیرد و ملت هی صدایش کنند و او راحت شده باشد. خواستم وصیت کنم دیدم وصیتی ـ اگر اینچنین بمیرم ـ ندارم. شاید فقط بنویسم دیدار به قیامت! همین. راستی نمی‌دانم کدام استاد هم بوده که در حال داوری تز شاگردش فوت می‌کند. از این خبرها زیاد است. شما هم شنیده‌اید؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد