بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

آب بهترین سرمایه

مرگ من مرگ رویاهاست. مرگ تو مرگ خوبی هاست. این جمله رو دوست دارم. نمیدونم از کجا یا کی شنیدمش ولی برام جالبه. قدیم ها یکی از سرگرمی های مردم جمع کردن جمله و کلمات قصار بزرگان بود. از هزارسال پیش تا همان روزهای زندگی شان. همین طور از کنفسیوس و چین تا ایران باستان و اسلام و صوفی ها و دراویش و هزار چیز دیگه. این اواخر هم که غربی ها همه چیزو قرق کردن. برنامه ها هم هر روز و هر روز براشون ساخته میشه. برنامه گوشی، افزونه وبلاگ، سرویس پیامکی. حتی دیدم کتاب هایی هم ازشون چاپ میشه. قدیم ها بهتر بود چون مجبور بودن این ها رو بنویسن و وقتی مینوشتن ـ اون هم با خط خوش ـ هم یادشون میموند هم تاثیرش و توی روح و ذهن فرد باقی میگذاشت. اصلا آن زمان مردم در این دفترهاشون نقاشی هم میکردن. ولی حالا مگه با این ابزارها و نرم افزارها چقدر میشه نقاشی کشید؟ اصلا مگه کار با این ابزارها به راحتی مداد و خودکار میشه؟. تازه بعدش هم که این جملات و اشعار رو یاد میگرفتن میرفتن باش نامه مینوشتن. متن ادبی مینوشتن. چیزهایی مینوشتن که ده سال بعدش هم خوندنی بود. نه مثل این پیامک ها  نامه های امروزی که اصلا میخوای نخونده پاکش کنی. از بس رسمی و خشک و بی احساسن. اگر هم چیزی داشته باشن کلیشه ای و مد شده است که هر کسی مدام تحویل بغل دستیش میده. نمونه اش هم هیمن جمله ما همه خوبیم ولی.. . خدایی اگه یه نفر این جمله رو بهتون بده نمیرید به خودش پس بدید؟ بعدش هم اضافه کنید لطفا دیگه از این زحمت ها نکشید؟ به نظرم باید یه فکر اساسی کرد. مثلا توی مدرسه به بچه ها بگن هر کی تا آخر سال یه دونه از این دفترها درست کرد و آورد نشونم داد درس شو بیست میدم. اصلا ادبیات و فارسی و املا و از این چیزها رو قبوله. اون وقت شاید باز این احساسات به مردم برگرده. حتی به خونواده ها.

اینجا عجب بارونی میاد. دو روزه که حسابی بارون و رعد و برق بهاری خوشکلی میاد. نه از این رعد و برق های ترسناک. از اون هاش که میخوای بری توی خیابون و به ابرا داد بزنی ایول ایول... بارون میاد خطی خطی. یعنی میخوره به شیشه تا پایین آروم آروم سر میخوره. بهش فکر میکنم میگن رشته رشته. چه فرق میکنه. مهم اینه که ده روز مونده به خرداد و دو روزه بارون بهاری میاد. مهم اینه که آدم و یاد روزهای خوبی میاندازه که حتی مرگ هم نمیتواند جلودارش شود. خاطراتی که به راستی دل آدم و صیقل میده. بارونی که آدم و سر ذوق میاره و دلش میخواد شعر بگه. آخ که این روزها بارون هم شده برامون آرزو. قبلاها که اینطور نبود. هر سال برف و بارون سر موقع میومد و سر وقت میرفت. همه میدونستن قضیه از چه قراره. نه مثل حالا که دیوانه وار منتظر بارون و برف باشن و تا بارید وبلاگ ها و دفترچه ها و صفحات پر بشن از شعر و ترانه و ستایش بارون و برف. اصلا به نظرم این شروور هاهم که  میگن باید عاشق بود تا بارون بیاد و اگه خوب باشید بارون میاد و اینها چرته. بارون میاد اگه هوا بارونی باشه. بارون میاد وقتی نزدیک ابرا و کوها باشی. وگرنه توی کویر باشی و فرشته هم باشی که بارون نمیاد. جون من میاد؟ نمیاد دیگه. حالا اون دعای بارون و اینها بحثش جداشت. اون تبصره و ماده واحده شه. اینکه بارون میاد عجیب نیست ولی اینکه کی و چقدر میاد عجیبه. بعضی وقت ها سرکاری و داری دیوارت و میچینی که بارون میزنه. بعضی وقت ها هم خونه ای و دل تنگی و زمستونه و پاییزه و بهاره ولی باز بارون نمیاد. بعضی وقت ها تو جنگل های شمالی و بارون نمیاد و بعضی وقت ها هم توی بیابون های مشهدی و همین طور مثل گوله بارون میزنه به شیشه ماشین. بعضی وقت ها صبح اول صبحی داره میری مدرسه و آسمون برای مادر زمین اشک تمساح میریزه، بعضی وقت هام  لب رودخونه ای و خشکه خشکه و ابرها کشور کشور از روی سرت رد میشن دریغ از یه چکه آب. این ها نشونه بدبیاری نیست. نشونه بد مصرفیه. سوء مدیریت و از این حرف ها. متاسفانه ذهن خلاق ما تاریخ ها رو خوب نگه نمیداره وگرنه میدیدم که ابرها کار خودشون و میکنن. هر سال و هر قرن. ای ماییم و بچه ها و رفقامون که کار خودمون و درست انجام نمیدیم. هر روز و سال و هر قرن. آب که میگن دلم میخواد شیرجه بزنم توی استخر. دلم میخواد بیافتم وسط اقیانوس و یه ماه همون جا روی آب بمونم. من عاشق آبم. راستی نام الهه آب چی بود؟ حتما باید یه الهه ای براش انتخاب کرده باشن. آب آب آب. من عاشق آبم.

اگر شبی میشد که به گذشته ها برگردم بی شک بیشتر جمله و شعر جمع میکردم و بیشتر نقاشی میکشیدم و بیشتر آب بازی و برف بازی و بازی میکردم. این روزها همه چیز خراب است. از اوضاع کار و سرمایه و اقتصاد بگیر تا اوضاع روحی و روانی و درسی و تحصیلی. اما تنها چیزی که نمیذاره دچار فروپاشی بشم همین بارون ها و خاطره هاست. همین فکر کردن به روزهای خوب زندگی. من دیگر از خیر جمله گفتن برای دیگران گذشتم. حالا خودم میخواهم جمله جمع کنم. خودم میخواهم شعر جمع کنم. خودم میخواهم نامه بنویسم و برای شما و دیگران پست کنم. دوست دارم مثل این باران یکهو ببارم و یک هو بغرم ولی نیست نمیشود. نه اشکی هست نه دردی نه بغزی. حالا روزگار من با سلول شخصی و لشکر 27 رویاها میگذرد. لشکری که جنگ شروع نشده مغلوبه. حالا باید به خنده های الکی دل خوش کنم که مثلا خنده جوان میکند دل را. این روزها هر کاری میکنم که شب به بالینم آید نرگسش مست و لبش افسوس کنان و کنارم بنشیند و غری بزند یا شکوه ای کند یا نصیحتی اما نمی آید. اما هر چه سعی میکنم اصلا خواب هم نمیبینم. هر شب چشم میبندم و چشم باز میکنم ولی او نیامده. نه در خواب نه در بیداری. میروم همه جا را به دنبال ردش میگردم ولی نیست. گویا هیچ وقت نبوده. دیگر مانند فرشته ای نامرئی ناگفته می آید و ناگفته میرود. خیال من هر شب باز است و خالی ولی تشریف فرما نمیشود. گویا جایی خیالی بهتر باز شده است. خیالی که در آن بهشت را پادری کرده باشند. خیالی که مانند خیال من آشفته و پریشان نباشد. خیالی که هر روز جهنم را روی دیوارهایش تصویر نکنند. اما من هنوز هم امیدوارم. امیدی دارم به اندازه بزرگ تر از خیال خود. حتی بزرگ تر از بهشت و جهنم. حتی بزرگ تر از آن خیال رقیب. امیدی به خوبی آب. امیدی به زلالی و شفافیت آب. حتی بهتر از باران بهاری.

خدای من

چه زیبا بود روزی که تو را می دیدم. در شهر کوچکی بیابانی و غبارآلود مانند شهرهای فیلم های وسترن. در فیلم ها خانه ها چوبی است ولی آنجا خانه ها همه خشت و گلی بودند. چقدر خلوت بود آن روستاشهر کوچک تو. چقدر آفتابی بود و روشن. در تنها ایستگاه تنها خیابان اصلی اش نشسته بودی که من سوار بر اتوبوس دوباره پیدایم شد. داشتم از پنجره تو را نگاه میکردم که چطور اتفاقی باز هم یکدیگر را می بینیم. در نگاهت پیدا بود که تو هم به همین موضوع فکر میکنی. یادم آمد که صبح تو را در آبدارخانه دیدم. معلوم نبود آبدارخانه بود چون کفش را فرش کرده بودید و پشتی هایی دور تا دور گذاشته بودید و سماوری و چایی در گوشه ی آن آماده ی پذیرایی بود. بیشتر شبیه حسینیه ای مسجدی چیزی می مانست تا آبدارخانه. از پله ها که بالا می آدم تو درست مقابلم نشسته بودی آن هم به گونه ای که انگار داشتی برای کسی ـ که آنجا نبود ـ ناز میکردی. در باز بود و من به محض رویت افق، درست بعد از دیدن آخرین پله تو را دیدم که روی دو پایت نشسته بودی و نمی دانم به چه فکر میکردی که بعد از چند ثانیه مرا دیدی و سراسیمه که نه کمی غافلگیر شده بلند شدی و آمدی بیرون. من نمی فهمم این چه جایی که بود که تو کار میکردی. آن قدر آنجا خلوت بود و مراجعه کننده ای نداشتی که احتمالا نصف وقتت را آنجا سپری میکردی. بعد از این دیدار من زودتر از تو رفتم یا تو نمی دانم ولی حالا من بودم که باز هم داشتم به تو می رسیدم. باز هم برای چند ثانیه خیره شدی در نگاه من و من ناخوداگاه نگاهم را دوختم ایستگاه آبی رنگ و تو شنیدم که کارت زدی و سوار شدی. یاد این روزها همگی بخیر. روزهای آفتابی خشک غبارآلود.

اولین بار نبود که وارد محل کارت می شدم. نمی دانم چرا باز هم نوبت شیفت تو بود. من می رفتم جای همیشگی ام و به کارم مشغول می شدم ولی این صدای هرهر و قاه قاه تو بود که مرا از کار می انداخت. تو با دوست دیگرت چه راحت در ان مکان بسته داد و بی داد می کردید و از هر در سخن می گفتید و حتی با مخالفان تان هم بگو بخند داشتید. اما معلوم بود که این خنده ها الکی نیست. آنقدر می خندیدی که هر کس آنجا بود حداقل یک لبخند روی لبانش نقش می بست. آن روزها تازه امتحان داده بودی و داشتی منتقل می شدی. نمی دانم منتقل شدی یا اخراج ولی آن آخرین باری بود که تو را دیدم. بعد از آن دیگر نه صدای بگوبخندی آمد نه صدای حرف های کودکانه ای. فقط سکوت بود و تشریفات.

حالا بهار شده. اردی بهشت شده. هوا گرم و آفتابی شده. این مرا یاد آن روزهای تو می اندازد. حالا که تو آنجا نیستی من هم دیگر به آنجا نمی روم. حالا نه تو از من خبر داری نه من از تو اما آیا تو هم با این هوای همانی به یاد من می افتی؟ تو مرا یادت هست که از پله ها بالا می آمدم. کناری، سرجای خود می نشستم و گاهی به صدای تو گوش می دادم. مرا یادت هست که از پنجره اتوبوس تو را که در ایستگاه نشسته بودی نگاه می کردم؟ یادت هست کجا پیاده شدی؟ جلوی زیباترین فروشگاه شهر. در زیباترین خیابان شهر. اما من هنوز یادم هست که موقع پیاده شدن این تو بودی که مرا نگاه کردی. با چشمانی که انگار سیاه چاله هایی بودند به فراسوی زمان. فکر می کنم با همان نگاه بود که چیزی را در مغز من دست کاری کردی. نمی دانم چه چیز را ولی از مغزم پاکش کردی و به جایش چهره ی خود را در آن ثبت کردی. حالا دوست دارم باز به ان روز برگردیم و این بار ساده از کنار هم نگذریم. دوست دارم دوباره تو را ببینم و به هر بهانه که هست نامت را بپرسم. دوست دارم تو را ببینم و بگویم که تو در چشمانت سیاه چاله داری. بگویم که تو مرا یاد آسمان می اندازی. یاد همان جایی که ازش آمده ایم. ای کاش دروغ نگویم، مرا یاد خدا می اندازی. من به آن ماشین زمان برای بازگشت به خدا نیاز دارم. من هنوز هم تو را در یاد دارم اما این کافی نیست. می خواهم تو را از نزدیک ببینم و با خدای خود آشتی کنم.