بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

کیهان در سر

صبحها که از خواب بیدار می‌شوم می‌بینم همه چیز به کلی تغییر کرده. انگار همه مرده‌اند و فقط من زنده‌ام با گنجشکهای بی‌شمار که گویی خبر از کنترل جمعیت ندارند و مدام با صدای ریزشان قربان صدقه‌ی هم می‌روند.  دیروز اول شبی  که داشتم می‌خوابیدم رعد و برق شدیدی درگرفت. پشت‌بندش هم یک باران طوفانی که از عمودی سقوط کردن خسته شده بود و رسما در هوا گلاید می‌کرد. از در و  پنجره آب باران بود که وارد می‌شد. تازه بیست دقیقه نبود که خوابم برده بود که آسمان‌قلمبه‌ها شروع شد. غرشش آنچنان بلند بود که شیشه‌ها می‌لرزیدند و من مثل فنر از جا می‌پریدم تا قلبم را قبل از اینکه به سقف بخورد و متلاشی شود نجات بدهم. کم مانده بود زبانم را قورت بدهم یا سرم را از ناتوانی بکوبم به دیوار. در یک ثانیه و در سه چهار ضربه گویا تمام نعره‌های عقده شده‌اش را رها می‌کرد. می‌شد زیگزاگ برقش را در آسمان تجسم کرد که هی فلاش می‌زد و چپ و راست می‌رفت. جان خودت بس کن ای آسمان قلمبه!


آخر چله‌ی تابستان چه موقع باران و طوفان است؟ طوفان آمد و شهر را شست و رفت و تنها چیزی که باقی ماند سرمای پاییزی بی‌موقعش بود. البته باز هم هستند همسایگانی که کولرهایشان در این سرما هم خاموش نمی‌کنند. این سرما مرا یاد فصلهای درس و مدرسه می‌اندازد. یاد امتحانات میان‌ترم و دی‌ماه و اینها. یاد روزهایی که می‌نشسیم زیر نورگیر و بخاری تا آخر زیاد بود و صبحها گرگ و میش بود  و سیب زمینی سرخ می‌کردیم و کنار بخاری، زیر نورگیر که نشتی داشت و چند ظرف و کاسه گذاشته بودیم زیرش می‌خوردیم و گل و بلبل می‌گفتیم. بعد که خسته می‌شدیم تازه می‌نشستیم پای درس و کتابها را باز می‌کردیم و ساکت سرمان در کتاب می‌رفت. آسمان همچنان توسی بود و چراغها روشن و سقف همچنان چکه‌ می‌کرد و تازه دو سه ساعت به ظهر مانده بود.


صبحها که از خواب بیدار می‌شوم به شب قبل هم فکر می کنم. چطور شد که خوابم برد؟ ساعت چند خوابیدم؟ چند ساعت خوابیدم امروز چندم و چند شنبه است؟  و از این جور سوالها. بعد اگر اتفاق خاصی نیافتاده باشد به روزها و شبهای قبل و قبل‌تر فکر می‌کنم. این دفعه یادم آمد که دو سه شب پیش از خانه زدم بیرون. به نوعی فرار کردم. خسته شده بودم از خبرهای بد. از مرگها و بیماریها و جراحیها. گویا این تقدیر این فصل است که شبها نباید خانه ماند. بخواهی هم نمی‌توانی. آن شب رفتم به پارکی نزدیک که کمتر می‌رفتم. خلوت خلوت بود. یعنی جز من کسی آنجا نبود. دو دقیقه که روی نیمکنت نشستم ناخودآگاه متوجه راحتی بی‌حد و اندازه‌‌اش شدم و راحت پا دراز کردم و دراز کشیدم. این نیمکت فلزی جان می‌داد برای استراحت. تا صبح هم اگر همان طور می‌ماندم هیچ خسته نمی‌شدم. انگار خودش یک نوع ماساژور بود. لامصب به بالش هم نیاز نداشت. فقط کافی بود بچسبی به نیمکت. تمام دردهایت را فراموش می کردی. همان طور خوابیده بودم و به ستاره‌ها  خیره شده بودم. پاهام روی زمین بود اما بدنم روی نیمکت. از بالاسرم سه سیم برق رد می‌شد که دو مستطیل خیلی دراز را تشکیل می دادند. بین مستطیل بالایی هشت ستاره بود و بین مستطیل پایینی تنها هفت تا. به این فکر می‌کردم که حتما کهکشان هم بینشان هست. کهکشانی که خود دریایی از ستاره‌هاست. بی‌اندازه عظمت داشت این تصویر ولی من فقط پانزده نقطه‌ی زرد رنگ می دیدم. تنها اینها نبود. یک هواپیما با چراغهای چشمک زنش هم بود که در این زمانه همیشه آن بالا یکیشان هست. بعلاوه یک ماهواره که نه خیلی تند و نه خیلی آرام وارد مستطیل بالایی می‌شدو از آن گذر می‌کرد و به بعدی وارد می‌شد و از آن هم می‌گذشت و صحنه را ترک می‌کرد. حال به این فکر می‌کردم که چند قرن بعد چه اشیای دیگری در آسمان شب دیده می‌شوند؟ تاکسی فضایی، هتلهای فضایی، ماه‌نوردها و آسانسورهای فضایی؟ و احتمالا هزاران چیز «فضایی» دیگر که هنوز اسمی هم برایشان درست نشده. هریک در مدار مخصوص به خود بالا و پایین و چپ و راست خواهند رفت. طوری که چشمان هر بیننده‌ای را خسته کنند.


پیرمردی آمد و من مجبور شدم از جایم بلند شوم. البته او در نیمکت مقابل نشسته بود ولی دیگر لم دادن ارزشی نداشت. خود را کوهدشتی یا همچین چیزی معرفی می‌کرد. هرچه بود دشت‌اش را مطمئنم که داشت. می‌گفت اینجا پاتوق ماست. اما چه پاتوقی؟ مگر تلویزیون می‌گذارد پاتوقها همیشگی بمانند؟ این پیرمرد تنها عضو حاضر این پاتوق بود. کمی راجع به قدیمها برایم گفت. از چهل پنجاه سال پیش و بعد مقایسه‌اش کرد با امروز. از الو الو کردن کودکان شیرخوار امروز پشت تلفنهای همراه گفت و بعد نقبی زد به آنها که از وضع موجود ناراضی‌اند. از بی‌برقی و بی‌گازی آن زمان گفت و اینکه کودکان از هفت‌سالگی مجبور به کار بودند. بعد هم با مثال زدنی از چوپانان دهاتش که به شهر رفته‌اند و بی‌سوادند ولی پولدار شده‌اند، از وضع خنده‌دار موجود تعریف کرد و اضافه کرد که صنعت خوب پیشرفت کرده. اقتصاد هم همینطور. درست مثل امکانات رفاهی که حمام را به خانه‌ها آورده. آخر سر هم فکر می‌کنم از زبانش در رفت که گفت چهل سال است که به شهر فرار کرده. فهمیدم اینجا جای فرار است. همه از دل طبیعت و روستا به شهر فرار می‌کنند و بعد که دلشان گرفت باز  به پارک که نمونه‌ی کوچکی از طبیعت است فرار می‌کنند و پاتوق تشکیل می‌دهند. این هم یکی از شرایط خنده‌دار روزگار ماست که اجداد ما، با یک اختلاف خانوادگی از روستا به شهر فرار کردند و حالا ما تنها راهمان در این جور مواقع فرار به همان روستا و صحراست. فرار به دل طبیعت.


پیرمرد از بیکاری جوانان هم گله کرد ولی از قیافه‌اش معلوم بود که دغدغه‌ی خیلی مهمی هم نیست. وقتی رفت دوباره روی نیمکت ولو شدم و به آسمان خیره. چقدر تاریکی در آسمان موج می‌زد. بی‌شک چیزهای خیلی زیادی در آنجا بود که من نمی‌توانستم ببینم. ظاهر قضیه این بود که تاریکی بر روشنایی چیره شده. بعد ذهنم رفت به سمت ماده‌ی تاریک و انرژی تاریک. نمی‌دانستم کدام یک بیشتر است. بارها در مجلات گوناگون در این مورد خوانده بودم ولی پاک فراموش‌شان کرده بودم. نمی‌دانم اینها دروغند یا واقعیت، اما هرچه که هستند دنیا به دنبالشان است. ماده‌ی تاریک. انرژی تاریک. نور. کیهان. عالم هستی. امواج کیهانی. پرتو گاما. تولد و مرگ ستاره‌ها. فضاـزمان. گرانش. سیاهچاله. اتم و ماتحتش. فلان و بهمان... اهمیتی نداشت. فعلاً  مهم برایم خبرهای بدی بود که اطرافم را پرکرده بودند. دارم به خاطره‌ی آن شب فکر می‌کنم ولی باز خود را آنجا که مجسم می‌کنم می‌بینم ذهنم مدام دارد از این خاطره به دیگری می‌پرد. حرف فلانی را به یاد می‌آورد و نصیحتهای آن یکی را. فحشهای این را و تشویقهای آن را. می‌دانم همه‌اش الکی است. همه‌اش باد هواست. حتی به وجود خودم هم شک دارم. خودم را شاپرکی احساس می‌کنم که در دفتری بزرگ با یک عالم کمد و فایل و پرونده پشت میزی نشسته و دو سوراخ روبرویش است. سوراخهایی که به عالمی دیگر باز می‌شوند. و این داخل را مانند آن بیرون مدام روشن و تاریک می‌کنند. اطالاعات بی‌مصرف است که وارد می‌شود و دستانم (شاخکهایم؟) ناخودآگاه  مجبورند همه را بنویسند و بایگانی کنند. و باز نمی‌دانم این خاطرات چیست که وارد کله‌ام می‌شوند. دروغ است اگر بگویم احساس می‌کنم در سرم باز یک شاپرک دیگر لانه کرده؟ شاپرکی که اسیر کله‌ی من است. و من اسیر کله‌ای دیگر و آن هم خود اسیر دیگری. عجب اسارتگاهی است. خود خبر نداشتم!


از کله گفتم. و از پاییز و صبح سرد و هوای نمناکش. فکر نمی‌کنم چیزی بهتر از کله در چنین حال و هوایی بچسبد. و عجیب اینکه از صبح که بیدار شده‌ام کله‌ای روی اجاق دیده‌ام که حسابی قلیده!. این چیزها را که می‌بینم شک می‌کنم. یک نفر هست که از پشت پرده همه چیز را می‌چیند و رفت و ریس می‌کند و ما همچون مهره‌ای بی‌خود و بی‌جهت در انتظار می‌مانیم که حرکت بعدی  چه خواهد بود؟ ئی سه یا اچ یک؟ یا یکی دیگر؟ رها کنم. بروم بچسبم به کله که غنیمتی است. آخر من هم مثل بقیه آدمم و آدمها به کشتن و خوردن دیگر موجودات زنده، زندگی می‌کنند. اول جانشان را می‌گیرند، بعد قطعه‌قطعه و خردشان می‌کنند و بعد می‌پزندشان و به احتمال زیاد هم نوش جانشان می‌کنند. بی‌رحمی است نه؟ من هم موافقم ولی چه کنم، چاره چیست؟


ـ فرش شستن در یک ظهر سرد مرداد ماه، زیر باران، چه حالی دارد؟!

درخت زندگی

پارسال همین ماه بود که درخت کوچک کنار خانه را نجات دادم. همچون راشل کوری یا مرگان جلوی بولدوزرهای غول‌پیکر شهرداری ایستادم و زور زدم و تقلا کردم تا در آخرین لحظه و پیش از آنکه ار ریشه درش آورد و زیر و زبرش کند نجاتش دادم (نمی‌دانم چرا فقط زنها باید این کار را بکنند!). با احتیاط درش آوردم و جابجایش کردم به مقابل خانه. این نهال کوچک، تنها درخت آن روز نبود که جایش را عوض کردم. غیر از آن پنج درخت دیگر را هم منتقل کردم و چه می‌دانید منتقل کردن درختان سرسبز و ریشه دوانده در دل خاک آن‌هم زیر گرمای تابستان و در بحبوحه‌ی مارمضان یعنی چه. امسال این درخت کوچک هم مثل آن پنج نهال دیگر دوباره سبز شد. خوشحال بودم که از بین نرفته. نه تنها آن درخت بلکه تمام زحمات آن روز من هم از بین نرفته بود. هر شب آبش می‌دادم و شاهد بزرگ و بزرگ‌تر شدنش بودم. دوباره داشت جان می‌گرفت که آن روز شوم سر رسید. یک روز که خواب بودم، یک نفر آمده بود و آن نهال زیبا را ـ که نمی‌دانم اسمش چه بود ـ اره کرد. تاج درخت زیبای مرا اره کرده بودند و رفته بودند پی کارشان. نمی‌دانم چرا فقط به آن یک درخت زورشان رسیده بود. چرا اره‌اش کردند؟ آنها که می‌توانستند به راحتی از جا درش آورند. شب بعد که رفتم سراغش متوجه شدم از آن درخت نونهال و زیبا چیزی جز یک چوب باریک به عنوان تنه نمانده. من بودم و یک چوب کوچک شبیه چوب‌های تردستی که روبرویم از دل خاک زده بود بیرون. من بودم و آن‌همه زحمتی که در یک سال گذشته برایش کشیده بودم و حال همان یک تکه چوب بی‌جان برایم باقی مانده بود.


در این مدت کوتاه عمرم، درخت زیاد کاشته‌ام. چه با کمک دیگران و چه به تنهایی. ولی هیچ وقت دلم این‌همه برای از بین رفتن یک درخت نسوخته بود. اگر آن را «به سرقت» می‌بردند و در جایی دیگر می‌کاشتند هیچ وقت ناراحت نمی‌شدم ولی اینکه آن را از وسط «اره» کرده‌اند ناراحتم کرد. اگر آن را به کودکی تشبیه کنم که من مادرش بوده‌ام قاعدتا نباید ناراحت می‌شدم. چون از این فرزندان بسیار داشتم. از این چیزها زیاد دیده بودم. پس چرا ناراحت شدم؟ چون برای هیچ‌کدام این‌قدر زحمت نکشیده بودم. درختان دیگر  را با شیلنگ و شیر آب آبیاری می‌کردم ولی این یکی را به خاطر دور بودن از خانه، با سطل، هرشب یک نیم سطل، آب می‌دادم. چه می‌دانم. شاید این یکی عزیزدردانه‌ام بوده میان دیگر درختان. هرچه که بود کنار آمدن با این قضیه برایم خیلی هم آسان نبود.

به این فکرم که نکند این‌همه زحمت هر روزه‌ام بازهم به هدر برود؟ نکند باز به خواب بروم و یک «شیطان صفت» بیاید و حاصل یک سال زحمت مرا، در حالی‌که خواب هستم، «اره» کند و برود. نکند دوباره من به سراغ حاصل زحماتم بروم و یک چوب به دستم بدهند و بگویند «این است دسترنج تو!». نکند آن درخت عظیم و پرباری که من در ذهنم برای خود مجسم می‌کردم خیلی زود به یک مجسمه‌ی ناراحت کننده تبدیل شود؟مجسمه‌ای که با دیدنش از خودم بدم بیاید. گویا در این سیاره هر چه بیشتر برای یک کار زحمت بکشی به همان اندازه هم دغدغه‌هایت برای آن بیشتر می‌شود‌. به قول معروف هرکه بامش بیش برفش بیشتر. دیگر نمی‌توانی «مثل یک بچه» بخوابی. آنوقت خواب راحت و خوش و با خیالی آسوده هم برایت می‌شود‌ آرزو. نکند اصلاً درختم را در جای اشتباه کاشته باشم؟ نکند بیخود به یک نهال گیر داده‌ام؟ آیا درخت زندگی من در جای خودش است؟ تنبیهی از این بدتر هم هست که به تو بگویند عمرت هیچ حاصلی نداشته؟ تلاش کردی، خیلی هم زیاد تلاش کردی، ولی همه بی‌حاصل بوده.


امروز آخرین روز مارمضان (این واژه را رئیس دولت گرامی در دهان من انداخت وگرنه یادم نبود اینطوری هم می‌شود گفت!) و بعد از این‌همه قله‌های بزرگ و کوچک می‌رسیم به قله‌ی بزرگی که بلندتر از بقیه سر برافراشته و کسی نمی‌تواند آن را ندید بگیرد. اما فتحش کار هر کسی نبوده و نیست. فردا صبح مردم می‌روند نماز عید. فردا روزی است که گله‌ای به سوی هم می‌روند و ماچ و بوسه میان یکدیگر رد و بدل می‌کنند. همه تعارف. همه تبریک. و معلوم نیست چند نفر بی ماچ و بوسه در گوشه‌ای معطل می‌مانند. فردا روزی است که می‌گویند یکدیگر را ببخشید. آنها که با هم قهر هستید آشتی کنید. از هم بگذرید. چاره‌ای هم جز این کار نیست و ندارند و نداریم. به قول کاسترو(؟) مجبوریم ببخشیم ولی هرگز قادر به فراموش کردن نیستیم.


اگر فردا به این مراسم بروم. شاید مثل خیلی‌ها «همه» را ببخشم (چنانکه فکر می‌کنم بخشیده‌ام)، اما درست در میان سعی و تلاش برای بالا رفتن، آیا این احتمال نیست که از همان قله با سر بروم ته دره؟ یا همیشه یک فرشته‌ی نجات برای این‌طور مواقع هست؟ یکی که به بقیه متذکر شود درختان زنده‌اند به عشق. که اگر سر درختی را «اره» کردی به نوعی سر یک انسان را می‌بری. چون هر درختی عاشقی هم دارد. یک نفر که دلخوشی‌اش دیدن هر روزه‌ی آن است. مگر می‌شود انسانی را بدون وابستگی به درختی تصور کرد؟ وجودِ ما، به هم گره خورده و بی‌شک ماییم که به گیاهان و درختان نیازمندیم نه آنها به ما. راستی شعر نیما یادتان هست؟ شاخه گلی که به جان کِشتم و به جان دادمش آب(؟)...


من با تمام صمیمیت عید فطر را بر همه‌ی موجودات دو عالم تبریک می‌گویم. حتی آن‌ها که شخصیت ندارند! حتی آنها که یادشان نیست امروز عید است. حتی آنها که این روز را به عیدی قبول ندارند. از همه‌ی ایشان می‌خواهم مرا ببخشند اگر ندانسته درختی را از زندگی‌شان «اره» کرده‌ام. ببخشید!


+


_ نهال من دوباره جوانه زده. از زیر گلو. روزنه امید!


مارمضان تابستانیِ پربرکت هسته‌ای (شیرین به شرط!)

در ایستگاه منتظر اتوبوسم. یک ظهر تابستانی. یک ماه رمضان طولانی. زنی با دو کودک در ایستگاه گوشه‌ای سایه پیدا کرده‌اند و زیرش خزیده‌اند. نمی‌دانم اینها چطور این گرما را تاب می‌آورند. هوا آنقدر گرم است که تمام گلها و حتی برگ درختان پژمرده شده‌اند. اما از شانس اتوبوس کولر دارد. این یکی کولر دارد. زیر کولر اتوبوس می‌نشینم و اتفاقات صبح تاکنون را مرور می‌کنم. دست خودم نیست. یاد خاطره‌ای می‌افتم از سالها پیش. آن زمان که این اتوبوسها تازه راه افتاده بودند و خبری از وسایل «دیجیتالی» و «هوشمند» نبود. آن زمان که «شاهین» مدام به رئیسش گیر می‌داد که دوربینی دیجیتال برایش بخرد و جوابش ورد زبانها شده بود: «دیجیتال؟ دیجیتالم کجا بوده....؟» چه خاطرانی که در این اتوبوسها به ما وارد نمی‌شود.


هشت یا نه سال پیش. در اتوبوس با انبوهی از جمعیت ایستاده‌ام که می‌بینیم بیرون در میدان شهر و حتی بیابانهای اطراف شهر غرق نظامیان شده. یک به اصطلاح ضدهوایی گذاشته‌اند وسط و چهار پنج سرباز هم دورش. به علاوه‌ی یک منبع آب و چادر که در فاصله‌ای از آنها پارک و برپا شده. یک نفر بحث را باز می‌کند. چه خبر است؟ دیگری می‌گوید نمی‌دانی؟ آمریکا می‌خواهد حمله کند. چی؟ آمریکا؟ و بعد برای لحظه‌ای همه ساکت می‌شوند. مشخص است که خبر خوبی نیست. همه ترسیده‌اند و به روی خود نمی‌آورند. حتی خود من. آخر اگر اینها بخواهند بترسند پس چه کسی باید شجاعانه سکوت کند؟ دو سه روز بعد خبری از حمه نمی‌شود و گویا با تهدید ایران مبنی بر حمله‌ی متقابل به اسرائیل، قضیه ختم به خیر می‌شود. اما این خبرها همه شایعه است. شایعاتی که مثلا از پشت پرده خبر می‌دهند. حال این حمله‌ی متقابل چیست؟ حمله‌ی موشکی. چه نوع موشکی؟ موشک‌هایی که به ظاهر (در اصل خیلی پیچیده‌تر است) تنها تشکیل شده‌اند از یک استوانه‌ی فلزی به عنوان بدنه و یک بسته سوخت جامد فشرده در زیر آن و یک کلاهک چند کیلویی منفجره رویش. چیزی شبیه یک فشفشه‌ی بزرگ. بزرگتر از هر فشفشه‌ای که در چهارشنبه سوری‌های عمرتان دیده‌اید. دقت؟ در حد پرتاب نیزه...


حالا بعد از این همه مدت، گوشیهای هوشمند و تلویزیونهای هوشمند و وسایل دیجیتال دنیا به تسخیر خود درآورده‌اند. انگشتم را روی صفحه‌ی یکی از اینها بالا و پایین می‌کنم و می‌رسم به خبر «توافق هسته‌ای بعد از دوازده سال مذاکره انجام شد». می‌روم و پیگیر اخبار از تلویزیون می‌شوم. هیچ خبری نیست. یک زوج جوان خوشبخت ایستاده‌اند روی سن، جلوی پرچمِ این همه آدم و از هم عکس می‌گیرند (گویا از سلفی خسته شده‌اند). آن طرف بیرون، جلوی ساختمان زنان کیسه به دست و کالسکه کشان، بی هیچ اعتنایی به چپ و راست می‌روند. زنان و مردان حاضر در محل فقط با موها و روسریها و دوربینها و وسایل خود ور می‌روند و فقط منتظرند. بعد از دو ساعت معطلی دو نماینده می‌آیند و یک صفحه متن را می‌خوانند. یکی به انگلیسی ساده و دیگری به فارسی. تلویزیون بیخود این همه (دو ساعت و نیم) اخبارش را کش داده تا به این «قرائت متن» برسد. بعد از این قرائت است که ماجرا جالب‌تر می‌شود. رئیس و سردسته‌ی طرف مقابل فورا می‌ایستد جلوی دوربین و متنی از پیش تعیین شده را از روی آینه‌ی مقابلش می‌خواند. طوری زل می‌زند به دوربین که نزدیک است چمهایش از جا دربیایند. سرش را مدام به چپ و راست می‌گرداند و یک سری اخم‌ها و لبخندهایی هم گهگاه می‌زند ولی چمهایش به یک نقطه ثابتند. به همان متن روبرو. مدام پشت سرهم دورغ‌ها و مزخرفاتش را با قیافه‌ای حق به جانب می‌خواند و من در ذهنم آنها را ترجمه می‌کنم تا به عمق فاجعه پی ببرم. هرچه می‌گوید در دفاع از یهودیان (دشمنان ما)ست. پشت سرش گویا بی‌حکمت آن شمعها روشن نیستند. شمعهایی که انگار روی یک چنگک روشن شده‌اند. در همین هنگام، با شروع سخنرانی رئیس دولت ما، اراجیف او قطع می‌شود و ایشان شروع می‌کند به حرف زدن. هرچه که حریف دمی پیش از او گفته را دقیقا برعکس می‌کند و می‌گوید. از رژیم تحریمها تا امنیت دولت اشغالگر. احتمالا هر یک دارند مصارف داخلی خود را تامین می‌کنند و هیچ ارزشی خارج از آن نخواهد داشت. توافق توافق است.


من می‌مانم و این سوال که چرا وسط ظهری (اول صبحی برای حریف) این همه چراغ و شمع و روشنایی روشن کرده‌اند؟ آن همه را طوری روشن کرده‌اند که انگار نه انگار در تلویزیون پدر ملت را با تبلیغات مصرف کم‌تر برق درآورده‌اند. آنقدر که ما شبها را باید در تاریکی سحر کنیم. چه راحت، تک و تنها می‌ایستند جلو دوربین و ملت متبوع خود را دلداری می‌دهند و از پیروزهای به دست‌آورده‌شان می‌گویند. چه می‌دانم. آنچه مهم است این که هر دو یکی هستند. اصلا انگار از روی دست یگدیگر  کپی کرده‌اند و می‌کنند. چه حرفهایشان چه کاخها و فرشهای قرمزشان. اینک من می‌مانم و این همه آدم مثل من که باید ده سال دیگر منتظر انجام این توافق باشیم. ما می‌مانیم و ماه رمضان و عید سه روز دیگر و این همه جهاد اکبر و اصغر که کرده‌ایم و باید بکنیم. ما می‌مانیم و ادامه‌ی تنهاییها و بیکاریها و طردشدگی‌ها. این همه مشکلات و چالشها و ترس از آینده‌ها و امتحانات تابستانه و بی‌مونسی و عقده‌ها و بغضهای فروخورده و آن همه اضغاث احلام هرشب و این ده سال و بیست سال پیش رو. ما می‌مانیم و یک عالم کار نکرده و دو عالم آرزوی عجیب و غریب که خدا می‌داند کدامشان انجام شدنی است و کدام دست‌نیافتنی. و در این بین این تویی که مستقیم به پیش می‌تازی. ای ایران.


اضافات:

ــ نمی‌دونم این دیالوگ براتون آشناست یا نه: «اگه پایانش خوب و خوش باشه، کمدیه. و اگه غم‌انگیز باشه تراژدیه». این یکی نمایش کمدی خوبی بود!
ــ این اسلایدهای وزیرخارجه (محمدجواد ظریف) بالاخره جواب داد. پاورپوینت چه کارها که نمی‌کنه. کاش همه‌ی دعواها با پاورپوینت حل می‌شد.
ــ پایان این نوشته تحت تٱثیر «مردگان زرخرید»  قرار گرفته.

رؤیای واقعی

ظهر که میشه لم میدی جلوی کولر و بعد احساس می‌کنی یه چیزهایی همراه با ذرات کیهانی، پخش و پلا داره از سرت می‌گذره. یه ماجرایی مثل این. اما باز فکر می‌کنی که نه. من هرگز اینجا نبودم. من اصلا «دوربین» نیستم. من آدمم. دو تا پا دارم، دو تا دست این هم کلمه. اونی هم که روبرومه، کولره. اما باز فکر می‌کنی و می‌بینی چرا. تو اونجا بودی. اونجا شهر ارواح نبود. اونها هم مثل خودت دو تا پا داشتند و دو تا سر، ببخشید دست!، و یه کله. تو فقط یکی از اون هزار نفر بودی. خیره می‌شی به خودت و می‌گی: آره. مثل اینکه واقعا اونجا بودم!

افکارت و می‌تارانی و چشمات و می‌بندی. دکمه‌ی پِلی توی سرت و می‌زنی و می‌نشینی به تماشا. فیلمها نیازی به ویرایش ندارن. هرچی می‌خواستی و ضبط کردی. بعضی جاها دوست داری متوقفش کنی و زوم کنی تا بعضی چیزها رو بهتر ببینی و بشنوی و چه خوبه که این نوع فیلم، این قابلیت‌ها رو داره. میتونی عقب و جلو بزنی و آهسته یا سریع مرورش کنی. حتی توی یه لحظه. علاوه بر اینها باید اضافه کنی که حتی میشه آدمهاشو جابجا کرد. هر کی و نخواستی برداری و به جاش کس دیگه‌ای و بذاری. چیزی بین واقعیته و رؤیا.

داری از این همه امکانات توی کله‌ی کوچیکت لذت می‌بری که خوابت می‌بره. تو خوابی ولی روحت بلند شده و اومده بیرون. انگار توی اون جای تنگ زیاد راحت نبوده. شاید هم روحت خوابه و تو اومدی بیرون. در خواب البته. به هر حال فرقی نمی‌کنه. انگار خدا چیزی بهتر از خواب نیافریده. باید خوب خوابید.

بیدار می‌شی و معلوم نیست که این چیزها رو توی خواب دیدی یا واقعیت. یعنی دیگه چندان مرز این دو برات مشخص نیست. بلند می‌شی و یه چیزی می‌خوری. بعدش بهت می‌گن که تو رو توی تلویزیون دیدنها!. تعجب می‌کنی. می‌گی واقعا؟ میگن والا!. دروغمون چیه. می‌پرسی کِی؟ چطوری؟ می‌گن فیلمهای صبحت و دیگه. رفته بودی بیرون. دو بار نشونت داد. یه بار وقتی داشتی از نمایشگاه کتاب بیرون میومدی و کتاب دستت بود، یه بار هم وقتی داشتی روزنامه قاپ می‌زدی. با خودت فکر می‌کنی: «عجب! پس واقعیت بود...»

سیاه و سفید

وقتی روزهای سیاه و سیاه‌پوشی میاد باز هم هستند فیلم‌هایی که باشون بتونن سر مردم و گرم کنن. نمونه‌ش یکی از همین روزا بود که فکر میکنم نسخه‌ی ایرانی کارتن ژاپنی‌های سی سال پیشو گذاشتن. یه چیزی بود بین کارتن و مستند و فیلم. از اینا که به درد کاشت دانه‌ی فرهنگ در کشت‌گاه ذهن کوچک نوجوونا میخوره. یه چیزی که هر وقت، در آینده، خوردن به پیسی برن و فکر کنن همچین داستان‌هایی هم دیدن. این طوریش هم هست...

از ما که گذشت و این هیچ دانه‌ای جز حماقت و بی‌عاری در مون درنیمد. و عجبا از این رفقای همسایه که هیچ چیز نمیگن به جز <از ما گذشت...>. من از همین یه بار هم که گفتم پشیمونم. این روزها ژاپن به نظرم خوب جایی است برای زندگی. خصوصا با اون پایتخت سی و پنج میلیونیش. هرچی داستان‌هاشون و میخونم می‌بینم فرقی با داستان‌های ما نداره. حتی از ما اخلاقی‌تر و خدا ترس‌تر هم هستند. نمی‌فهمم مشکل از ماست یا اونا که همدیگر و هنوز خوب نشناختیم. بی‌شک اونها شانس بهتری دارن توی این اوضاع داغون دنیا. نه تنها خیلی خوب از امکانات و فرهنگ غربی کمال استفاده رو می‌برن بلکه باید بیاید و ببینید چه اعتقادات و باورهای مذهبی که ندارن. اگه بخواید وارد ضرب‌المثل‌ها و ادبیات‌شون بشید، شاید فقط یه سر و گردن از ما پایین‌تر باشن، اما کسی نمی‌تونه منکر برتری‌شون توی ادبیات معاصر بشه. حداقلش اینه که کتاب‌هاشون میلیون‌میلیون فروش میره و نوبلی هم کم ندارن.

برمی‌گردیم به ایران، همین امروز. تابستونه و ماه رمضان و ملت آمپر چسبونده و یه جورایی بی‌مبالات. هر کی هرکاری میخواد میکنه و هرچی دلش میخواد میگه. مردمی داریم کاملا متحد و یک‌صدا در باورهاشون. این میگه من دلم میخواد همین‌جا، همین حالا، یه چیزی بخورم. اون یکی میگه غلط می‌کنی. اینقدر به هم جواب میدن تا دعواشون بالا می‌گیره و نفر سوم میاد میگه. نمی‌خوای؟ زور که نیست. ولی بذار رسیدی خونه اونقدر کار خودت و بکن تا بمیری. بعدش هم طرف وقتی رسید خونه، می‌بینه ای دل غافل. چه خوش‌خوشان شونه ها؟ شبا تا صبح ولن توی کوچه خیابابون و این ور و اون ور، اندازه‌ی یه اسب هم میخورن و بعد می‌گیرن می‌خوابن، بعد ما باید بریم مثل یه اسب کالسکه جون بکنیم و حق هم نداریم یه لیوان زهرمار کوفت کنیم. مثل فیل می‌خورن بعد میگن: زیاد خوردیم. بگیریم بخوابیم که هم نمی‌تونیم جمب بخوریم هم هوا خیلی گرمه واسه فعالیت! احتمالا روز بعد هم برای جبران روز قبل، این شکست خورده‌ی بیچاره شروع میکنه به خود را به بیماری زدن و عذر شرعی و اینها. حالا کدومش درسته کدومش غلط. به کسی مربوط نیست. اصلا خونوادگی نمی‌تونن شونزده ساعت چیزی بخورن. اصلا دکترش بهش گفته تو نخوری می‌میری. کم‌کم داره مد می‌شه که روزه هم مثل دین و مذهب «یه چیز شخصیه.»

این طرف ملت مدام مجازی و حقیقی سر یه لیوان آب خوردن با هم دعوا می‌کنن و می‌زنن تو سر هم دیگه ولی اون طرف، ژاپنیه مارماهی‌شو خورده و دویست تا حرکت ورزشی‌شو انجام داده، حالا هم داره با فراغ بال و آسودگی خیال روی رمان جدیدش که احتمالا نوبل بعدی رو براش می‌بره کار می‌کنه. خیلی هم خوب آماده‌ی تلاش و کار و حتی جنگیدن و مردنه. سال بعد هم همین موقع این ماییم که باید قایمکی، که مثلا کس دیگه‌ای از این نعمت برخوردار نشه، ترجمه‌ی همون رمان و داریم می‌خونیم و بال در میاریم. اینه مسلمونی؟


این جعبه‌ی جادوی ما هم، جعبه‌ی عزاست. از بس که پشت هم تبلیغ می‌کنه ما گناه‌کاریم. آره. اصلا گناه‌مون اینه که چشم دوختیم به تبلیغات حضرات. می‌خواید بریم غسل تعمید کنیم تا دست از سرمون بردارید؟ (همین الان صدای زنی توی سرم راه افتاد که ریسه میره و جواب‌شون و میده: خجالت بکشششش!). چطور می‌شه از شر این پوستین وارونه خلاص شد؟

تمرین‌های ناکافی

به یاد تو می‌افتم و ناخوداگاه سرجایم خشک می‌شوم. یاد آن همه مطلب و نظراتی که توی وبت داشتی. از اون وقتی که من ده سال بیشتر سن نداشتم تو داشتی <تمرین> نویسندگی می‌کردی. خیلی از مطالب رو از تو و نظرهایی که برات گذاشه بودن یاد گرفتم. اون همه نظر چی شد؟ همه پرید؟ اون وبلاگ، تنها وبلاگ تو نبود. وبلاگ دویست سیصد نفری بود که همیشه سر هر پست میومدن و نظر می‌دادن و یه پست رشد می‌کرد و می‌شد یه درخت. همش پرید. انگار اون دویست تا نظر، پرنده‌هایی بودن که از روی درخت پریدن و رفتن...

حالا وبت شده مث یه مخروبه. یه ساختمان فاجعه‌زده. انگار که جنگ شده باشه یا زلزله. مثل آرامش بعد از طوفان. حالا نمی‌دونم دیگه چه کسایی مثل من میان اونجا هنوز با خوندن همون پستهای قدیمی حال می‌کنن. یه‌جورایی فکر می‌کنم شده همون خراباتی که خیلی معروفه.

می‌دونی چه آخه؟ این جا همهمه‌ای شده بیا و ببین! هر کی هرچی می‌خواد میگه. از پیش از تولدش تا بعد از مرگش. بدون این که حتی این صحنه‌ها رو دیده باشه. فقط حرف. فقط حرف. فقط حرف. حرف پشت حرف. خیال بافی پشت خیال بافی. بنده‌خداها بعضیام از دردها و بدبختی‌هاشون میگن. انگار که کسی رو برای درد دل نداشته باشن. حقم دارن خوب. بعضی حرف‌ها هست که به هیشکی نمیشه گفت. چه حسی است سخن گفتن از مرگ و سرطان و جوان‌مرگ شدن و اعدام و قتل و تجاوز و... و عجبا که احتمالا واقعی هم هستن. اما این احتمالا فقط یه احتماله. مثل داستان‌های کافکا. حتی مثل داستان کافکا در کرانه. کی میدونه کدوم واقعیه. کدوم احتمالا واقعی؟

نمی‌دونم چی بگم. یکی مثل تو که هیچی از خونوادش نمیگه مشکل داره یا این همه آدم که فقط از خودشون و خونواده‌شون و مشکلات‌شون با اونها میگن؟ اینجا کی واقعا مشکل خونوادگی داره؟ اونهایی که شیش ماه یه چیزایی می‌نویسن و میرن که میرن یا اونهایی که هی میرن و هی برمی‌گردن؟ یا نه. اونهایی که هفت سال پشت سر هم، البته با یه تاخیرهایی، می‌نویسن و می‌نویسن و بعدش می‌رسن به تنهایی و سکوت؟ به قول خودت بصیرتی در خاموشی؟

سخته. این که با خودت قهر باشی و همه چیزو مخفی کنی خیلی سخته. خیلی سخت تر از اینکه بخوای همه چیزو از دیشب موقع خواب، تا همین الان پای کیبورد یا حتی یه خورده پیش توی دستشویی رو بنویسی و به اشتراک بگذاری. وقتی همه چیزو بریزی توی خودتو و لام تا کام دهن باز نکنی، وقتی چیزی میگی یا فقط سکوت می‌کنی خیلی راحت لو میری که چیزی و اون تو داری و به نحوی غیرعادی رفتار می‌کنی. اما وقتی همه چیزو بریزی بیرون یه جورایی کم‌کم احمق می‌شی. خنگ می‌شی. پیش پا افتاده می‌شی. هر جانور دو پایی از راه می‌رسه می‌خواد بکشدت به تیغ انتقاد. و البته، کمی هم از انتقام نداره. چون معمولا چنین جانوری از همون دسته‌ی اوله که نمیگه نمیگه تا برسه به جایی که راه و باز ببینه. اون موقع‌ست که می‌خواد دهن تو رو هم مثل همونهایی که دهنشو بستن ببنده. در این طور مواقع چه حرفی هست جز سکوت؟ جز سکوتی که با سروصدا شکسته نشود؟ تا اینکه خود بفهمد جواب ابلهان چیست.

گاهی باید کفشها رو از پا درآورد. باید دستها رو باز کرد و روی این خط بی‌انتها، صاف راه رفت. باید مواظب بود چیزهایی که اون بالا توی کلت داری نریزه. باید حواست و اونقدر جمع کنی که مغزت همون جا سرجاش منجمد بشه. بدا به رفتارهایی که به دو دسته تقسیم میشن. و البته ما هر کدوم‌مون دوتا هستیم. یه مدت این و یه مدت اون. یه مدت خواب، یه مدت بیدار. یه مدت خوب. یه مدت بد. مگر خودش نبود که گفت: همه چیز را جفت آفریدیم؟ جفت این دنیا کجاست؟ به احتمال زیاد همین بالاست. این جا (با شصت به سر اشاره می‌کنه).

گوش کن! یه صدایی نمیاد؟ یه صدای تیک‌تیک. بعدش هم بوووممم!؟ -نه. نمیاد! ـ خوب گوش کن! ـ مگه این گنجشکهای بی‌شمار می‌گذارن؟ بذار بریم. اینجا فعلا مال گنجشکهاست... ـ بریم، ولی یادم هست که هیچ چیزی به جز داستان نگفتی. از تخیلی تا فحش و فضیحت. فقط فکر می‌کنم یه بار بود که خاطره‌ی معلمت و گفتی. بقیه همه دروغ بود. هان؟ می‌دونم. همه‌اش تمرین بود...

اما نه تمرین‌هایی بیهوده.

تجربه‌ی دوباره‌ی زیستن

در همه‌ی سال‌های عمر انسان ویژگی‌ها و اتفاقاتی است که در همه‌ی نسل‌ها تکرار می‌شوند. درست مثل این روزهای من که به اینجا می‌آیم و تجربه‌ی خود را از زیستن با شما به اشتراک می‌گذارم. زمانی می‌رسد که انسان دوست دارد برای خودش یک اتاق شخصی داشته باشد. ولو اینکه این اتاق به اندازه‌ی یک سلول انفرادی باشد. ولو اینکه رنگش آبی باشد!. زمانی می‌رسد که انسان دوست دارد به صورت کامل و بی‌قید و شرط توسط دیگر انسان‌ها با تمام حقوق انسانی خویش به رسمیت پذیرفته شود. اینجاست که دوست داری دیواری شکسته را بین خود و آن‌ها برپا کنی تا حداقل به شکل یک اتاق شخصی به نظر برسد. تا دیگر جرات نکنند حی کار برایت مزاحمت ایجاد کنند. حالا دیگر آن‌ها هرچه می‌خواهند بکنند. تو خیالت راحت باشد که اینجا متتقد و شورشگری برایت نیست.

بعضی سال‌ها دوست داری چیزهایی را به اطرافیان خود بگویی که متاسفانه سه برابر تو سن دارند. نکات کوچکی که به یقین اگر انجام می‌دادند وضع تو و خودشان از آن چیزی که هست خیلی بهتر می‌شد. دوست داری به بعضی‌شان بگویی که کم‌تر اسراف کنند و به بعضی دیگر بگویی کمی کم‌تر صرفه‌جویی کنند. به بعضی بگویی که بیش‌تر تلاش کنند و بعضی دیگر را التماس کنی که سیگار کم‌تری بکشند. می‌خواهی به بعضی‌ها دوستانه برسانی که کم‌تر فیلم بازی کنند و از دیگران بخواهی بیش‌تر فیلم ببینند. اما به دلایلی این طور نمی‌شود. یکی از مهم‌ترین این دلایل می‌تواند این باشد که نه تو دوست داری و به خود اجازه می‌دهی که به آن‌ها نزدیک شوی، نه آن‌ها این اجازه را به تو می‌دهند. به هم نزدیکید ولی یکدیگر را دوست ندارید. زمانی رسیده است که اگر شما باشید و او وارد شود محل را ترک می‌کنید به هر بهانه‌ای و اتفاقا برعکس‌اش هم بارها و بارها اتفاق می‌افتد. دوست دارید حداقل با نوشتن یک نامه حرف‌های خود را به دستش برسانی ولی شما را چه این سوسول‌ بازی‌ها و جنگولک بازی‌ها؟ نمی‌شود آن‌ها را رسما از خود برانید ولی قلبا هم نمی‌توانید قبول‌شان کنید. اینجاست که منتظر کاری از جانب خدا، طبیعت، یا گذر روزگار می‌شوید که به زودی خودشان همه چیز را عوض کنند.

در بعضی سال‌های عمر به جایی می‌رسید که می‌خواهید فقط و فقط بنویسید. بنویسید تا شاید ذهن خود را خالی نگه دارید. بنویسید تا آن افکاری که مثل اجنه‌های ریز و شیطون در سرتان بالا و پایین می‌پرند را آرام کنید. انگار از سر شما به کاغد و متن وارد می‌شوند. نوشتن در این زمان تنها چیزی است که می‌تواند آرام‌تان کند. آنقدر این کار را انجام می‌دهید تا خود را مقابل یک عالم نوشته‌های تایپ شده و نوشته شده روی کاغد می‌یابید. آنقدر می‌نویسید و در این دریا غرق می‌شوید که فراموش می‌کنید کار اصلی‌تان چه بوده. می‌خواستید قبل یا بعد از نوشتن چه کاری انجام دهید؟ یا اصلا چه شد که شروع کردید به نوشتن؟ شاید نوشتن جایی در سر شما برای خود پیدا کرده و به همین دلیل توانسته شما را وادار به نوشتن کند. نوشتن شما را وسوسه کرده و شما مغلوب شده‌اید. نوشتن به شما پیشنهاد داده و شما شتافته‌اید. آری. آنقدر نوشته‌اید که دیگر فراموش کردید مطالب‌تان را کجا جا گذاشته‌اید. آنقدر نوشته‌اید که ناخواسته دیگران هم فهمیده‌اند شما چیزهایی می‌نویسید که خودتان هم متوجه نیستید. گویی در نوشتن برای دیگران خواب می‌بینید و از رویاها و کابوس‌هایتان تعریف می‌کنید. کم‌کم نگران می‌شوید که فراموش کنید در این دنیا جه هدفی داشتید. به خودتان می‌گویید این را هم که نوشتم می‌روم سراغ کارم. ولی دیگر به خود می‌گویید این کار را که کردم می‌روم سراغ نوشتن. می‌روم و می‌نویسم و فراموش می‌کنم و راحت میشم.

در یک سال‌هایی از عمرتان هم به پشت سر نگاه می‌کنید و می‌بینید که ای دل غافل! چقدر دوست در زندگی بادآورده‌ی خود داشته‌اید که حالا دیگر نیستند. حالا هر کدام در گوشه‌ کناری از همین شهر دارند نوشتنی‌های خود را می‌نویسند یا حداقل در ذهن‌شان مرورشان می‌کنند. یک هو متوجه می‌شوید که چقدر دوست دارید به آن زمان دورهمی را برگردید. به آن زمان بازی‌ کردن‌ها و دعوا کردن‌ها و حماقت‌ها و قهر کردن‌ها و آنچه در یک کلام می‌گویند دوران جاهلیت. اما درست بعد از این افکار است که در اتاق‌تان نشسته‌اید و می‌نویسید و در دل خود می‌گویید بهتر! این تنهایی را کسی نمی‌تواند پر کند. من تنها آفریده شده‌ام و تنها هم بازیافت می‌شوم. درست مثل دیگران. پس چرا باید این تنهایی ناب را با کسی سهیم شوم؟ چرا باید آن را به هم زنم؟ اما این پایان کار نیست. تمام این مراحل هفته‌ای دو سه بار تکرار می‌شوند در حالی‌که دارید فقط می‌نویسید. فقط می‌نویسید و در پس ذهن‌تان این چیزها هم مرور می‌شوند. آنقدر به‌شان بی‌اعتنایی می‌کنید که دیگر کم‌کم خودشان خجالت می‌کشند.

در همین سال‌هاست که از هرآنچه دیدنی و خوردنی و شنیدنی است خسته می‌شوید. از سیاست و علم و اقتصاد و فرهنگ و تمام عیادی‌شان سیر می‌شوید. به همه چیز بی‌اعتنا می‌شوید جز خودتان و بوی اطرافیان‌تان و وسایل تحریر و آزادگی و رهایی‌تان. در همین سال‌های زندگی است که به نوعی تعادل می‌رسید. یک آرامش درونی خدشه‌ناپذیر که اطرافیان شما را آقا صدا می‌کنند. احساس می‌کنید کم‌کم بزرگ می‌شوید. دیگر آن آدم زودرنج و احساساتی و دمدمی مزاج سابق نیستید. دیگر نه جنگ و نه صلح نه نگران‌تان می‌کند و نه وجدتان می‌آورد. حالا اطرافیان‌تان راجع به رسیدن وقت خوش‌بختی شما حرف می‌زنند. اما شما فقط دارید به نوشتن فکر می‌کنید. اگر هم بخواهید به این چیزها بیاندیشید به دنبال جواب این سوال هستید که آیا او هم نوشتن را دوست دارد یا نه؟ اصلا نکند نوشتن را تقبیح کند؟ نکند از خواندن و نوشتن بدش بیاید. حالا نوشتن شده معیار شما در ارزیابی همه چیز. من از شما می‌پرسم. آیا این اعتیاد نیست؟ بیماری چطور؟

حالا شما بیست و اندی ساله‌اید. بیست سالگی را همین یکی دو سال پیش پشت سر گذاشتید و دیگر اصلا به سی سالگی و رسیدن به آن حتی فکر هم نمی‌کنید. شاید به نوعی پوست اندخته‌اید. شاید هم از پیله‌ی خود بیرون جسته‌اید. به هر حال وارد مرحله‌ی جدیدی شده‌اید که راه بازگشتی ندارد. حسی که در خور این اسم است: تجربه‌ی دوباره‌ی زیستن. فکر می‌کنم در بیست و اندی سالگی شما هم کمابیش همین احساس را داشته باشید.

پیوند قصه ها

این هم قصۀ ماست که هر روز بیشتر می نویسیم و بیشتر تنها میشویم. میلیون ها کلید را فشار میدهی و تایپ میکنی ولی به همان اندازه هم زخم بر دلت که نه، ذهنت می نشیند. یکی از بهترین جمله هایی که شنیده ام این بود که «کم اطلاعات وارد اون مغزت کن!» و حالا، همین حالا، اونقدر بی هدف چرخیده ام که از عمق وجودم خسته شده ام و مغزم مدام پیام های تهدید به خاموشی میفرستاد ولی مگر با این همه اطلاعات میشود خوابید؟ فکر میکنم این یک بیماری است و حتما اسمی هم دارد. آری! «اعتیاد به اینترنت» کمترین توصیف آن میتواند باشد. خدا میداند در این سرورهای این بنده خداها چقدر اطلاعات و فایل با انواع و اقسام اسامی و پسوند و موضوعات گوناگون هست. به راستی خود زندگی است. انگار دانش نامه ای را جلو چشمان آدم اجرا کنند. تازه داشتم به جاهای خیلی خوبش میرسیدم که مغزم یاری نکرد. خسته شدم از بس نشستم. شاید همین کمر نیم سوز شده بود که مغز را به استراحت وادار کرد. مثلی هست که «هرکس به همه کار، به هیچ کار. هرکس به یک کار، به همه کار!» و حالا به خوبی درک میکنم که چقدر درست است. اگر من هم مثل خیلی های دیگر از چهار سال پیش این کار را شروع میکردم، مطمئنم که یا هیچ چیزی نمیشدم یا از این وضعی که الان دارم خیلی بهتر میشدم. خلاصه وبگردی نوعی زندگی است. بیایید زندگی خوب تری را انتخاب کنیم. بیایید بهتر زندگی کردن را «سرچ» کنیم..!

فردا چه روزی است؟ چه اهمیتی دارد؟ اصلا نمیدانم فردا چند شنبه است و این کاملا برایم عادی است. چون یکی از ویژگی های این فصل برای من همین است که حساب تاریخ و تقویم و برنامه از دستم در برود. یک زمانی بود که دقیقه ها هم برایم مهم بود و هر لحظه را در ذهنم حساب میکردم. اگر کسی میپرسید ساعت چند است بدون نگاه کردن به ساعت، دقیق ترین جوابی را که احتمالا به گوشش خورده بود تحویل میگرفت. اما حالا. حالا فقط خیره میشوم به جایی میان کف اتاق و سقف اتاق و بعد تمام عمر بر باد رفته ام را با تمام دیده ها و شنیده هایم در همان یک نقطۀ نامرئی مرور میکنم. آنقدر خنده دار است این مرور که ناخوداگاه خنده میکنم و احساس میکنم فکم میخواهد جدا شود و اگر پتو را گاز نگیرم احتمالا همین طور هم خواهد شد. آخر مگر میشود این لحظات، این میلیاردها لحظه، واقعا وجود داشته باشند؟ مگر میشود به نقطه ای بین زمین و سقف خیره شد بدون اینکه چشم هایت مات شوند و دیگر با وجود باز بودن چیزی نبینی. این چه نقطه ایست که هم هست و هم نیست؟ این چه لحظاتی است که هم وجود دارد هم ندارد. آیا پشت این همه ردپا اثری هم از کسی هست؟ اینجاست که خنده های الکی و بی هوا به سراغ آدم می آیند. از آن خنده های قهقهه آمیز که تلخ اند و از گریه غم انگیزتر. از آن خنده ها که میخواهی دور پالتوی زبر و خشن ات مچاله شوی و فقط فریاد بزنی. تو باشی و برف های سرد شمالی و مردمی که تاسف کنان از کنار «نعش زشتت» رد میشوند. احتمالا در خانه سوپ گرمی انتظارشان را میکشد. سوپی گرم تر از هر آغوش هوس آلودی. بخند و بگذار دیوانه به نظر برسی که در این دنیا دیوانگان وضعیت بهتری خواهند داشت.

حالا بلاگفا هم درست شده و این وسط وبلاگ نه چندان علمی من به همراه چند میلیون وبلاگ تازه تاسیس دیگه به اعلا علیین پیوسته. همه از نو شروع کرده اند و در شک مانده ها میدانند که ترک این اعتیاد از خود شروعش بدتر است. حالا من مانده ام و یک عالم اطلاعات که نمیدانم به کی و چطور بازگویشان کنم. حالا بخشی از اینترنت در سر من گیر کرده و هیچ ماموری نمیتواند تخلیه اش کند. آه که چقدر نیازمندت هستم فرشتۀ مرگ. موقت یا دائمی اش فرقی ندارد. همسایه را بردی مرا هم میبری. اما حیف که دست خودت نیست. حیف که باید منتظر بنشینی تا مغز فربه یا پوک من فربه تر یا پوک تر شود.

راستی همسایه رفت. یک هفته پیش در ساعاتی پس از بامداد بود که سوار بر کوه آهنی هجده چرخش شد و یک کانتینر کوچک چینی را با خود به سمت مقصدی نامعلوم برد. شاید مار ندیده باشد که در بالکون ایستاده بودم و گذر او را از زیر تیر چراغ برق نارنجی «ضبط» میکردم. حالا بعد از یک هفته، این خانۀ زن و دو فرزند اوست که سراسر پر از بنر تسلیت شده و این صدای آشنای عبدالباسط محل را روشن کرده. و باز این منم که از روی بالکنی، خانۀ آنها را به همراه آدم هایش در پشت پلک هایم «حکاکی» میکنم که مبادا یادم برود چقدر زندگی غیرواقعی است. چقدر مرگ و زندگی دوراند و چقدر نزدیک. فکر میکنید اینها قصه اند نه؟ اما نه! این بار نه! همه حقیقت تلخ اند. همه آن چیزی است که ما «زندگی» مینامیم اش. همان «چیز» مشترکی که درک ماست از «وجود» داشتن. خدا این فرشتۀ نجاتت کجاست؟