من گوش استماع ندارم لمن تقول؟

گنگ و مبتذل

شاعران و نویسندگان ما تقربیا فقط از فراغ نوشته‌ان. از ترک شدن، تنها موندن. اما ترک شدن رو بیاید به شیوه آدم مدرن در عصر کرونا براتون شرح بدم. ترک شدن طعم خلط میده، از اونها که سینوزیتت عود کرده و سه ماه باید تحملش کنی. مثل کپک تو قوری و خیار پوسیده‌ی تو یخچال. مثل ژلوفنی که یادش میره قرار بود سر درد رو خوب کنه. مثل خوابیدنی که رفع خستگی و فسردگی نمیشه و صبح با اولین نگاه، وضع همونه. مثل رفتن و خرید کردن همه چیزهایی که به طور عادی حالت رو خوب می‌کنه، ولی هنوز تو پلاستیک هستن و فقط خسته‌تر شدی از این رفت و آمد. مثل گربه‌ت که حوصله‌تو نداره و خاک و خُل زیر مبل رو بهت ترجیح میده. مثل تلاش برای مرور خاطرات دوره دانشجویی، همون خاطراتی که حالا نه اسم‌ها رو یادته نه فیس‌ها رو. مثل سردردی که قاطی همه این خطوط هست. گردن‌دردی که هست. گوش‌دردی که هست. ناامیدانه میلولی تو تخت، تنها. اون طرف تخت، یعنی جایی که باید می‌بود، کلی لباس ریخته. حوصله جمع کردن نداری. یک گوشه رو خالی می‌کنی و می‌خوابی. تا صبح بشه و تکرار. 

نوشته شده در جمعه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۹ساعت 1:0 توسط سیبیل|


ازدواج باعث میشه بیشتر از قبل تو موقعیت‌هایی قرار بگیرید که مجبور به تحملش هستید. تحمل آدم‌های سطحی، تحمل ایده‌های احمقانه، تحمل صحبت‌های به درد نخور، تحمل تعریف از قصه‌ی فیلم‌های بد، تحمل داستان روابط پیچیده‌ی کسانی که نمی‌شناسید. حالا متاهل شدید و باید صبور عمل کنید، باید همراه جلوه کنید، باید به رفت و آمد ادامه بدید، باید به مسائل پیش پا افتاده ظاهرا اهمیت بدید، باید یه نظری در مورد تمام مسائل اقتصادی داشته باشید، باید موفق جلوه کنید و حرفی نزنید که استنباط بدی ازش در بیاد، باید قوی به نظر بیاید. باید قوی به نظر بیاید. باید قوی به نظر بیاید.  بدتر از همه؟ مورد علاقه واقع شدن، بابت تمام لبخندهای زورکی و شنیدن تعریف، بابت جنگ‌های درونی‌ای که بروز ندادی

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸ساعت 12:51 توسط سیبیل|


بیل بور، اون کمدینه میگفت بزرگترین ترس زندگیش اینه که پیر شه طبقه پایین خونه‌ای زندگی کنه که دو تا جوون بالاش زندگی می‌کنن. بعد با عصا به سقف بکوبه و با دهنِ کج بگه ساکت شین، این که گوش می‌دید حتی موزیک نیست. یه جایی هم تو کتابِ اولی که ترجمه کردم، شنکلی پیش خودش می‌گفت عصرت گذشته. دنیا عوض شده. این اشتباه نیست، تو توی زمانه‌ی متفاوت داری همه‌چی رو با زمان خودت می‌سنجی.
عین سگ از پیری می‌ترسم. ولی این اپیزود آخر پادکست بی پلاس رو گوش دادید؟ میرایی. در مورد این بود که وقتی خودمون سالمیم، از پیری و از کار افتادگی می‌ترسیم؛ ولی وقتی به مریضی بد می‌رسیم، حاضریم هرچیزی رو امتحان کنیم که به هر کیفیتی، یه کم بیشتر زندگی کنیم. ترس از خیانتِ خود در آینده. چیز غریبیه.

نوشته شده در جمعه چهاردهم تیر ۱۳۹۸ساعت 12:9 توسط سیبیل|


تو اولین خاطراتم، خدا رو شبیه یک تصور از یک مرد پیر ریشو روی یه چوبی (اونجا بهش میگفتیم پارچو؛ یعنی چوب‌هایی که میکارن و سیم خاردار بهشون میخ میشه)، نزدیک خونه بچگیام حس میکردم. همون روزایی که محسن پسر همسایه پرتم کرد تو خاکستر آتیش و شلوارم سوخت. هنوز اولین جابجایی رو یادمه؛ پشت موتور بابام بودم و داشتیم میرفتیم سمت خونه جدید کنار ماشین وسایل. یک هفته اولی که رفتم مدرسه، مامانم مریض شد. همسایه‌ای داشتیم که نوه‌ای همسن من داشت به اسم سهیلا که هر روز که از مدرسه برمیگشتم، میرفتیم چک میکردیم معلممون تا کجا درس داده و معلم اونا همیشه جلوتر بود. کوچیک بودم. انگار همه خاطرات مهم زندگیم همون روزا بوده؛ به ندرت چیز مهم یا جالبی از دوره مدرسه یا دانشگاه دارمهمیشه آخری بودم و قراره دوباره مزخرف ببافم که من آخری بودم و کی انقد بزرگ شدم؟ میدونید... آدم بارها و بارها احساس میکنه دیگه رفته قاطی آدم بزرگا. روزی که پونزده سالم شد هجده سالم شد بیست سالم شد بیست و پنج سالم شد، روزی که رفتم دانشگاه، روزی که رفتم سر کار برای اولین بار، روزی که شمال رو ول کردم و اومدم تهران، روزی که اسمم اومد تو یه سند و صابخونه شدم. و ده‌ها بار این بین. اما این یکی، مثل همه اونای دیگه تو زمان خودشون، خیلی قدم بزرگی به حساب میاد؛ چه بسا بیشتر از همه‌شون. خیلی بزرگ. گفتنش سخته. مجلس خواستگاری‌ای رو در نظر بگیرید که نصف قضیه منم، دلیل اینکه دو خانواده‌ی در پونصد کیلومتری هم زیسته، جلوی هم نشستن؛ منم. قراره بریم خواستگاری. فردا. حوالی ساعت سه عصر، بیست و سوم آبان نود و هفت. به زودی وارد سی سالگی میشم. به زودی همه چیز عوض میشه. 

نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۷ساعت 16:19 توسط سیبیل|


مصطفی پرت و پلا زیاد می‌نویسه. من ولی یه جوری رفتار می‌کنم که چیزی نباید نوشت مگر اینکه چیز مهمی برای گفتن داشته باشی. در واقع این وبلاگ، برای گفتن چیزای مهم به شکل مهم -جدی‌ترین شکلی که می‌تونم- زنده شد و زنده موند. همین که الان شرح نمی‌دم هیچی از پرت و پلا نوشتن‌های مصطفی فکر کنم همین معنی رو بده. آها راستی یکی دیروز گفت روزی چند بار می‌گی پرت و پلا؟ گفتم خیلی. به هر حال یک جوری باید خود را از گفتن "کس" در کسشر منع کنیم. 

در انتخاب شغل دوم بسیار دقت کنید. وقت باقی مونده رو تو زمینه‌ای که بلد نیستید نذارید که اوضاع رو خراب می‌کنه. البته من اینطوریم؛ من در انتقال چیزی که بلدم هم به مشکل می‌‌خورم چه برسه چیزی که کامل متوجه نیستم. در واقع شاید به اعتماد به نفس بشه ربطش داد اما بیشتر اینطوریه داستان که من هرچیزی رو طوری یاد می‌گیرم که کاملا شخصی‌ه؛ یعنی قابل انتقال نیست. اسم‌ها یادم نمی‌مونه؛ با لوکیشن بهترم. جغرافیام بهتر از خیلی چیزهای دیگه‌م بوده همواره. مثلا می‌دونم که برای گرفتن نتیجه ایکس در زمینه ایگرگ، باید بری تو سایت زد و روی ابزاری کلیک کنی که تو شمال غربی کادری در جنوب شرقی سایت جا گرفته. اسمش؟ شاید فقط حرف اول از واژه رو یادم باشه. 

حالا آدمی که وصف شد؛ فرض بگیرید تو مهم‌ترین تسک شغل دومش اینه که مذاکره کنه. پول بیشتر طلب کنه. نه بگه. قانع کنه، منع کنه. اونور توافق کنه و بعد بیاد خودی رو قانع کنه که بهتر از این ممکن نبود. حالا بگیرید که دومی پولشم مدت زیادیه که خوب نبوده. این یکی رو هم به عنوان بزرگترین سرعت‌گیر در نظر بگیرید که رئیس شغل دوم جز سگ اخلاقی ذاتیش، مرتبا جمله "باید خودتو نشون بدی" رو تکرار می‌کنه و گاو دیگه‌ای که تو اون گروه حضور داره، مرتبا تیکه‌های بدی می‌اندازه و طوریه که به نظر می‌رسه واکنش سایرین در گروه هم جز اون نیست. گاو بزرگیه که نمیشه زدش. گاو توهین نیست. خودش دیالوگ معروفی داره که "من با گاو بزرگ شدم". البته نه به معنای کلمه، که منظور بناگوش و راسته و دنده‌ست. 

غایتِ کلام اینکه تغییراتی بزرگ در آستانه است. اتفاقات خوبی هست یا ممکنه اما شرایط دلچسب نیست. فکر کنم بزرگسالی یعنی همین. یعنی مقصد تضمین شده، مسیرِ گه. 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷ساعت 0:59 توسط سیبیل|


همیشه آدم پشت صحنه بودم. آدمی که مطلب رو آماده میکنه میده به اجراکننده که اون بیاد بگه. یا هماهنگ‌کننده، مذاکره کننده برای اجرای دیگران. حالا در هر عرصه‌ای. جز یک بار. دوم راهنمایی بودیم که شدیم گروه سرود که بیایم "ای ایران ای مرز پرگهر" رو قبل مراسمی که قرار بود توش جوایز کارنامه‌های درخشان سال داده میشد بخونیم. همه کاغذ دستمون بود. لاغر بودیم. اسم کسی که بغلم وایساده بود رو یادمه. سال بالایی بود. امیر امین جعفری. چرا یادمه؟ چون یکهو یه جاش تصمیم گرفتم که تحریر بدم موقع خوندن که با آرنج زد بهم که درست بخون. در حالی که سرش تو کاغذ بود هنوز. هیچوقت بعدش در مورد اون آرنجی که خورد تو پهلوم حرف نزدیم. درسامو یاد گرفته بودم. من آدم اجرا و جلوی چشم بودن، نبودم.

در ادامه اون روز در حالی که دو تا شیرینی کشمشی برداشته بودم، یهو اسمم رو خوندن. شاگرد دوم شده بودم (شاگرد اولمون یکی از نخبه‌های کنکور شد بعدها) تو اون ترم که با توجه به اون همه خرخونی که تو کلاس داشتیم، عجیب بود. با چشای ورقلمبیده در حالی که یه دونه شیرینی تو دهنم بود و اون یکی رو انداختم تو پیرنم (تِراست نو وان) رفتم جایزه‌مو گرفتم. اصولا تا جایی که میشد درسا رو با گوش دادن تو کلاس یاد گرفتن عمدتا جز شاگردای برتر بودم. اُلد اسکول صدایمان کنید. 

بند بالایی بعدا خدشه دار و یک بار نابود شد. درسا سخت تر شده بود. مثلا درسی به اسم زبان ماشین داشتیم که توش بهمون یاد میدادن سیستم عامل‌هایی که به عمرمون ندیده بودیم و مال سی سال پیش بود، چطوری پردازش میکردن. اما کی نابود شد؟ ریاضی مهندسی. تو چهار ترم کارشناسی رو تموم کردم که تو 3 تاش ریاضی مهندسی رو داشتم. هنوزم (پنج ساله فارغ شدم) گاهی خواب میبینم که یه جزوه ریاضی مهندسی دارم که هیچی ازش بلد نیستم. از الف تا یا شو گذاشتم برای زمان امتحان. سوال بود که این فوریه و اعداد مختلط به چه دردمون میخوره که هر بار استادا میگفتن خودتون جلوتر برید میفهمید چقد به دردتون میخورن. یو نو بِچ (استاد)؟ الان درآمدم ازت بیشتره و سر سوزنی نیاز پیدا نکردم به اون مهملات. 

چرا همه اینا رو گفتم اونم وقتی که نصفِ برنجا رو پاک کردم و نصفشو نه؟ چون فردا صب باید اجرا کنم. چون یه کلاس برام گذاشتن که برای یک سری بازاریاب سئو و کانتنت مارکتینگ رو تفهیم کنم. چرا نمیفهمید که نمیتونم؟ چرا نمیفهمید که یکی به اسم امیرِ امین جعفری با آرنج زده تو پهلوی‌م؟

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۷ساعت 10:36 توسط سیبیل|


آخرین باری که نوشتم دوستی‌یِ تَری داشتیم. تازه شروع شده بود همه چیز. هزار دعوا، ده هزار ماچ داشتیم این بین تا به اتفاق دیروز رسیدیم که شاید براتون تعریف کنیم. عاقلانه زندگی رو ساده می‌گیرم، چشمام بازه اما از آینده نمی‌ترسم. تو دو هفته‌ی اخیر زیاد فیلم جنگی دیدم و محبوبم، بی شک فیلم Come and See از بلاروس بود. داستان نوجوانی که یه تفنگ پیدا می‌کنه تو ماسه‌های ساحل و بعد میره به جنگ آلمانیا. جنگ جهانی دومه. کشورشون تسلیم شده اما چریک‌ها هستن. می‌دونه تغییری نمی‌تونه به وجود بیاره. حتی با وجود اینکه می‌دونه اگه بره، کسی نیست از مادر و دو تا خواهرش حمایت کنه اما می‌ره. زنده می‌مونه،  به هر قیمتی که شده زنده می‌مونه. مرگ هرکس که می‌شناخت رو می‌بینه و برای یک نفر، سناریویی بدتر از مرگ اما زنده می‌مونه و انتقامش رو ‌می‌گیره. تمام گلوله‌هاش رو به قاب عکسِ هیتلر شلیک می‌کنه. با هر گلوله انگار ساختمان خراب شده‌ای سر هم می‌شه. با هر گلوله انگار هیتلر یه قدم به عقب برمی‌داره. به نظر پیر و فرسوده شده اما زنده مونده تا دوباره کشورش رو بسازه. 

و من تفنگم رو نه تو ماسه‌های دریا، که تو نمایشگاه کتاب سال 93 پیدا کردم. نه فقط تفنگم، که من کشورم رو پیدا کردم. 

نوشته شده در یکشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۷ساعت 10:59 توسط سیبیل|


حالا که ساعت از سه صبح گذشته می گویم برایت. از آن مردهای ماشینی می شوم. از آن ها که پیراهن 4 خانه ابریشمی می پوشند، ناهارشان را در کیف قهوه ای می گذارند، روی میز کار عکسی دو نفره دارند و شش روز هفته را دو شیفت، کار می کنند؛ بی اینکه جمعیت خانه شان فراتر از دو برود. از آن ها که دلش به جمعه شب ها خوش است. از آن مردهای دیوانه می شوم. از آن ها که آل استار می پوشند. جین در چهل و چندسالگی. عکسی بزرگ و دو نفره تمام دیوار را گرفته. سیگارشان را روی دیوار خاموش می کنند. یک تتوی بزرگ روی بازو دارند. می گیرندت، روی دست. روی سر. توی تخت. کف خانه. توی جنگل. روی ماسه های دریا؛ آن گوشه های پرتش. هرجای دیگری. از آن مرد های لباس خواب بر تن می شوم. در شصت سالگی. بر لب آن تپه ای که قرارمان بود. باشی با هم. رفته باشی، تنها. آنی که پشت سرش را نگاه می کند، جایی خالی نگذاشته. لبخندی می زند. قدم به عقب بر می دارد و تمام. 

نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۵ساعت 3:30 توسط سیبیل|


برف باریده باشد. روز تولدت باشد. نشسته باشی روی مبل کنار پنجره به کنت چاهار. یک قطره آب از پشت بخار پنجره، راهش را باز کند تا پایین. صدایت کنم؛ نیلو؟ چای لیوان بزرگ برای من. آن کمر باریکه برای تو. بنشینم روی دسته مبل. بیرون را بپایی و قرمزی ای که افتاده آن دور ها، کنار برج آزادی. دستم توی موهات. که یادت هست؟ تولد دو سال پیش! برف شادی. عکسی که همین کنارم روی کمد دیواری، کج، جا خوش کرده. عینکت، پر از برف شادی پیش من است. صورت در کنار صورت. تلاشی برای نزدیک تر بودن. لاغر، ابرو بالا و ژوللیده. می خندی و زیبایی. شش وجب آنطرف تر. کمتر کج، بیشتر سر جایش. دو سال بعد. جا شده در بغل. انگشتری که در دستمان است و خنده هایی که بیشتر خنده اند؛ با گوشه های صیغل خورده و پر از اطمینان. آدم های بزرگ شده ای که سوار بر تاب، بادکنک در دست، آبنبات در دهن هم باشند؛ راهشان را پیدا کرده اند. هم را. 

نوشته شده در جمعه بیست و یکم آبان ۱۳۹۵ساعت 22:50 توسط سیبیل|


شصت و پنجمین روز پیاپی بود که می دیدمش. سینما بودیم با دوستان دانشگاه. وسط های فروشنده بود. بی تاب بودم. بهونه جور شد. آقا و خانوم پر سر و صدای کناری. زدم بیرون. از سینما تا کافه سیصد متر بود. دویدم. همشو. این رو برای آینده‌ی خودم می نویسم؛ که آرام نشدی مگر وقتی که دوباره از پشت شیشه دیدیش. تا رسیدی بهش. تا خندید. تا بغل وا کرد. 

خواب بود. خواب دید. خواب دید که رفتم با یه نامه. نگاهم کرد و گفت می کشمت اگه بری. پیدات می کنم و فجیع می کشمت. باور کردم. عادلانه بود. 

محمد در 40 سالگی، سقراط در 70 سالگی و من حالا پیامبر شدم. 

نوشته شده در جمعه دوم مهر ۱۳۹۵ساعت 2:12 توسط سیبیل|


نقطه نقطه شده باشه جهان و نور لاجون غروب، به قرمزی بزنه. سیگارش رو روشن کنم. خوب روشن شه. بگم که یکی میگفت که ترسناکه که یکی بیاد و نره خونه شون. اما تو بیا و نرو خونتون. صبا برات چایی شیرین درست می کنم. تخم مرغ شانسی می خرم برات؛ وقت و بی وقت. نمیشه که شیر کاکائو پاکتی نداشته باشیم. بهترین سان شاین ها؛ سه رنگ بستنی سه رنگ ژله. با اسمارتیز. با گردو. کنت چاهار. باکسی نمی گیرم مثه بابات، بسته بسته. هر وقتِ روز که تموم شه؛ می زنم بیرون و می خرم. فندک زیپو. یا از اون مشکیا، درازا. پیرن مردونه. که داری همرات؟ که بگم دفعه بعد مهمون تو اما دفعه بعدم به حساب من. که جهانو آبم ببره، ببره. تا صب بیدار موندنا. بوسیدن بعدِ دراز نشست. خوابیدن تو کمد دیواری. زیاد شدن قاب ها. عکس ها. کاغذ دیواری سفارش دادن. که پونزای توی نقشه بیشتر شه از سی و یکی. بشه سه هزار و یکی. بی زنگِ شیرین؛ طرفای هشت که بگی ولیعصرم. انقلابم. دروازه دولتم. یا بگی شهدام و سقرمه بزنی که هیس. شونه‌ی موهاتو من بزنم که گره‌ش وا شه. حتی اگه سال تا سال موهای خودم رنگ شونه ندیده باشه. حتی اگه لاک زدنم، بیرون خط باشه. زشت باشه. حتی اگه بشینم اپیزود به اپیزود شیملس رو دوباره با تو ببینم. که جیمی شم، برم تو موهای فیونا. که تویی. که ساعت سه و پونزده دقیقه صبح باشه. خیره باشم به لیوان یخ زده‌ت. روی شوفاژ. بقایای نوشمکت. روی شوفاژ. دو دستمال چسبیده به هم. روی شوفاژ. نگاهش کنی؛ صفحه گوشی ات. یک دیوانه تمام؛ که می داند تمام دوست داشتن را. که آخ از شب ها، آخ از شب ها، آخ از شب ها...

نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۵ساعت 3:21 توسط سیبیل|


لبخند سیاه، کسی اسم مجموعه عکاسی‌اش را لبخند سیاه گذاشته بود. رفته بود از کودکان بادیه نشین عکس گرفته بود و در جشنواره‌ای به یورو جایزه برده بود. تولد برادر بود. دیروز. تبریک گفتم. ساده. اینطور: تولدت مبارک. جواب داد. ساده تر. اینطور: مرسی. حسابم خالیست و یک سره خراب. دیوار، قاب می خواهد. کف، فرش. مودم، کانفیگ. شاید هم جارو به آنور، توی هال.

ساعت یازده و دو دقیقه. هنوز خوابی. یک سورپرایز برایت در قفسه کنار گذاشته ام. امروز می شود روز شماره 40 که هر روز می‌بینمت. رکوردها. قرار نبود عاشقانه باشد اما انتهای تمام جملات، به شرق می رسد. کلید سرخش، کلید سفیدش. زیر یک لیوان، آرام گرفته اند تا خشک شوند. هنوز نمی داند. 

 

نوشته شده در یکشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۵ساعت 11:35 توسط سیبیل|


از پنجره، دیوار دارم. یه دیوار بلند و بی پنجره. پشت یک ساختمان بلند تری. عادت دارم اما. تهران را با پنجره های کور تجربه کردم. رنگ هاش فرق داره تو شب. پاییناش کبوده، وسطش روشن تر میشه و بالاهاش به صورتی گل بهی می زنه. ذهن تصویرگری دارم. نشستم تو کروکی قرمز، تو یه خیابون کویری یه جایی تو آمریکا. جاده تا دور دست پیدا و کنارم نشستی. اوآسیس با هندزفری به ساعت چاهار نیمه شب. فریاد.

نوشته شده در چهارشنبه سوم شهریور ۱۳۹۵ساعت 4:5 توسط سیبیل|


فرار کرده بود. برادر. کی؟ سال ها پیش. ده سال پیش شاید. نمی ساخت. یک روز از در رفت بیرون و برنگشت. تمام فامیل بسیج شدند. همسایه ها. پلیس. پیدا شد پس فردایش. یک جایی سه تا شهر آن طرف تر. با سلام و صلوات برشگرداندند. رخت آویز یک حجم فلزی بود. دو پایه یک و نیم متری به فاصله دو متر و میله ای که این دو را به هم وصل می کرد و لباس ها رویش آویزان می شدند. یک سری هم آن زیر پخش و پلا بودند. مادر گریه بود. آرام ترین آدم خانه، خاله مریمِ مادر بود. همان یک بار خانه مان دیدمش. جواد را برد آن اتاق نصیحتش کند. انتقام شخصی من؟ شلوارم را درآوردم بردم پرت کردم زیر آن جالباسی. انتقامی بابت سه روز ضجه شنیدن در خانه ای که خانه نبود. همانجاها نشسته بودند. خاله مریم صدایم کرد که آرام! درست برخورد کن. نمی توانستم. حالا دلم می خواد شلوارم را ببرم پرت کنم آن یکی اتاق.

نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۵ساعت 13:57 توسط سیبیل|


با مرد کور باتری فروش و چسب و فال و "تورو خدا" وسط و زن گل فروش یا جوان خرما فروش بالای پله ها شروع میشه. راننده ها که آقا مستقیم؟ بریانک؟ "بریانک یعنی بریون کوچولو؟" راهی رو که دوست دارم پیاده برم و پیاده می رم. عطر خوب قنادی و پاساژی که همیشه دیرش شده، در ها رو قفل اما چراغ ها رو یادش رفته. راسته راسته‌ی آکواریوم است. نِمو های بی خنده. مقوایی روی زمین و سه لیوان برای آب میوه که یکی در جایش نمانده. همبرگر مخصوص، یکی از آن تابلو بزرگ ها . هشتمی، نهمی، دهمی.
دو نفر دست در دست. زن شال آبی دارد و مرد کتانی سفید. ساختمان قناری یک. موتوری زده کنار، فریاد می زند بر سر گوشی که "بدهکاری باید بدی". پشت یازدهمی نوشته آکواریوم اقیانوس. جی ال ایکس نقره ای بوق می زند. به پیاده رو پناه می بریم. مثل هر شب مکث پشت شیشه بانک. هفت باجه. بالای هر باجه یک عدد از مشتری ها. داستان ساختن برای آدم های هرگز ندیده. همیشه بسته دیده باشیش. آنی که آن گوشه سمت راست آخری است، پر کار ترین است. هر روز تا نزدیکی های سیصد می رود. اینی که این سمت نزدیک مدیر می نشیند، صد و ده، این ها. 
بیست و سومی از همه بزرگتر است. خلیج فارس. سه دهنه مغازه پر از شیشه و آب و ماهی و خانه های الکی. عدد بیست و نه، آنجاست که پله ها را بالا می روم. آجر ریخته اند. کسی به سرعت رد می شود. چطور می شود که راسته، راسته‌ی آکواریوم ها باشد. شهر، چند آکواریوم می خواهد. چند ماهی‌یِ اسیر. میوه فروشی و هندوانه هایش. مغازه‌ی سر نبش و لباس های زیر صورتیش. 

حالمان خوب است و بد. رفته ای، رسانده‌ایمت. خیابانی که تو را به من می رساند. خیابانی که از تو بر می گردد

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۵ساعت 22:43 توسط سیبیل|


با مرد کور باتری فروش و چسب و فال و "تورو خدا" وسط و زن گل فروش یا جوان خرما فروش بالای پله ها شروع میشه. راننده ها که آقا مستقیم؟ بریانک؟ "بریانک یعنی بریون کوچولو؟" راهی رو که دوست دارم پیاده برم و پیاده می رم. عطر خوب قنادی و پاساژی که همیشه دیرش شده، در ها رو قفل اما چراغ ها رو یادش رفته. راسته راسته‌ی آکواریوم است. نِمو های بی خنده. مقوایی روی زمین و سه لیوان برای آب میوه که یکی در جایش نمانده. همبرگر مخصوص، یکی از آن تابلو بزرگ ها . هشتمی، نهمی، دهمی.
دو نفر دست در دست. زن شال آبی دارد و مرد کتانی سفید. ساختمان قناری یک. موتوری زده کنار، فریاد می زند بر سر گوشی که "بدهکاری باید بدی". پشت یازدهمی نوشته آکواریوم اقیانوس. جی ال ایکس نقره ای بوق می زند. به پیاده رو پناه می بریم. مثل هر شب مکث پشت شیشه بانک. هفت باجه. بالای هر باجه یک عدد از مشتری ها. داستان ساختن برای آدم های هرگز ندیده. همیشه بسته دیده باشیش. آنی که آن گوشه سمت راست آخری است، پر کار ترین است. هر روز تا نزدیکی های سیصد می رود. اینی که این سمت نزدیک مدیر می نشیند، صد و ده، این ها. 
بیست و سومی از همه بزرگتر است. خلیج فارس. سه دهنه مغازه پر از شیشه و آب و ماهی و خانه های الکی. عدد بیست و نه، آنجاست که پله ها را بالا می روم. آجر ریخته اند. کسی به سرعت رد می شود. چطور می شود که راسته، راسته‌ی آکواریوم ها باشد. شهر، چند آکواریوم می خواهد. چند ماهی‌یِ اسیر. میوه فروشی و هندوانه هایش. مغازه‌ی سر نبش و لباس های زیر صورتیش. 

حالمان خوب است و بد. رفته ای، رسانده‌ایمت. خیابانی که تو را به من می رساند. خیابانی که از تو بر می گردد

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۵ساعت 22:42 توسط سیبیل|


تا آنجا که برایش نوشتم و نوشتم که مستی و راستی. دروغ گفتم، هشیارانه ترین ها بودند. یک ماه گذشت تا 29/خرداد/نود و پنج. همین دیروز. 

در خیال: سخت می شد و رشته حرف ها گم. قرار بود بنویسم و با خون امضایش کنم. خواب می دیدم که نمیشد. خواب می دیدم که میرسید به آنجا، سرش را پایین می انداخت و از کافه بیرون می رفت.  می دیدم که چقدر ضعیف و نابجا داستانم را می گویم. می دیدم که هزار دلیل برای نماندن دارد. می دیدم که استدلال هایم آینه را هم مطمئن نمی کند. چنگی بر صورت می کشیدم و پاشنه سیاه شده جورابم را می دیدم قاطی یک سبد کوچک که زیر میز بود. هزار جور ناامیدم کرده بود. میرفتم در نگاهش و برانداز می کردم و میگفتم نه. باز هم نشد. هی آشفته تر. هی سر به راه تر.

در واقعیت: گفت که خواب این را هم دیده بودی؟ مجال حرف نداد. لب هایش، روی لب هایم بود. چشم ها گشاد شد و دو قلب بودند که انگار پانزده سالگی، دیوانه وار می کوبیدند. 

نوشته شده در یکشنبه سی ام خرداد ۱۳۹۵ساعت 9:46 توسط سیبیل|


یایِ رفاقتِ آخر اسم. 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۵ساعت 4:31 توسط سیبیل|


بخواهی دستش را بگیری و ببری میدون شعاع. آنجا که به خیالت دنیا تمام شده بود و آی خیال متلاتم دیروز؛ خوبیم با احتمال روزهای بهتر پیش رو. از مرگ برگشت، تا عاشقش شوم. از لَختی دو دنیای تنهای موازی، به هم در تنیدن رسید -شاید- تا پررنگ تر، خوب تر. زنده تر. 

نوشته شده در جمعه چهاردهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 17:22 توسط سیبیل|


مرد میانسالی که روی چرخش گوشه یک خیابون نشسته. سرش کمی پایین؛ تو خیالاتشه. سایه جوانی که به بارِ از قد خودش بلند تر، تو بازار تکیه داده و فکر میکنه. پیرمردی که تو اتوبوس با کلاه و نگاه گُم گشته زمینو می گرده. دوربین مدار بسته ای که خوابه؛ برجی که ویران. دستی به سمت گوشی میره و موزیک پلی میشه. "شیز گان، اوت آو مای لایف". گان؟ بعد از این که بیچاره ت کنه، ریتم موزیک رو میگم. روی تصویری پشت به من، مایکل جردن اسلم دانک می زند. دکتر سوکراتس با "دموکراسیا" پشت پیراهنش به جای اسم، در جمع دوست داران. آقای رئس جمهور لب پر شده. شاملو تکیه داده به دیوار و میگه "من در تب سنگین خویش فریاد می کشم." اسم فرفره ها رو فراموش کرده بودم؛ گرد و خاک گرفته، فرو رفته در گلدانی مرده. قایقی کوچک از "رسید" پیتزا قیفی، آرام گرفته تو کتابخونه. "کام بک، اینتو مای آرمز". تعلیق. دارد که فکر؛ می کند.

شاملو می رود. سوکراتس می خوابد. فرفره می میرد.

 به سقف نگاه می کنم. "با گل و سنگ و گیاه و آب صحبت می کنم."

نوشته شده در یکشنبه دوم خرداد ۱۳۹۵ساعت 10:26 توسط سیبیل|



مطالب پيشين
» دریغا
» سی سالگی
» ترسِ بزرگ
» رز و مافین
» مااااای [ex] وِی
» مردی مضطرب در بیست و هشت سالگی، باقالی پلو درست میکند
» بقا
» نامه ای برای روزهای آخر
» یکی هم واسه من روشن کن
» یک پاکت توت خشک در بیست و شش سالگی

Design By : Pars Skin