بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

سرگیجه

بعد از نزدیک به سی روز بالاخره آن مریضی گریزناپذیر اسیرم کرد. همیشه همین‌طور بوده و یک جورهایی انتظارش را هم می‌کشیدم. حالا مریض و ناتوانم. آن‌قدر که نمی‌توانم راه بروم. یا حتی به کسی دست بدهم یا در گنجه را باز کنم. از تمام نشانه‌های بیماری یک انسان همه را دارم. سرگیجه و سردرد، دلپیچه، اندکی تب، نفس کشیدن‌های سخت، استخوان درد، گلو درد، دماغ درد، درد. درد. تنها دردی که ندارم خوشبختانه دندان درد است. حتی پس کله‌ام هم درد می‌کند. نمی‌دانم امحاء و احشاء را هم گفتم یا نه ولی آن‌هم گاهی می‌گیرد و رها می‌کند. از شانس بدم در خانه تنها هستم و خودم باید به دنبال قرص و دوا باشم. هر قرصی که گیرم بیاید یکی‌اش رو می‌خورم و بقیه‌اش رو می‌اندازم گوشه‌ای.  فقط به فکر خودم هستم. فقط به فکر علاج هرچه زودتر خودم. گلویم طوری چرک کرده و درد می‌کند که انگار یک خارپشت بالغ را درسته قورت داده باشم. حالا که تب و لرز هم پیدا کردم عاشق گرما شدم. اما تو این وسط شهریور ماه تنها چیزی که پیدا نمیشه گرماست. باید لباس گرم بپوشم. برم توی یک اتاق و تاریکش کنم و زیر دوتا پتوی گرم و بزرگ نفس‌نفس بزنم تا خوب بشم. سروصدای این و آن‌ هم اصلاً برام مهم نیست. فقط باید گرم بشم. اگر می‌شد می‌رفتم روی پشت بوم زیر آفتاب بساطم رو پهن می‌کردم و میخوابیدم تا آفتاب بره. اما هم باد سردی می‌وزه و هم این استخوان درد اجازه نمیده که از ده پانزده تا پله‌ی سی سانتیمتری برم بالا و بیام پایین و دوباره برم بالا. چقدر جان سخت‌اند آن بیمارانی که سالهاست تحملش می‌کنند و خودشان از خودشان تست می‌گیرند و خودشان به خودشان انسولین و انواع داروهای دیگر را تزریق می‌کنند. دماغم را که بالا می‌کشم فقط صدا می‌کند. خبری از بو یا تنفس نیست.


با همین حال بیمارم است که از خواب بیدار می‌شوم و خودم را تنها می‌بینم. انگار شده‌ام «کافکا در هتل». می‌روم و از تلویزیون ترمینال اسپیلبرگ رو می‌بینم. با بازی تام هنکس. یادم می‌آید قبلا در برنامه‌ی دیگر شنیده بودم که این فیلم را بر اساس داستانی واقعی از یک ایرانی ساخته‌اند. درست در نقطه‌ی اوج و احساساتی‌ترین جای فیلم، زمانی که عشق ظهور پیدا می‌کند، گربه‌ای در گوشه‌ی تلویزیون ظاهر می‌شود‌. از دیواری روبروی عمود به شیشه‌ی پنجره دارد می‌آید طرف من. اندازه‌اش به اندازه‌ی سر تام هنکس در تلویزیون می‌شود‌ و می‌پیچد به چپ. اصلاً قیافه‌اش عاشقانه نیست. انگار مطلقا به هیچ چیز فکر نمی‌کند. آیا می‌توانم روزی با او راجع به این فیلم وارد بحث شوم؟ اگر بشود آنوقت می‌شود‌ که من هم به ساحل برسم؟ نگران پدرم می‌شوم که در خانه تنهاست. نکند او هم جانی واکری شود برای خودش؟ خوشحالم که گربه‌ها از من می‌ترسند. زمان فیلم گویا در سال 2004 است. یک بار در پشت سر تام هنکس کلمه‌ی «وایرلس» را می‌خوانم. این کلمه‌ی دلخواه من است. بعد نمی‌دانم چه می‌شود‌ که فیلم دیگری را به خاطر می‌آورم و از خودم می‌پرسم چرا بازی جدید اختراع نمی‌شود؟ چرا فوتبال و ساکر و کریکت دنیا را قبضه کرده‌اند؟ یعنی هزارسال دیگر هم همین بازیها به حیات خود ادامه می‌دهند یا بازیهای جدیدتری جای‌شان را می‌گیرد؟ در بخشی دیگر از فیلم تام هنکس هم دارد کار گل می‌کند. معلوم است این کاره نیست و اسپیلبرگ برای این قسمت از فیلم از اوستاهای این کار مشاوره نگرفته است. حتی بچه‌ها هم می‌دانند که گل مالی مثل نقاشی است و ابزار را فقط عمودی جابه‌جا می‌کنند نه افقی. البته در صحنه‌ای دیگر برای نقاشی همین کار را می‌کند و روغن ریخته شده را جمع می‌کند. بعد معلوم می‌شود‌ برای این کار گل، حقوقش از رئیس فرودگاه هم بیشتر است. تام هنکس اینجا هم نقش یک احمق را بازی می‌کند. نقش یک احمق نخبه‌ی سخت‌کوش که تخصص اوست. او نه ماه در همان ترمینال جان اف کندی می‌ماند و کلی کار انجام می‌دهد و با همه‌ی فروشنده‌های آنجا دوست می‌شود‌ و حتی دل پلیس‌ها و نگهبان‌ها را هم به دست می‌آورد و بعد از فرودگاه قاچاقی می‌زند بیرون و می‌رود امضای خواننده‌ی جاز مورد علاقه‌ی پدرش را می‌گیرد و برمی‌گردد به وطنش. وطنی که در دنیای ما وجود ندارد و اسمش چهار هجایی است و گویا فقط در خود فیلم واقعیت دارد.


بعد می‌زنم شبکه‌ای دیگر که دارد به طور زنده استقبال رسمی رئیس دولت ما از رئیس دولت قرقیزستان را در سعدآباد نشان می‌دهد. چیزخاصی ندارد و زود تمام می‌شود‌. خبر خاصی هم بعد از آن نیست. خاموش می‌کنم و می‌روم چای می‌آورم با بیسکوییت تا بخورم و بنوشم. می‌گذارم چای سرد شود و به فکر فرو می‌روم. هرچند تا کنون نتوانسته‌ام در دریای کم عمق فکر فرو بروم و بیشتر از اینکه درونش غواصی کنم رویش موج‌سواری می‌کرده‌ام اما بازهم «به فکر فرو می‌روم». زنده ماندن چقدر سخت است. چه هزینه‌های گزافی دارم می‌پردازم برای زنده ماندنم. قبل‌ترها ترجیح می‌دادم بدنی باشم و فردی در من باشد ولی حالا می‌بینم خیلی سخت است. همین که فردی باشم درون بدنی بهتر است. صدای زنگ در را که می‌شنوم می‌روم و می‌پرسم کیه؟ و جواب می‌شنوم: «مأمور گازه». صدایش خیلی آشناست و مرا به یاد کسی می‌اندازد که روزگاری دوستش داشتم. دوست داشتن؟ نه. سواری دادن. خواستم بگویم خودتی؟ بازی و بس کن ولی دیدم بهتر است نگویم. رفتم و مأموری بود از من جوانتر. کارش را کرد و خواستم برایش چای بریزم ولی نخواست. میدان که می‌خواست ولی گفت نمی‌خواهم. بعد نگاهی به دور و بر انداختم و دیدم در حصاری «وایرلس»؛ ضد خرگوش محبوسم. اما همین یکی نیست. حصارهای وایرلس محاصره‌ام کرده‌اند و یکی بعد از دیگری مثل هشت‌پاهای غول‌پیکر به دست و پایم می‌پیچند و هی تقلا می‌کنم و دست و پایم را می‌کشم. فریاد می‌زنم و کمک می‌خواهم. هیچ‌کس نیست. باید مسکن بیش‌تری بخورم. البته بعد از اینکه چای و بیسکویتم را تمام کنم.

-تام هنکس اخیرا کتاب هم نوشته. فقط به این دلیل که از تایپ کردن با ماشین تحریرش لذت می‌برده. بهش  احساس نزدیکی می‌کنم.

-بیماریِ ناگهانی همان طور که خیلی وقت است کشف شده؛ همیشه یک مصیبت نیست. خیلی وقت‌ها نقش فرشته‌ی نجات رو بازی می‌کنه و به همین دلیل هم می‌تواند لذت‌بخش یا حتی اعتیادآور  باشد. نمی‌دانم در دردکشیدن چه هست که در عافیت نیست؟

حرکت اسپینی

ناگهان به دنیای واقعی پا می‌گذارم و شروع می‌کنم به شنیدن صدایی که میگه «آره همینطوری؛ دو مشت بیشتر هم نریز!» و بعد به دستهام نگاه می‌اندازم که دارند چپ و راست می‌روند و گهگاهی هم که خسته می‌شوند‌ حرکات دایره‌ای انجام می‌دهند و تازه یادم می‌آید که دارم گچ سرند می‌کنم. گچهایی که معلوم نیست شب قبل چطور شیر باز مانده و نم کشیده‌اند. بعد همان‌طور که دو مشت دو مشت گچ برمی‌دارم و سرند می‌کنم برمیگردم به دنیای عجیب و غریب خودم. دنیای خارج از سه زمان. جایی که میتونم خودم رو ببینم که سه قسمت شدم. بدنم در زمان حال است و دارد کار گل می‌کند. دلم در گذشته است و کمی غمگین است. سرم هم که در جنگل وحشتناک آینده سیر می‌کند و خودش را خیس کرده است. تنها چیزی که در این حالت به ذهنم می‌رسد این سؤال است که چه چیزی این سه را کنار هم نگه داشته؟


سوار اتوبوس که می‌شوم دقیقاً می‌نشینم روی صندلی خودم. شماره‌‌ی هفده. یک ساعتی طول می‌کشه که از شهر خارج بشیم. توی این یک ساعت این اتوبوس بدسابقه کلی توی شهر می‌چرخه و بالا پایین می‌شه تا یک ده پانزده نفری اضافه‌تر سوار کنه. اون‌قدر آدم سوار و پیاده می‌شه و اون‌قدر این شاگرد جوان میاد و میره و همشون اون‌قدر به صورتم زل میزنن که سرم درد می‌گیره. بعد کم‌کم بدنم روی صندلی حالت می‌گیره و خشک می‌شه. توی آخرین ایستگاه زنی سوار می‌شه که دو تا بچه همراه داره و جاش درست صندلی روبری منه. همچین که می‌نشینه چراغها رو خاموش می‌کنند و زن هم دخترش رو می‌خوابونه کف اتوبوس، وسط راهرو بین صندلی‌ها، کنار خودش. تازه متوجه می‌شم پسر بغل دستیم که با من سوار شده هنوز گوشی پنج اینچی‌اش دست‌شه و هنوز مثل یک ساعت قبل تند تند داره باش بازی می‌کنه. چقدر این صحنه‌ها روی اعصابم راه می‌رند. عذاب نشستن روی یه صندلی خشک و مسخره و حبس شدن روی اون برای شش ساعت انگار آتشم میزنه. تازه می‌فهمم پهلوهام بدجوری تیر می‌کشند. نبض دردشون رو خیلی خوب احساس می‌کنم. فراموش نشدنیه. می‌خوام بلند شم کمی بایستم ولی جا نیست. می‌خوام ول شم مثل اون دخترک کف اتوبوس ولی از قدم خجالت می‌کشم. برای فرار هدفون می‌گذارم توی گوشم و صداش رو می‌برم بالا. می‌پرسم چطور آدم می‌تونه یه دختر هشت نه ساله، این موهبت الهی رو، این‌طور ول کنه کف اتوبوس؟


وقتی کاردک انگشتم رو می‌گیره و مثل نمکی روی زخم می‌سوزه آروم زیر لب یک «هی» کوچولو میگم و کاردک از دستم ول می‌شه. میدونم صدام و شنیده و فهمیده ولی به روی خودش نمیاره. حتماً منتظره ببینه من چی میگم. اینجاست که نصیحت همین دو دقیقه پیشش یادم می‌افته که «مواظب هم باش که دستت رو نبری. با کاردک!» اما حالا دستم رو بریده بودم و خونریزیش شروع شده بود. قطره قطره و با فاصله‌ی زیاد خون از زیر پوست انگشتم که بی‌حس و خمیده رو به پایین گرفته بودمش بیرون می‌اومد و می‌رفت تا می‌رسید به نوک انگشت و می‌افتاد روی زمین. انگار که اتفاقی نیافتاده باشه خیلی خونسرد به در و دیوار نگاه می‌کردم و دستم رو پشتم قایم کرده بودم و انگشتم رو فشار می‌دادم. این طوری کمتر دردشو حس می‌کردم. دیدم عجب حسیه که آدم خودش رو زخمی کنه و جیکش هم درنیاد. مثل این‌ها که برای قسم سفت و سخت خوردن با چاقو دست‌شون رو زخمی می‌کنن. یا اون‌ها که خودکشی می‌کنند. یا اون‌ها که قمه می‌زنند. یا اون‌ها که حجامت و از این کارها می‌کنند. چیزی از شاعر یا نویسنده‌ای مربوط به قرن هفتم یادم اومد که این طوری بود: از سرنشتر عشق قطره‌ای چکید و نامش دل شد... تازه داشتم می‌فهمیدم که با اینکه درد داره ولی حسش چندان هم بدک نیست. بهم احساس قدرت می‌داد. انگار داشتم به درک معنای این دو کلمه نزدیک می‌شدم: «خون و فولاد». بعد از این دستم رو آوردم روبروم و دیدم که خون روش خشک شده. همچنان زنده بودم و کلی در عالم خودم غور کرده بودم.


بعد از کلی گوش دادن به غزلیات حافظ تازه یک کمی از دردهای روحی و جسمی‌ام کم شده بود. دیگه نه تنها بغل دستی‌ام گوشی‌اش رو گذاشته بود کنار و خوابیده بود بلکه پهلوهام هم  دیگه زق‌زق نمی‌کردند. یعنی نه چندان زیاد. برای اولین بار به خودم گفتم ادبیات هم بد رشته‌ای نیست. شعر هم چندان بد نیست. حافظ هم اصلاً شاعر کوچکی نیست. برای اولین بار در عمرم هم خواستم که تمام دیوانش را از حفظ کنم. می‌دانستم که این خیال احمقانه‌ای بیش نیست ولی در آن لحظه تصمیم گرفته بودم که حتماً این کار را بکنم. ساعت را که نگاه کردم دیدم تقریباً به مقصد نزدیک می‌شویم. هدفون را از گوشم درآوردم و بلند شدم بروم جلو. دیگر رد شدن از روی دختر بچه هم برایم سخت نبود. در آن چند ساعت گذشته آن‌قدر این و اون برای آب خوردن از روی او رد شده بودند که من هم عادت کرده بودم. یکی مثل بقیه. وقتی پیاده شدم بعد از لحظاتی، نه اثر از آن دخترک بود نه اثری از آن بغل دستی‌ام و نه آن راننده شوفرش. همه با هم، با آن جعبه‌ی فولادین از جلوی چشمم دور شده بودند. دیگر حتی اثری هم از حافظ و غزلیاتش در ذهنم نبود. خودم را دیدم که ساعت چهار صبح کنار جاده ایستاده‌ام و بعد فکر کردم که الان  کجا هستم؟ از کجا آمده‌ام؟ و کجا می‌روم؟ اصلاً چقدر احتمال این هست که در این شهر بشوم یک کارگر گچی؟


وقتی کار تموم شد، حضرت استاد یک عالم از تنهایی سالمندان در این روزگار گفت. این که جوانها ادب و نزاکت مراقبت از سالمندان را ندارند یا نمی‌خواهند داشته باشند. مثل همیشه نمی‌دانستم چه بگویم و این رو هم به عنوان تنها کلام بهش گفتم: چی بگم؟ نمی‌دونم حالا که فکر می‌کنم می‌گم شاید این همه پیرهن پاره‌کردن برای این مسأله شاید به این دلیل بوده که خودش هم فاصله‌ی چندانی با تبدیل شدن به یک سالمند نداره. شاید می‌بینه که بعد از این‌ها نوبت به او می‌رسه. حرف‌هاش و که خوب ز د موقع برگشت از کار بهش گفتم این مسأله‌ی سالمندان تنها نیست. این روزها همه به دنبال یک همدم می‌گردند. پیر و  جوان هم نداره. دیگه چیزی نگفت. آروم شده بود. سرش رو انداخت پایین و با خونسردی از پله‌ها پایین رفت من هم دنبالش. وقتی ازش جدا شدم فکر کردم که عجب درد و دلی کردیم امروز. بیشتر او. گذشت زمان همه را به تکاپو می‌اندازه.



-همه‌ی شبهای این شهر آشفته است. آشفته‌بازاری است اینجا که نپرس!