-
مثل رود باش
یکشنبه 20 تیر 1395 05:20
مثل این است که تازه آتش نشان شده باشی و در اولین روز کاری به ماموریت بزرگی برخورد کنی که همه ساکنان یک ساختمان زنده سوخته باشند و تو کودکی را زنده پیدا کنی. تنها بازمانده ای که به دست تو نجات یافته. یا مثل این می ماند که در کنار جاده از ترس تابش آفتاب قدم بزنی و یکهو کیفی حاوی طلا پیدا کنی. درست چنین حسی داشتم امشب...
-
ابتدا و سرانجام
جمعه 18 تیر 1395 02:15
ده روزآخر و اول بهار و تابستان خشن ترین روزهای سال هستند. آخر بوی مرگ همه جا را می گیرد. مرگ بویی شبیه بوی لاشه گندیده می دهد. بوی اکسید شدن کربن و فسفر و آهن و پتاسیم و عناصر دیگر در معرض هوای آزاد که رخنه میکند به داخل بدن. شاید هم این بوی گند از بخور بخور باکتری ها باشد که مثل خوره میفتند به جان پیکرهای بی جان بی...
-
تله پاتی به امید یه هوای تازه تر
شنبه 29 خرداد 1395 02:27
هوا اونقدر کثیف و پرغباره که دمار از روزگار چشمهام داره در میاره. بوی بسیار غریبی و نامانوسی داره که یاد این داستانهای تخیلی با مضمون شیوع ویروس و بیماری و سم در محیط زیست و نابودی بشر می افتم. اصلا نمیذاره نفس بکشم. حالم رو داره بهم میزنه. اشکم رو درمیاره. ولی من از این جا جم نمیخورم. دلم خوش بود هوای پاک و تمیزی...
-
خرچنگ با قورباغه ای که ناخوانا بود
چهارشنبه 5 اسفند 1394 08:03
روزی که خرس رام شده از خواب خود بیدار می شود تا باری دیگر وحشی گری اش را از سر بگیرد بی گمان از خورشید بالا بلند و بوی بهار است که نیرو میگیرد. درست مثل این بنده که واداشته شده به این کار. چیزی برای گفتن نیست ولی بی نهایت است تعداد چیزهای دیدنی و شنیدنی و خواندنی. و چه کسی مرد این میدان است که بتواند سالم از پس این...
-
امروز ناهار ساندیویچ خوردیم با دوغ
دوشنبه 12 بهمن 1394 19:34
نه خودش ... می کنه نه میذاره ما ... بکنیم. در این سه نقطه، از زندگی تا مرگ جا میگیره. همش سه تا نقطه است ولی همه چی توش جا میشه. درست مثل این میمونه که بگی این بیسکویت ها اونقدر خوشمزه اند که وقتی میخوریش دوست نداری بخوریش. یا مثلا بگی از بس شیرینی خوردم دهنم تلخ شد. حالا هم میشه گفت از بس خوابم میاد خوابم نمیاد. یا...
-
هوا تعیین کننده است
جمعه 4 دی 1394 09:10
امروز از اون روزهاست که فقط میشه گفت: "زندگی زیباست!" و بعد نفس عمیق کشید و به اطراف نگاه کرد و آنقدر به کیفیت و زلالی تصویر خیره بشی که خندهات بگیره. امروز که رفتم از بالکن به خیابون سری بزنم که ببینم سر جاش هست یا نه دیدم به به هوا مثل بهشت پاکه. دیشب بارون اومده و خیابونها خیس و ابرهای سفید و مهآلود...
-
ترشی کلم و آدم بد قصه
پنجشنبه 28 آبان 1394 19:58
امروز باید به قاعده روز خوبی باشد. ولی نیست. تاریک و غمگین است چون چشمان من سیاهی میرود. روز و شب که همان است فقط این منم که چشم بر هم نمیگذارم. خواب. به ظاهر یک اسم ساده است ولی برای من به معنای بلیط رفت مستقیم به بهشت است. آخر چرا اینجا هم بلیطها را پیشفروش میکنند؟ مگر ما آدم نیستیم؟ هر وقت هرجا میرسی میگویند...
-
قرمهسبزی، فراتر از یک غذا
دوشنبه 27 مهر 1394 18:21
این روزها عمر من نود دقیقه نود دقیقه و چهل دقیقه به چهل دقیقه میگذرد. خورشید نیامده، چتر خود را جمع میکند و جایش را به شب میدهد. هنوز آستینم از شب قبلی بالاست. از بس که زود میگذرد. میخواهم بازش کنم ولی تا بیایم این کار را کنم شب بعدی از راه رسیده. ریز هم تاش کردهام که انگار بازوبندی، فشارسنجی چیزی بسته باشم....
-
نمایه
چهارشنبه 1 مهر 1394 06:56
بهش میگم دیدی؟ بچه کوچولوه فحش داد. دو سه سال بیشتر نداشت ها ولی فحش داد. اینجا بچهها اولین کلماتی که یاد میگیرند فحشه. میخوان حرف بزننها ولی از بس فحش شنیدن فقط همونها رو بلدند بگند. عجب جای مزخرفیه اینجا. ده سال پیش همین جوری بود امروز هم همین طوره صد سال دیگه هم به احتمال قوی همین طوره. جوابم اینه: هوووم. تا شب...
-
سرگیجه
شنبه 14 شهریور 1394 11:48
بعد از نزدیک به سی روز بالاخره آن مریضی گریزناپذیر اسیرم کرد. همیشه همینطور بوده و یک جورهایی انتظارش را هم میکشیدم. حالا مریض و ناتوانم. آنقدر که نمیتوانم راه بروم. یا حتی به کسی دست بدهم یا در گنجه را باز کنم. از تمام نشانههای بیماری یک انسان همه را دارم. سرگیجه و سردرد، دلپیچه، اندکی تب، نفس کشیدنهای سخت،...
-
حرکت اسپینی
دوشنبه 9 شهریور 1394 07:41
ناگهان به دنیای واقعی پا میگذارم و شروع میکنم به شنیدن صدایی که میگه «آره همینطوری؛ دو مشت بیشتر هم نریز!» و بعد به دستهام نگاه میاندازم که دارند چپ و راست میروند و گهگاهی هم که خسته میشوند حرکات دایرهای انجام میدهند و تازه یادم میآید که دارم گچ سرند میکنم. گچهایی که معلوم نیست شب قبل چطور شیر باز مانده و نم...
-
عبور از مرزها
پنجشنبه 15 مرداد 1394 02:10
گفتن یا نگفتن. مسألهی مهمی است. همیشه باید حواس آدم به این موضوع باشد که چیزی که میخورد آیا خربزه است یا نه؟ آخر هنگام خوردن باید به روز بعدش هم فکر کرد. باید به فکر این هم بود که این خربزه خوردنها با ما چکار میکند؟ در فرهنگ غربی گویا بین نویسندهها و متفکرین، سنت نوشتن اعترافات مرسوم است. هر کسی بعد از عمری...
-
رنگ خدا
یکشنبه 11 مرداد 1394 07:54
تابستان فصل میوه و میوهخوری است. در همهجای زمین که تابستان میشود، آدمها شروع میکنند به خرید محصولات باغی و یا آبشا را میگیرند یا خشکشان میکنند یا لواشک باشون درست میکنند و یا کمپوت و مربا و مایع شربتی. بساط آبمیوهگیرها و آبقورهگیرها و آبلیموگیرها هم حسابی داغ میشود. میتوانی به مهمانی بروی و بلااستثنا...
-
نفسهای گرم
دوشنبه 5 مرداد 1394 20:23
استفاده از تجارب دیگران کار سادهای است اما اگر وجدانی داشته باشی میفهمی که چندان هم ساده نیست. اینکه مثلاً برای موفقیت حالای تو در گذشته کسی جانش را از دست داده یا حتی جوانیاش را تلف کرده و رسماً بدبخت شده اصلاً چیز خوبی نیست. تو موفقی چون نکتهای را میدانی که آن نفر پیش از تو نمیدانست. و درست به همین علت هم...
-
کیهان در سر
چهارشنبه 31 تیر 1394 07:50
صبحها که از خواب بیدار میشوم میبینم همه چیز به کلی تغییر کرده. انگار همه مردهاند و فقط من زندهام با گنجشکهای بیشمار که گویی خبر از کنترل جمعیت ندارند و مدام با صدای ریزشان قربان صدقهی هم میروند. دیروز اول شبی که داشتم میخوابیدم رعد و برق شدیدی درگرفت. پشتبندش هم یک باران طوفانی که از عمودی سقوط کردن خسته شده...
-
درخت زندگی
جمعه 26 تیر 1394 19:58
پارسال همین ماه بود که درخت کوچک کنار خانه را نجات دادم. همچون راشل کوری یا مرگان جلوی بولدوزرهای غولپیکر شهرداری ایستادم و زور زدم و تقلا کردم تا در آخرین لحظه و پیش از آنکه ار ریشه درش آورد و زیر و زبرش کند نجاتش دادم (نمیدانم چرا فقط زنها باید این کار را بکنند!). با احتیاط درش آوردم و جابجایش کردم به مقابل خانه....
-
مارمضان تابستانیِ پربرکت هستهای (شیرین به شرط!)
سهشنبه 23 تیر 1394 18:37
در ایستگاه منتظر اتوبوسم. یک ظهر تابستانی. یک ماه رمضان طولانی. زنی با دو کودک در ایستگاه گوشهای سایه پیدا کردهاند و زیرش خزیدهاند. نمیدانم اینها چطور این گرما را تاب میآورند. هوا آنقدر گرم است که تمام گلها و حتی برگ درختان پژمرده شدهاند. اما از شانس اتوبوس کولر دارد. این یکی کولر دارد. زیر کولر اتوبوس مینشینم...
-
رؤیای واقعی
شنبه 20 تیر 1394 07:56
ظهر که میشه لم میدی جلوی کولر و بعد احساس میکنی یه چیزهایی همراه با ذرات کیهانی، پخش و پلا داره از سرت میگذره. یه ماجرایی مثل این . اما باز فکر میکنی که نه. من هرگز اینجا نبودم. من اصلا «دوربین» نیستم. من آدمم. دو تا پا دارم، دو تا دست این هم کلمه. اونی هم که روبرومه، کولره. اما باز فکر میکنی و میبینی چرا. تو...
-
سیاه و سفید
چهارشنبه 17 تیر 1394 11:07
وقتی روزهای سیاه و سیاهپوشی میاد باز هم هستند فیلمهایی که باشون بتونن سر مردم و گرم کنن. نمونهش یکی از همین روزا بود که فکر میکنم نسخهی ایرانی کارتن ژاپنیهای سی سال پیشو گذاشتن. یه چیزی بود بین کارتن و مستند و فیلم. از اینا که به درد کاشت دانهی فرهنگ در کشتگاه ذهن کوچک نوجوونا میخوره. یه چیزی که هر وقت، در...
-
تمرینهای ناکافی
شنبه 13 تیر 1394 18:54
به یاد تو میافتم و ناخوداگاه سرجایم خشک میشوم. یاد آن همه مطلب و نظراتی که توی وبت داشتی. از اون وقتی که من ده سال بیشتر سن نداشتم تو داشتی <تمرین> نویسندگی میکردی. خیلی از مطالب رو از تو و نظرهایی که برات گذاشه بودن یاد گرفتم. اون همه نظر چی شد؟ همه پرید؟ اون وبلاگ، تنها وبلاگ تو نبود. وبلاگ دویست سیصد نفری...
-
تجربهی دوبارهی زیستن
جمعه 12 تیر 1394 06:19
در همهی سالهای عمر انسان ویژگیها و اتفاقاتی است که در همهی نسلها تکرار میشوند. درست مثل این روزهای من که به اینجا میآیم و تجربهی خود را از زیستن با شما به اشتراک میگذارم. زمانی میرسد که انسان دوست دارد برای خودش یک اتاق شخصی داشته باشد. ولو اینکه این اتاق به اندازهی یک سلول انفرادی باشد. ولو اینکه رنگش آبی...
-
پیوند قصه ها
شنبه 6 تیر 1394 09:14
این هم قصۀ ماست که هر روز بیشتر می نویسیم و بیشتر تنها میشویم. میلیون ها کلید را فشار میدهی و تایپ میکنی ولی به همان اندازه هم زخم بر دلت که نه، ذهنت می نشیند. یکی از بهترین جمله هایی که شنیده ام این بود که «کم اطلاعات وارد اون مغزت کن!» و حالا، همین حالا، اونقدر بی هدف چرخیده ام که از عمق وجودم خسته شده ام و مغزم...
-
س های فراموش نشدنی
دوشنبه 11 خرداد 1394 21:09
این طور نوشتن را دوست ندارم. اما وقتی دست من نیست، چه میتوانم بکنم؟ هنوز هم دلتنگ خواندن دو خواهر هستم. دو خواهری که نام شان با س شروع میشد و یکی زیباتر از دیگری دردهای ملت را بازگو می کرد. هنوز هم دلم تنگ می شود برای آن همه زندگی کردن. در میان انبوه آدم ها تلاش کردن و به اشتراک گذاشتن دردها و تجربه ها. نمی دانم این...
-
آب بهترین سرمایه
پنجشنبه 17 اردیبهشت 1394 12:41
مرگ من مرگ رویاهاست. مرگ تو مرگ خوبی هاست. این جمله رو دوست دارم. نمیدونم از کجا یا کی شنیدمش ولی برام جالبه. قدیم ها یکی از سرگرمی های مردم جمع کردن جمله و کلمات قصار بزرگان بود. از هزارسال پیش تا همان روزهای زندگی شان. همین طور از کنفسیوس و چین تا ایران باستان و اسلام و صوفی ها و دراویش و هزار چیز دیگه. این اواخر هم...
-
خدای من
پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 14:35
چه زیبا بود روزی که تو را می دیدم. در شهر کوچکی بیابانی و غبارآلود مانند شهرهای فیلم های وسترن. در فیلم ها خانه ها چوبی است ولی آنجا خانه ها همه خشت و گلی بودند. چقدر خلوت بود آن روستاشهر کوچک تو. چقدر آفتابی بود و روشن. در تنها ایستگاه تنها خیابان اصلی اش نشسته بودی که من سوار بر اتوبوس دوباره پیدایم شد. داشتم از...
-
هم قطار
یکشنبه 30 فروردین 1394 15:23
هم قطار. این جالب ترین عنوانیه که شنیدم. توی یکی از فیلم های لورل هاردی فکر میکنم. سلام هم قطار! حالا من هم خوشم اومده ازش. قبلا که میگفتم هم شاگردی سلام! طرف با تعجب به من نگاه میکرد. اگه بهش بگم هم قطار که دیگه کب میکنه. آره. هم قطار عزیز. تو نیستی ولی من بهت میگم که انیجا چطور میگذره. شب ها تقریبا تا صبح بیدارم و...
-
کسی نیست
یکشنبه 23 فروردین 1394 12:37
باید بگم که در وبلاگ نویسی زیاد دست بازی ندارم. دلیل اش هم بر می گرده به همون پستی که فکر می کنم پست دوم باشه. بیش از اندازه و بیش از معمول هر انسان عادی ای راز جمع می کنم. البته حتما وبلاگ نویسی هم اصول مشخص خودش و داره ولی من متاسفانه با اون ها آشنا نیستم. من چیزی از کسی نمی گم چه برسه به خودم. خودم و سال هاست که...
-
بنویس هم سر
چهارشنبه 19 فروردین 1394 14:31
داشتم از چه می گفتم؟ آهان! از تنهایی. اگر بخواهید از تنهایی بدانید، از تنهایی مطلق، من به شما می گویم. اول از همه باید بگویم که تنهایی مطلق را کسی تا به حال تجربه نکرده. چون مادامی که چیزی کنار شما باشد، یا زیر پای شما یا به هر نحوی به آن دسترسی از نزدیک داشته باشید شما تنهای مطلق نیستید. بگذریم از کسانی که به همه...