تابستان فصل میوه و میوهخوری است. در همهجای زمین که تابستان میشود، آدمها شروع میکنند به خرید محصولات باغی و یا آبشا را میگیرند یا خشکشان میکنند یا لواشک باشون درست میکنند و یا کمپوت و مربا و مایع شربتی. بساط آبمیوهگیرها و آبقورهگیرها و آبلیموگیرها هم حسابی داغ میشود. میتوانی به مهمانی بروی و بلااستثنا جلویت از شربتهای دستساز خودشان میگذارند. شربت آلبالو و و توتفرنگی از همه گویا محبوبتر است. در اصل مربای اینها را درست میکنند و آب حاصل را به عنوان مایع شربتی استفاده میکنند. باید طعم شیر و شربت را بچشید. کافی است یک لیوان شیر را بردارید و کمی مایع شربتی باش مخلوط کنید. مزهاش میشود همپایهی عسل. حتی عجیبتر از عسل. البته شیر و هندوانه هم بدکی نیست ولی به پایهی آنکه گفتم نمیرسد. این روزها که شیر یارانهای است و میگویند به زور قیمتش پایین نگه داشته شده، ازش غافل نشوید. از دیگر محصولات ـ یعنی مخلوطات ـ شیر میتوان به شیرانبه، شیرموز، شیرخرما، انواع شیرطالبی، شیرآبهویج، شیرهندوانه، شیرخربزه و خلاصه شیر با آب هر میوهای را نام برد. البته این در ایران است که زیاد تولید خانوادگی شیروشهد و آبلیمو و آبقوره و گاهی هم لواشک و رب میوهخشککنی معمول است. اما در غرب انگار بازار کمپوتسازی و کمپوتخوری داغتر است. طوری که فکر میکنم همچین چیزی اصلاً از آن طرف به این طرف راه پیدا کرده باشد. این کارها یکی از خاطرات و یادبودهای تابستان در ذهن همهی نسلهاست. بخورید که تابستان است.
یکی دیگر از نشانههای تابستان پیادهرویهای شبانه است. آنهم دستهجمعی، دوستانه و گاهی هم خانوادگی. شبهای تابستان هوای خنک و مطبوعی دارد طوری که آن را برای ورزش و هضمکردن خوردههای آن روز مناسب میسازد. دخترها معمولا دوست دارند در این هوا دوچرخهسواری کنند و پسرها فقط موتور میرانند. موتورهای ارزان و پر سر و صدا که به درد تشویش اذهان عمومی میخورند. بچهها هم یا ساکتاند و فیلم میبینند یا مدام در حال دعوا و داد و بیداد هستند. در این میان این بزرگهای خانوادهاند که آهسته قدم میزنند و همهی اینها را در گوشهی ذهن دارند و آرام با همدیگر دربارهی همهی اینها و خیلی چیزهای فراتر از این حرف میزنند. بعد به احتمال زیاد اگر مغازهی به تورشان بخورد، بازهم بستنیای پفکی، تخمهای چیزی میخرند و باز میخورند. خوردن یکی از ویژگیهای جدانشدنی تابستان است. اگر زمستان (شتا؟) ا فصل پوشیدن و پوشیدنیها بدانیم، تابستان (صیف؟) بی برو برگرد فصل خوردن و خوردنیها است. این شبها اوقاب خوبی هم برای خوابیدن در بیرون از چاردیواری خانه است. کاری که بخش دیگری از پازل تابستان است. شب خوابیدن روی پشت بام و تماشای ستارهها و گوش دادن به رادیو یا موزیک و بعد سکوت و باز حرفزدن تا وقتی که سرما به روی پوست صورت و دستهای آدم بنشیند و پلکها را سنگین کند و آنگاه همه، درازکشیده در کنار هم، تا انتهای سر بروند زیر پتوهای کلفت زمستانی و هی آخیش و اوخیش کنند. افراد متأهل بیشترین استفاده را از تابستان میبرند.
شنا و فوتبال و فوتسال و والیبال و انواع ورزشها و بازیها هم که مخصوص کودکان، نوجوانان و جوانان است. آنهم هر از گاهی است. اما یکی دیگر از این بخشها، مطالعات غیردرسی و گاهی درسی است. مطالعات غیردرسی شامل ولگردی در کتابخانهها و کتابفروشیها دکههای مطبوعاتی و سایتهای دانلود کتاب است. و احتمالا شاید بشود موبابلبازی را هم جزوش حساب کرد. مطالعات درسی میشود شامل آن بچههایی که «قبولی خرداد» را نگرفتهاند. یا آن دانشجویانی که فقط اسمشان دانشجوست و در واقع از آن فراریاند و به احتمال زیاد ترم قبلی را در خواب یا مرخصی به سر بردهاند و حالا میخواهند که نه، مجبورند برای جبران عقبماندگی هفت هشت واحد تابستانه بردارند. که آنهم برایشان چیز با اهمیتی نیست. بعضیها هم شروع میکنند به کار و وقتی میگویم کار منظور هر کاری اعم از یدی و ذهنی است. مثلاً در همین راستا خیلیها هستند که «اولین رمان» زندگیشان را «کلید» میزنند. یا حتی اولین داستان کوتاهشان را که میتواند راجع به هر یک از اطرافیانشان باشد. یا حتی یکی از خوابهایی که دیدهاند.
فراموش نکنیم که همچنان تابستان است و فصل میوهها. اگر خانهتان حیاطی داشته باشد احتمالا درخت میوهای هم دارد. روز بعد از واقعه ـ شب گذشته ـ و درست بعد از خوردن صبحانه موقع مناسبی برای بالارفتن از درختان و آویزان شدن شاخ و برگهای آنهاست. البته مسلم است که هر درختی (مثل هر دختری) صاحبی دارد و همچین که بهش نزدیک شدی و یا احتملا بالا رفتی، فریاد خواهد زد که «بیا پایین!» و قطع به یقین چند تا فحش و نفرین هم پس و پیشش هست. اینجاست که اگر احمق باشی زود میپری پایین و سر به زیر زمزمه میکنی «غلط کردم» و بعد این میشود خاطرهای از تابستان که ناتمام مانده. اینجاست که شاعر میگوید: «کاش آن روز هرگز از درخت انجیر پایین نیامدِح بودم».
تابستان فصل بهشت است. بیشک بهشت همیشه تابستانی است. معلوم نیست یک انسان چند تابستان را باید ببیند تا سیر شود. تا دل بکند. تابستان در کودکی خاطرهساز بزرگی است و البته اگر با سفر هم همراه باشد این موردش دوچندان میشود. وقتی به میانسالی رسیدی، خودت میوههای درخت حیاط خودت را میچینی و در شبنشینیهای با همسایهها از خاطرات کودکی و جوانیتان میگویید. از سفرهایی که رفتید و از کارهایی که کردید. بعد هم ناگهان دلتان برایش تنگ میشود. یک کودک به طور مطلق در «حال» زندگی میکند ولی در این سن دیگر نمیتوانید به «گذشته» نیاندیشید. با آینده کاری ندارید ولی گذشته است که دلتان را آب میکند. بالاخره یک روز باید این فصل را هم رها کرد. درست مثل آن سفری که با ناخوشی و دلگیری به خانه برمیگردید. خانهای که گرد وخاک زیادی را به درون دعوت کرده و حالا باید شروع کنید به شست و شو، راه انداختن کولر، آب دادن درختان و بعد زندگی روزمره را از سر بگیرید. هر شب و هر روز بروید بیرون بچرید و باز بچرید و بچرید و هرگز از جایی که هستید پا فراتر نگذارید. بمانید در حسرت دیدن دریا، دیدن جنگل، دیدن شهرها و کوههای جدید و جدیدتر. تابستان با همهی خوبی و خوشیاش همینی هست که هست. فکر کنید به چیزهای خوب. به خاطراتی که اندوختهاید. به کارهایی که میخواستید و انجام دادهاید. به حرفهایی که زدهاید. به باقی قضایا هم کار نداشته باشید. این شبها هم مثل همهی پشههایش تمام خواهد شد. تو به مگسهایی فکر کن که کشتهاید و «بابا» قرار است عصری از سر کار برگردد و به ازای هر کدام «50 تومان» بهتان بدهد. با پولش میشود رفت «پِلِی» بازی کرد. «کراش» و «کامبت». میشود رفت «قارا» خرید. میشود هم پوستهای جدید برای توپ فوتبال خرید. میشود باش زندگی را گاز زد. یک گاز سفت.
استفاده از تجارب دیگران کار سادهای است اما اگر وجدانی داشته باشی میفهمی که چندان هم ساده نیست. اینکه مثلاً برای موفقیت حالای تو در گذشته کسی جانش را از دست داده یا حتی جوانیاش را تلف کرده و رسماً بدبخت شده اصلاً چیز خوبی نیست. تو موفقی چون نکتهای را میدانی که آن نفر پیش از تو نمیدانست. و درست به همین علت هم بدبخت شد. روزگارش سیاه شد تا تو سفیدبخت شوی؟ انگار به نوعی پیشمرگ تو شده باشد و حال اینکه تو اصلاً راضی به این قضیه نیستی. من پیشمرگ میخواهم چه کنم؟ قربانی میخواهم چکار؟ اما کار از کار گذشته و تو این نکته را آموختهای. مگر میشود آن را فراموش کرد؟ مگر میشود از ذهنت پاکش کنی؟ تمام سعی تو در این کار بیهوده خواهد بود. کمی که فکر کنی میبینی وضع تو بدتر هم هست. او اگر بدبخت شده راهنمایی نداشته ولی تو با دانستن خاطرهی او و دلیل بدشانسیاش اگر همان کار را انجام دهی و از همان سوراخ گزیده شوی تو گرفتارتر از اویی. مشکل همین است. تو بیش از آنچه که باید، میدانی. به عبارت دیگر چیزی را میدانی که نباید!
وقتی بین دوراهی انجام «این» کار یا «آن» کار قرار میگیرم، خود را در وضعیت بالا میبینم. میدانم که «این» کار غلط است. چون فلانی یک بار انجامش داده و الان حال خوشی ندارد. اما از طرف دیگر این را هم میدانم و مزهاش را به خوبی چشیدهام که همین کار، خیلی سخت است. اصلاً کار من نیست. اگر که این خوب است پس آن بد است. ولی این خوبی سختی دارد دیر گذر و آن خوشی دارد دلچسب. مساله این دنیا و آن دنیا نیست. دربارۀ همین جا سخن میگویم. همین سیارهی خاکی خودمان. آیا در زندگی فردی، مدتی سختی بسیار زیاد بکشی آسانتر است یا همیشه در یک آسایش نسبی به سر ببری؟ تازه مشخص نیست که پس از آن همه سختی که باید تحمل کنی، آسایشی در خور هم هست یا نه. اصلاً از کجا معلوم که در زیر بار آن جان ندهی؟ خصوصاً تو که زنده بودن را به همهچیز ترجیح میدهی فعلاً. راستش بازهم فکر که میکنم میبینم وضع او که آن راه را رفته چندان هم ناخوش نیست! بالاخره همان آسایش نسبی را دارد ولی آیا آسایش نسبی خودش چیز خوبی است؟ یا آسایش باید در بهترین شرایطش موجود باشد؟
زندگی که جای آسایش نیست. میدانم. اما آسایش هم تا حدی مورد نیاز است. و من مثل هرکسی به کم قانع نیستم. حال تکهای پتاسیم یا فسفر را دارم که عاشق آب است ولی آب او را میسوزاند. حتی منفجرش میکند. میدانم زندگی همهاش دیدن فیلمهای جدید نیست. هر روز فیلم، هر روز سریال هر روز کتاب و مجلات خوب. موسیقی خوب. آسایش که از حدی گذشت میرسد به پوچی. میرسد به اینکه «از زندگی خستهام. دیگر بسم است». پس باید به آسایشی متعادل دست پیدا کرد. و متعادل یعنی هم کم و هم زیاد. مدتی از این و مدتی از آن. همه را باید تجربه کرد. از هر هزارتا باید چشید. آسایشی متعادل یعنی مدتی زیر سایهی درختی دراز بکشی و از صدای پشت سکوت لذت ببری و بعد مدتی هم در طبقهی شصتم فلان برج در فلان پایتخت... مدتی در غار شخصی و مخفیات به سر ببری و مدتی در میان جمع شلوغ کنی. مدتی بچسبی به زمین و سینهخیز بروی و دمی هم در آسمان پرواز کنی. چهار سال پول جمع کنی و یک هفته در تور فلان کشور ولخرجی کنی. مدتی در خط مقدم اینور و آنور بدوی و چند سالی هم دم در خانه روی صندلی تکنفرهات بنشینی و ماشینهای روبرویت را بشماری. عجب نتیجهای! من همه را انجام میدهم. هم «این» را و هم «آن» را. هرچند میدانم که کار هرکسی نیست. چیز میخواهد و میز.
_من آینهها (عبرت) را دوست دارم ولی از ایستادن روبرو آنها میترسم.
_وقتی بخواهی هم به شمال بروی و هم به جنوب، هیچ از جایی که هستی دور نمیشوی. فقط شانس (زمان) است که تعیین میکند در کدام سمت خواهی ماند.