بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

نفسهای گرم

استفاده از تجارب دیگران کار ساده‌ای است اما اگر وجدانی داشته باشی می‌فهمی که چندان هم ساده نیست. اینکه مثلاً برای موفقیت حالای تو در گذشته کسی جانش را از دست داده یا حتی جوانی‌اش را تلف کرده و رسماً بدبخت شده اصلاً چیز خوبی نیست. تو موفقی چون نکته‌ای را می‌دانی که آن نفر پیش از تو نمی‌دانست. و درست به همین علت هم بدبخت شد. روزگارش سیاه شد تا تو سفیدبخت شوی؟ انگار به نوعی پیشمرگ تو شده باشد و حال اینکه تو اصلاً راضی به این قضیه نیستی. من پیشمرگ می‌خواهم چه کنم؟ قربانی می‌خواهم چکار؟ اما کار از کار گذشته و تو این نکته را آموخته‌ای. مگر می‌شود‌ آن را فراموش کرد؟ مگر می‌شود‌ از ذهنت پاکش کنی؟ تمام سعی تو در این کار بیهوده خواهد بود. کمی که فکر کنی می‌بینی وضع تو بدتر هم هست. او اگر بدبخت شده راهنمایی نداشته ولی تو با دانستن خاطره‌ی او و دلیل بدشانسی‌اش اگر همان کار را انجام دهی و از همان سوراخ گزیده شوی تو گرفتارتر از اویی. مشکل همین است. تو بیش از آنچه که باید، می‌دانی. به عبارت دیگر چیزی را می‌دانی که نباید!


وقتی بین دوراهی انجام «این» کار یا «آن» کار قرار می‌گیرم، خود را در وضعیت بالا می‌بینم. می‌دانم که «این» کار غلط است. چون فلانی یک بار انجامش داده و الان حال خوشی ندارد. اما از طرف دیگر این را هم می‌دانم و مزه‌اش را به خوبی چشیده‌ام که همین کار، خیلی سخت است. اصلاً کار من نیست. اگر که این خوب است پس آن بد است. ولی این خوبی سختی دارد دیر گذر و آن خوشی دارد دلچسب. مساله‌ این دنیا و آن دنیا نیست. دربارۀ همین جا سخن می‌گویم. همین سیاره‌ی خاکی خودمان. آیا در زندگی فردی، مدتی سختی بسیار زیاد بکشی آسان‌تر است یا همیشه در یک آسایش نسبی به سر ببری؟ تازه مشخص نیست که پس از آن همه سختی که باید تحمل کنی، آسایشی در خور هم هست یا نه. اصلاً از کجا معلوم که در زیر بار آن جان ندهی؟ خصوصاً تو که زنده بودن را به همه‌چیز ترجیح می‌دهی فعلاً. راستش بازهم فکر که می‌کنم می‌بینم وضع او که آن راه را رفته چندان هم ناخوش نیست! بالاخره همان آسایش نسبی را دارد ولی آیا آسایش نسبی خودش چیز خوبی است؟ یا آسایش باید در بهترین شرایطش موجود باشد؟


زندگی که جای آسایش نیست. می‌دانم. اما آسایش هم تا حدی مورد نیاز است. و من مثل هرکسی به کم قانع نیستم. حال تکه‌ای پتاسیم یا فسفر را دارم که عاشق آب است ولی آب او را می‌سوزاند. حتی منفجرش می‌کند. می‌دانم زندگی همه‌اش دیدن فیلمهای جدید نیست. هر روز فیلم، هر روز سریال هر روز کتاب و مجلات خوب. موسیقی خوب. آسایش که از حدی گذشت می‌رسد به پوچی. می‌رسد به اینکه «از زندگی خسته‌ام. دیگر بسم است». پس باید به آسایشی متعادل دست پیدا کرد. و متعادل یعنی هم کم و هم زیاد. مدتی از این و مدتی از آن. همه را باید تجربه کرد. از هر هزارتا باید چشید. آسایشی متعادل یعنی مدتی زیر سایه‌ی درختی دراز بکشی و از صدای پشت سکوت لذت ببری و بعد مدتی هم در طبقه‌ی شصتم فلان برج در فلان پایتخت... مدتی در غار شخصی و مخفی‌ات به سر ببری و مدتی در میان جمع شلوغ کنی. مدتی بچسبی به زمین و سینه‌خیز بروی و دمی هم در آسمان پرواز کنی. چهار سال پول جمع کنی و یک هفته در تور فلان کشور ولخرجی کنی. مدتی در خط مقدم این‌ور و آن‌ور بدوی و چند سالی هم دم در خانه روی صندلی تک‌نفره‌ات بنشینی و ماشینهای روبرویت را بشماری. عجب نتیجه‌ای! من همه را انجام می‌دهم. هم «این» را و هم «آن» را. هرچند می‌دانم که کار هرکسی نیست. چیز می‌خواهد و میز.


+



_من آینه‌ها (عبرت) را دوست دارم  ولی از ایستادن روبرو آنها می‌ترسم.

_وقتی بخواهی هم به شمال بروی و هم به جنوب، هیچ از جایی که هستی دور نمی‌شوی. فقط شانس (زمان) است که تعیین می‌کند در کدام سمت خواهی ماند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد