این روزها عمر من نود دقیقه نود دقیقه و چهل دقیقه به چهل دقیقه میگذرد. خورشید نیامده، چتر خود را جمع میکند و جایش را به شب میدهد. هنوز آستینم از شب قبلی بالاست. از بس که زود میگذرد. میخواهم بازش کنم ولی تا بیایم این کار را کنم شب بعدی از راه رسیده. ریز هم تاش کردهام که انگار بازوبندی، فشارسنجی چیزی بسته باشم. لباس کاموا و دستهای لخت. اینطوری تابستان و زمستان را با هم تجربه میکنم. خودم حس میکنم نیمهجون شده باشم. مثل اینها که انگار تا دم در جهنم رفته باشند و لحظهی آخر برگشته باشند. اینها که مانند اسمیگل هستند. البته مشکل اینجاست که چنین آدمهایی معمولا کچلاند ولی من برعکس به جنگلیها میمانم. تفنگم را قدغن کردهاند وگرنه خودم میرزاکوچکخانی هستم. اتفاقابدم هم نمیآید یک نفر پیدا شود که دعوا یا کشتی کج یا بزن و بخور راه بیاندازیم. روزها میخوابم تو ایوان، زیر آفتاب، روی موزاییکهای خاکی و به جای کلاه حصیری، صندلی پلاستیکی را کج میکنم روی کلهام که اگر آفتاب خواست چشمانم را کور کند، بخورد به در و چشماش کور شود. میخوابم آنجا و محفظهی صندلی باعث میشود خیال کنم در دستگاه ماساژور هستم. یک دستگاه که فقط به اندازهی من جا دارد. اصلا خوبی صندلیهای پلاستیکی همین است که چون سبکاند، همهکاره هم هستند. به عنوان همه چیز میشود ازشان استفاده کرد. حتی میل و دمبل. حتی سایهبان که گفتم. میز و زیرپایی و چارپایه هم که گفتن ندارد. حتی اگر دسته نداشته باشند میشود ازشان تخت خواب هم درست کرد. بعد بلند میشوم و میروم از باغچه، اناب میکنم و میخورم. اناب میوهی عجیبی است خصوصا اگر قبل از خوردن، عرق و شیرهی تیگار هم در دهانت جمع شده باشند. وقتی اناب را هم بهاش اضافه میکنی دقیقا میشود سریاک. در این باغچه یکی اناب خیلی زود ثمر داده یکی گلابی. انگار این درختان شیش ماهه به دنیا آمدهاند. نمیدانم کجای خون اینها رنگیتر است که اینقدر زود به بار مینشینند. حتما درختان دیگر بهشان حسودی میکنند که ما هم حقمان است زود میوه بدهیم. به هر حال حس میکنم دعوایی اینجا در جریان است. در خاموشی البته. در دل. بعد به جانوارانی نگاه میکنم که در اطرافم هستند. مرغ مگسی که یه کمی از یک زنبور گاوی بزرگتر است و خیلی خیلی خیلی خیلی آروم و بیصدا جلوی گلهای ختمی میایستد و نوک بدونشک خروطومیاش را که از سوزن آمپول هم نازکتر است میکند توی لاله و پرچمهای ختمیها. انگار تار مویی است این خرطوم ولی میتوانم بگویم همقد خود پرنده است. راستی این پرنده است یا حشره؟ بالهایش که از حشرات سریعتر می زند. آنقدر سریع که دیگر صدایش به کلی قطع شده. ولی معلوم است اینها بال پرنده است نه حشره. آخرش هم که انگار قیچی شده است. نوک دارد ولی دم ندارد. چیزی شبیه مثلث متساویالساقین است. از رنگ هم چندان بیبهره نیست این زیبای کوچک دوستداشتنی. اگر مقیاس بخواهم بدهم کمی از یک بند انگشت بزرگتر است. ولی بهاش نمیخورد بچه باشد. حتما خودش برای خودش مادر یا پدری است. این تنها یکی از سیل جانوارن اینجا بود. مارمولک و انواع زنبور و پروانه و گنجشک و مورچه و خرکاکی و سوسک و سوسری و شیطونک و هزارپا و عنکبوت و جانوران رنگی ریزتر از ته سوزن و اینها هم هست که نمیدانم چطور بازگویشان کنم. فقط آخری را میگویم که رنگاش نارنجی روشن است. انگار بتاکاروتن بدنش بیش از اندازه بالاست. یک دایره هم بیشتر نیست. دایره ای نارنجی که سرسوزن است و در سیصد و شصت درجه محیط بدنش احتمالا سی و شش تا دست و پا دارد. میتوانم حس کنم که از بوی گند من خوشاش آمده. هی میآید سمت من و هی از بزرگجثه بودنم میترسد و پا پس میکشد. یکی دو اناب دیگر به دندان میکشم و برمیگردم تو.
نمیدانم چه حکمی است که حس میکنم بهار است. احتمالا باید چهار بهار داشته باشیم که این دومیشان است. هوا هم مثل من تکلیف اش با خودش مشخص نیست. گیر کرده بین دو فصل. بین دو راه. دو جهت. بین چپ و راست. بالا و پایین. احتمالا خیلی هم مغرور است. خودش را به آب و آتش میزند ولی گریه نمیکند. حتی آب در چشمانش جمع هم نمی شود چه برسد به گریه و زاری. اوه آسمان من. از همه چیز در این دنیا بیش از همه تو را مال خود میدانم. تو تابلویی هستی که همیشه پیش چشمام حاضر و آمادهای. کافی است میل دیدنات کنم و چشمها را در کاسه به بالا بچرخانم. هر بار چیزی در چنته داری که مجذوبم کنی. روزها ابرهای کولومبوس و پنبهایت در لابلای آبیرنگی که وقتی به چشم و سر آدم نفوذ میکند انگار ذهن را میشوید. دلم را پاک میکند از هرچه خوبی و بدی است که تلبمار شدهاند روی هم. این را نباید گفت ولی اشک را از چشمانم بیرون میکشد و برای هر پیشامدی آمادهام میکند. شبها هم دختر خود، مهتاب را میفرستی که دیوانهام کند. از او چشم بپوشم از ستارههایت که نمیشود. هی چشمک میزنند. هی برق میزنند. هی با چشمانم پاسکاری میکنند. حتی آنها که پشت سرم هستند. اگر باور کنی میتوانم نگاه نافذشان را در زیرپایم هم حس کنم. چشمانم این هنگام مال خودم نیست. آنقدر میرقصد که خوابم میکند. مستم میکند. هیپنوتیزمام میکند. میتوانم به هرچه کردهام و نکردهام اعتراف کنم. خواستهام از این همه زیبابی تنها یک چیز است: مرا هم با خودتان ببرید. ایمان دارم که یک روز یکی از شما خواهم شد ولی بسیار مشتاقم آن روز همین شبها باشد. ای داد. آنقدر گریه کردم و هزیان گفتم که خوابم برد. دوباره آفتاب دارد کورم میکند. انگار سیخونک میزند که بیدار شو! بیدار شو! صبح است. ولی همچنان سرم گیج میرود. دیشب آنقدر دیر خوابیدم که سحر شده بود. از بس که طمعکار هستم. آخر هم فقیرتر از قبل خوابم برد. فقیرتر و خستهتر و همهچیزتر. الان هم آفتاب را در بیرون حبس میکنم و خودم راحت میخوابم. اصلا نمیدانم خواب دیگر چرا از من فرار میکند؟ چرا دلم هم مرا «دوست عزیز!» صدا میکند؟ چرا اینقدر تنبل شدهام؟ چرا اینقدر خشک شدهام؟ حتما زیاد زیر آفتاب خوابیدهام. شاید هم هواسرد شده، به کرم مرطوب کننده نیاز دارم. خواب می خواهد بیاید یا نیاید. من چشمانم را باز نخواهم کرد.
گفتم تنبل شدهام یادم افتاد میخواستم اول مهر مثل آن سینی که گفتم تقلید کنم و بگویم «به یاد آن بچههایی که باید کار کنند تا بتوانند روز بعد هم کار کنند» و بعد عکسهایشان را قطار کنم زیرش و روضهخوان بیاید و مجلس را شروع کنیم. یادم افتاد میخواستم داستان بچههای خیابان پل را تمام کنم که تا بحال نشده. یادم افتاد میخواستم آدم شوم، شدم غارنشین عصر پیش از پیش از تاریخ. آن موقع که روی پشت دایناسورهای غولپیکر سرسره بازی میکردیم و هیچ دیرینهشناسی یادش نیست چه برسد به بقیهی سه نقطهها. یادم افتادم میخواستم از آفریقاییهایی که اسیر حزب و گروهک و جنگ و انتقام و بیخانمانی و بیکسی هستند یاد کنم ولی باز هم نشد. الان هم یادم افتاد که شهر را به خاطر محرم سیاهپوش کردهاند و اینجا عجب جای مزخرفی است که کودکاناش نمیتوانند یک هیئت درست حسابی را درک کنند. یادم افتاد میخواستم بنویسم که این روزها چقدر یاد کودکیام میافتم. یادش میافتم و کیف میکنم و میخندم. یادم افتاد چقدر این روزها یاد این و آن میافتم. چقدر چیز در یاد دارم که کسی جز خودم از آنها خبر ندارد. الان یادم افتاد میخواستم از زندگی و حس هوشیار بودن و انسان بودن و اینکه چقدر این بازی زیباست بنویسم. خیلی چیزها میخواستم بنویسم. نشد که بشود. یعنی اگر میشد، اولین کتاب عمرم را در همین یک ماه نوشته بودم. در این یک ماه چه کردم؟ یک ماه مرخصی متصل به یازده ماه قبلترش میشود یک سال. یک سال مرخصی الواتی گرفتم و دو هفته است که حموم نرفتهام و بوی قرمهسبزی میدهم و این تعبیر اینقدر درست است که وقتی بوی خودم به مشامم میرسد هوس این غذا را میکنم. غذایی که خورشاش را کنسرو هم کردهاند و همین پریروزی خواستم بخرم ولی با قیمت آشپزخانهها برابری میکرد. اگر کسی مثل من دو هفته تمام حموم نرفته باشد و تنها باشد احتمالا میفهمد چه میگویم. وگرنه فحشی میدهد و پنجره را همینجا میبندد. پنجره بسته میشود ولی واقعیت همچنان پابرجاست. باید حمام کنم ولی میترسم سرما بخورم. تابستان خوردم الان هم میترسم باز بخورم. بدم میآید ازش. من در حالت عادی خانهنشینام اگر سرما بخورم که در خانهنشینی باید خانهنشینی کنم. یعنی در تعطیلات باید بروم تعطیلات. یعنی ضد ضد قضیه میشود خود قضیه. یعنی تعطیلات بیتعطیلات. رها کنم. هرچه بادا باد.
بهش میگم دیدی؟ بچه کوچولوه فحش داد. دو سه سال بیشتر نداشت ها ولی فحش داد. اینجا بچهها اولین کلماتی که یاد میگیرند فحشه. میخوان حرف بزننها ولی از بس فحش شنیدن فقط همونها رو بلدند بگند. عجب جای مزخرفیه اینجا. ده سال پیش همین جوری بود امروز هم همین طوره صد سال دیگه هم به احتمال قوی همین طوره. جوابم اینه: هوووم.
تا شب هم که اینجا بایستم هیچ لگنی وانمیسته. ده دقیقه است ایستادم اینجا و ماشینها قطاری و با سرعت گوله از کنارم رد شدند ولی هیچ کدوم به انگشتم که به مستقیم اشاره میکرد محلی نگذاشت. تنها یک نفر بود که او هم با اشارهی انگشت گفت میروم سمت مزرعه. چه ماشینهایی؟ یکی در میان وانت و پیکان وانت و نیسان و کامیون و دیگر انواع ماشینهای حمال. بقیه هم سواریهای یک نفره و دو نفره که انگار دارند از زندان فرار میکنند و میزنند به دل صحرا. از موزیک هم غافل نمیشوند. اصلاً خوشایند نیست. اگر پیاده بروم زودتر میرسم. شروع میکنم به پیاده روی و از جاده فاصله میگیرم که یکی از این گلولههای غولپیکر بهم گیر نکنه و مثل این سگها و گربههای فلکزده پهن زمین نشم. قدمهام رو میشمرم و سعی میکنم «آهسته و پیوسته» بروم تا زودتر برسم. از کنار مزرعهها ـ که انواع دانهها را درشان کاشتهاند ـ و گاوداریها و آپاراتیها و کارگرها و کپرهایشان عبور میکنم تا در حالیکه تمام پیراهنم به از عرق به تنم چسبیده برسم به سر کوچه. روستای من اینجاست. روستای خرابشده و خرابتر ساخته شدهای که فقط به درد فراریها میخورد. همینجا کامیونی به شدت قدیمی آن سوی جاده ترمز میکند و رانندهاش که از این سخت کوشها است میگوید: ...آباد کجاست؟ بلند فریاد میزنم: چی؟ زورآباد؟ او هم فریاد میزند: آره. میخواهم بگویم همینجاست ولی ساکت میمانم و دستهایم را به پاهایم میکوبم و صادقانه نگاهش میکنم و لبخندی صاف میزنم.
هیچ فرقی نمیکند که بخندی یا گریه کنی. ادابازیهای خندهدار اجرا کنی یا یک گوشه کز کنی و زل بزنی به در و دیوار. اینجا باشی یا نباشی. او میرود و تو میمانی. معلوم نیست دوباره او را ببینی یا نه. او هم همینطور. مثل اسبی که نگران از دست دادن سوارش باشد چپ و راست را ورانداز میکنی. آروز میکنی کاش هرگز او را ندیده بودی. در دلت میگویی چه کنم با خاطراتت؟ بعد شروع میکنی به قدمزنی دور فرش شش متری و انواع راه رفتن را تمرین میکنی. اگر فلج بودم؟ اگر شل بودم؟ اگر آن بازیگر بودم؟ اگر فلانی بودم؟ یک ربعی میشود و هنوز با رکورد خودت فاصلهی بسیار زیادی داری. سرعتت را حساب میکنی و ضربدر زمان میکنی تا ببینی چقدر میشود. اینقدر. بعد میگویی یعنی چقدر؟ یعنی از اینجا تا فلان خیابان. تا فلان کارخانه. تا وسط شهر. تا آن میدان. خسته میشوی و میروی چیزی خندهدار پیدا کنی. آنقدر میخندی که کم مانده خودت را خیس کنی. بعد به خودت میآیی و میبینی او نیست. چند ساعت پیش بود که رفت. بعد بلند میشوی و میرقصی. بعد میفهمی او نیست و باز ساکت میشوی. بعد میخوری و میخوری. بعد میبینی او نیست و خفه میشوی. بعد میخوابی و بیدار میشوی و باز میبینی او نیست. گریه میکنی؟
این اقتصاد بیپیر بر همهچیز آدم تأثیرگذار است. شاه باشی یا گدا اگر پولی در کف جیبت نباشد حال هیچ چیز و هیچ کاری را نداری. یک زمان اینجا میرفتم مغازه برای خرید و پولی نداشتم. دو سه نان میخریدم و میآمدم بیرون در حالیکه سرافکنده بودم. پیش خودم سرافکنده بودم. یک بار دیگر پول داشتم و نوشابه و دوغ و بستنی و چند چیز دیگر هم میخریدم و نفر قبلی نوبتش را داوطلبانه به من میداد و میگفت اول شما خرید کن بعد من و وقتی میخریدم و با دستانی پر بیرون میآمدم صدایش را میشنیدم که میگفت عمو کار جور نشد؟ کدوم کار عمو؟ همون کارخونه قنده دیگه. نه عمو جور نشد. آخرین پله را که میآمدم پایین این چرخ و فلک را تف و لعنت میکردم. یک بار هم میآمدم و خریدی حسابی میکردم و دستهای پول دولا شده را از جیبم در میآوردم و میگفتم چقدر شد؟ و آن زمان شنیدن چاپلوسیها و دلجوییهای فروشنده شنیدنی بود. یک زمان هم اصلاً ازش خرید نمیکردم و برای رعایت عدالت میرفتم مغازهی کنار دستیاش و عجب دیدنی است قیافهی فروشندهها در این زمانها.
پیرمردها نشستهاند جلوی دیوار، زیر سایه و بلند بلند حرف میِزنند. البته بفهمند من دارم میآیم نزدیک حتما سریع ساکت میشوند. این طور جمعها غریبه راه نمیدهند. دوست ندارند کوچکتر از خودشان بینشان باشد. همان طور که رد میشوم یکی از ابرهه میگوید: «لشکر ابرهه له شد و نابود شد» و بعد میخندد. بقیه هم همراهش میخندند. دیگر صدایشان به گوشم نمیرسد. دو سه روز بعد خبر میرسد: «بیش از دو هزار نفر در حادثهی منا کشته شدند». با خود میگویم پس آن پیرمرد مگر نگفت که لشکر ابرهه نابود شد و رفت؟ پس چه شد؟ راهنمایی هست؟