بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

دویدن برای زندگی

سال 1974 بود. برای مأموریت نسبتاً بزرگی در مارسِی فرانسه انتخاب شده بودم. قرار بود هفته‌ی بعدی با هواپیما مستقیم از نیویورک برم به پاریس و از آنجا هم به مارسِی. رئیس وقتی ماجرا رو برام تعریف می‌کرد به من می‌گفت «قهرمان» و راستش من هم خیلی از این عنوان خوشم میومد چون کم هم مجلات مصور مارول رو نمیخوندم. خلاصه به مادرم گفتم و اون هم فقط برام دعای خیر بدرقه راهم کرد. حسابی شاد و شنگول و پرانرژی بودم که دارم می‌رم فرانسه، مثل یه قهرمان قاچاقچی‌ها رو دستگیر کنم و برشون گردونم نیویورک. آهان! یادم رفت بگم: هدف مأموریت دستگیری جان فیلد بود که توی نیویورک جزء بزرگ‌ترین قاچاقچی‌های هروئین بود. آن زمان تازه هروئین اختراع شده بود و اثرات بسیار مخربی داشت. اثراتی که بعد از چند ماه برای مصرف‌کننده‌هاش مرگ رو در پی داشت. اگر بخواهم ساده بگم مثل سمی بود که بین مردم پخش کنن و اون‌ها هم بهش معتاد بشن و کم‌کم از پا دربیان. جان فیلد رو یک بار دستگیر کرده بودم و توی بازداشتگاه پلیس خودمان زندانیش کرده بودم ولی آن‌قدر نفوذ و قدرت داشت که چندتا از پلیسهای فاسد اداره، فراریش دادن.پنج تا هم کشته دادیم. بعضی رسانه‌ها شایعه کرده بودن که کار من اما از نظر رئیس، من همچنان قهرمان اون اداره بودم و همین به من قدرت می‌داد. این باندهای قاچاق بین‌المللی خیلی بزرگ‌اند و دار و دسته‌شون با یه شهر برابری می‌کنه. ولی توی همه‌جا پخشند و در حال تولید و ارسال و توزیع مواد. خبردار شده بودیم این دفعه رفته فرانسه. مثل اینکه توی اون فصل سرما، فرانسه براش قشلاق خوبی بوده. شاید هم اصلیت‌اش فرانسوی بوده چون او به عنوان رئیس این باند هویت‌های جعلی زیادی توی کشورهای مختلف داشت. یکی از این اسم‌هاش هم توی نیویورک بود: جان فیلد.


به مارسِی که رسیدم خیلی دوست داشتم برم بندرش رو هم ببینم. تعریفش رو زیاد شنیده بودم. ولی الان فقط یک هدف داشتم. دستگیری اون جان فیلد لعنتی. وقت زیادی نداشتم. اگر زود نمی‌جنبیدم ممکن بود در فرانسه هم از چنگم فرار کنند. پس یک‌راست رفتم به دفتر مرکزی پلیس مارسی. اونجا با کاراگاه جوزف آشنا شدم. مردی بود مو بور و البته کمی هم مثل خودم کم‌پشت. راستش موهای من از اون هم کم‌پشت‌تره. تا جایی که نصف جلویی سرم تاسه. قدش هم کمی از من کوتاه‌تر بود اما معلوم بود مثل من «قهرمان» نیست. در ضمن ما همکار بودیم. نه مافوق و زیردست. پس تا اینجا غیر از موها همه‌چیزمان برابر بود. فکرش رو می‌کردم که او هم با مطالعه‌ی پرونده‌ی من فکر کنه فراری دادن جان فیلد کار من بوده. وقتی غیرمستقیم این حرف رو به من زد، عصبانی شدم و از کوره در رفتم. بهش حالی کردم که من از اون پلیسهای آشغال نیستم. از اینجا به بعد بود که احساس کردم من از اون سرترم. بنابراین کمتر حرفش رو گوش می‌کردم و هرجا لازم می‌دیدم می‌رفتم کار خودم رو می‌کردم. یک بار برای اولین بار رفته بودیم سراغ اولین سر نخ. توی محله‌های فقیرنشین و سربالایی مارسی. معلوم بود همه‌ی اهالی اونجا از راه خلاف روزگار می‌گذرونن. جوزف طوری به من می‌گفت «تو فقط وایستا و تماشا کن» که انگار اومدم سینما. برای اینکه خیالش رو راحت کنم و دست از سرم برداره گفتم «خیالت راحت!» یک باره فرمان داد و گشت شروع شد. خیلی زود از دو سه تا خونه، چندتا از اون نوچه‌ها ریختند بیرون. فقط صدای تیراندازی و انفجار می‌شنیدم. اما از همون جایی که بودم دیدم یکی‌شون از این سیاه‌پوست‌ها داره در میره و کسی کاری بهش نداره. فهمیدم باید چیزی داشته باشه. پس دویدم دنبالش. اما منو دید و پا گذاشت به فرار. کارم سخت شده بود ولی به هر زحمتی بود گیرش انداختم و حسابی افتادم به جونش. هیکلش از من یک‌کم بزرگ‌تر بود ولی مالی نبود. مثل یه شیر پریدم رو هیکل گاوش و گردنش و فشار دادم. داشتم از تقلا می‌انداختمش که کاراگاه جوزف قصه دوباره پیداش شد. وایستاده بود منو تماشا می‌کرد. گفتم «منتظر چی هستی؟ بیا بیگریش!» گفت «ولش کن!» نمیدونستم برای چی ولی ولش کردم. فرار نمی‌کرد. جوزف بهش گفت بره رد کارش و بعد رو به من اضافه کرد که «اون از خودمون بود!» کمی جا خوردم ولی گفتم «باس به من میگفتی خب!» خب رو که گفتم دیدم دو سه نفر دوره‌اش کردن و یکی از جلو زدش و در رفتن. سیاه بیچاره با اون هیکلش بزرگش افتاد و درجا نقش زمین شد. رفتیم دنبالش. جوزف که رئیسش بود زودتر رفت و من پشت سرش. وقتی رسیدیم بالای جنازه‌اش دیدم گردنشو زدن. خون دوره‌اش کرده بود اینبار. خیلی ناراحت شدم. ولی باز به روی خودم نیاوردم. جوزف شروع کرد که به خاطر تو مرد و این حرفها. ولی من باز جوابشو دادم: «باید به من میگفتی خب! تازه من نکشتمش که. خودتم شاهد بودی اون سه نفر کشتنش» گذشت ولی معلوم بود جوزف بازهم منو مقصر میدونه. این خرابکاری در طول عمر کاریم اتفاقی بود. آخه من تا حالا با پلیسهای غریبه، اون هم از یک کشور دیگه کار نکرده بودم. اصلاً به من هیچی نمیگفتن. از غریبه بودن من سوء استفاده می‌کردن.

شب توی سوئیت خودم تو هتلی معمولی تصمیم گرفتم از این به بعد کلت کوچیکم و زیر پاچه‌ی شلوارم قایم کنم. معلوم نبود دفعه‌ی بعدی هم جان سالم به در ببرم. اما همیشه سرنوشت کار خودشو می‌کنه. روز بعد شروع کردم به گشتن تمام شهر. هرجای مشکوکی که میتونست سرنخی به دست بده رو گشتم. اما بعدازظهر همان روز سر یکی از همین مکانها سه نفر از پشت گرفتنم و اسلحه‌ام رو هم برداشتن. منو با خودشون بردن به یه هتل خیلی درب داغون. اون‌قدر کتک خورده بودم که تقریباً بیهوش بودم ولی تونستم آرم هتل رو حفظ کنم. توی هتل، در آخرین طبقه، توی یک اتاق نمور و تعمیر نشده خوابودنم روی تخت و چند لحظه بعد رئیس‌شون اومد. همون جان فیلد که دنبالش بودم. می‌گفت نقشه‌ی بدی برام کشیدن. نقشه‌شون و دو دقیقه بعد روم پیاده کردن. تزریق زیرپوستی هروئین. اولش درد داشت. یعنی تمام بدنم سریعا کرخت شد. دیگه نمیتونستم تکان بخورم. بعد هر روز میومدن و یک بسته دیگه بهم تزریق می‌کردن. دیگه حالم دست خودم نبود. انگار واقعاً در هوا شناور بودم. مست لایعقل. معلومه که دیگه تمام توان بدنیم رو هم از دست داده بودم. شده بودم یک معتاد تمام عیار هروئینی. یکی دو هفته بعد ـ آخه تاریخ و زمان و از دست داده بودم ـ دوباره منو بردن پیش فیلد. ازش خواهش کردم بهم مواد تزریق کنه. دیگه دوست نداشتم از اون حال خوش بیام بیرون. اونجا بود که اون هم فهمید اعتیادم کامل شده، گفت برم گردونن به خونه. منظورش از خونه، دفتر مرکزی پلیس مارسی بود. بازهم با کتک‌کاری بیهوشم کردن و با ماشین ـ یکی از این ماشینهای جمع و جور قدیمی شبیه به ژیان ـ بردنم و پرتم کردن جلوی در اصلی پاسگاه و فوراً با یه دورپلیسی فرار کردن. بازهم جوزف اولین کسی بود که دنبال یه جنازه‌ی حاصل از گندکاری من اومد. البته این بار خود جنازه من بودم. فکر می‌کنم اون موقع چندکیلویی وزن کم کرده بودم. بسوزه پدر اعتیاد. درست یک روز قبل از اون کسی بودم که در دو رقیب نداشت ولی حالا نمیتونستم راه برم. حتی نمیتونستم روی پاهام وابایستم. این بار نوبت دوستان بود که منو زندانی کنن. اما میدونستم نیت‌شون خیره. میخواستن ترکم بدن. خوشحال بودم که فهمیدن من به میل خودم معتاد نشدم. این نقشه‌ی فیلد بود که با این کار منو از تعقیب خودش منصرف کنه. باید اعتراف کنم تا حدودی هم موفق شده بود چون اصلاً بدون مواد نمیتونستم دووم بیارم. بی‌موادی و خماری از کتک‌خوردن هم بدتر بود. اون موقع جوزف حتی نمیگذاشت یه غذای درست و حسابی مثل ساندیچ بخورم. همه‌ش شکلات برام میاورد. من که شکلات خور نبودم ولی چیز دیگه‌ای هم برای خوردن در اختیارم نبود. به جای مواد و غذا، شکلات می‌زدم به بدن. یک ماه دیگه به همین منوال گذشت. کم‌کم سم از بدنم خارج شده بود و به همین دلیل هم زورم برگشته بود. حالا میتونستم یک کمی روی پاهام بایستم. یک روز با جوزف سر آوردن یه غذای درست و حسابی دعوام شد. می‌خواستم با مشت لهش کنم ولی هنوز اون‌قدر خوب نشده بودم. دمش گرم بود. در برابر عصبانیت من خونسرد بود و بی‌عقلی منو با شجاعت تحمل می‌کرد. برای اینکه آروم بشم از مادرم گفت. گفت که دوست دارم به مادرم تلفن کنه و بهش بگه گل پسر «قهرمانش» شده یه معتاد عوضی یا نه؟ اون موقع بود که برای اولین بار توی این سفر یاد مادرم افتادم. چندهزار کیلومتر با هم فاصله داشتیم و دوست داشتم کنارش باشم. همین بهم قدرت داد که آخرین روزها رو هم تحمل کنم. بعد از یک هفته‌ی دیگر خوب شده بودم و از حبس درم آوردن.

وقتی حالم خوب شد یادم اومد قبل از معتاد شدنم به جان فیلد قولی دادم و اون هم این بود که حسابشو می‌رسم. حالا نوبت این کار بود. توی این مدت جوزف سرنخهای بیش‌تری از جا و ماموریتهاشون به دست آورده بود. هنوز هم منو به عنوان یه همکار قبول داشت. پس با هم رفتیم دنبال ادامه‌ی کار. توی ماشین بهش گفتم که فهمیدم این نقشه‌ای بوده که منو از نیویورک بکشونن اینجا تا به وسیله‌ی من مار رو ـ جان فیلد ـ رو از لونه‌ش بکشن بیرون. گفتم این نقشه کار کی بوده؟ ولی جواب نداد. بعد نمیدونم چی شد که اعتراف کردم به حماقت خودم. گفتم: این‌طور که پیداست من از تو احمق‌ترم. جوابی نداد. با سکوتش تأیید کرد. این حادثه کمک کرده بود چشمام رو به واقعیت اون شهر و اون مأموریت باز بشه. کاری نبود که تنهایی بتونم از پسش بربیام.

روز بعد باز کله‌خرابیم گل کرد. تنها رفتم سراغ خراب کردن شهر و پیدا کردن جان فیلد لعنتی. تنها چیزی که میدونستم اون نشان هتل بود. نشانی به رنگ آبی که درست کف زمین دم در ورودی نوشته شده بود. اینو به هیچ‌کس نگفته بودم. آدم باید همیشه یک برگ برنده داشته باشه دیگه. دو سه روز طول کشید تا توی اون زاغه‌های کثیف هتل رو پیدا کنم. اولین کاری که کردم خرید یه پیت بنزین بود. بعد رفتم تلفن عمومی و زنگ زدم به جوزف. بهش گفتم هتل و پیدا کردم و اضافه کردم: «آب هم بیار! خیلی زیاد». میدونستم اون‌قدر باهوش هست که بفهمه منظورم چیه. مستقیم گوشی و گذاشتم و رفتم توی هتل. از همان طبقه‌ی همکف شروع کردم به پاشیدن بنزین و هرکس سؤالی داشت جواب می‌دادم: «دارم سم‌پاشی می‌کنم. باید چند تا سوسک و گیر بیارم». به طبقه‌ی دوم که رسیدم بنزین و آتیش زدم و به همه می‌گفتم برن بیرون. همین‌طور راه روها و مسیرهای فرار رو بنزین میریختم  و می‌رفتم طبقه‌ی بعد. به طبقه‌ی آخر که رسیدم. اتاقی رو که توش زندانی بودم شناختم. خالی بود. هیچ‌کس نبود. اما آتیش کار خودش و کرد. دیدم از عقب راهرو دو سه نفر دارن فرار می‌کنن. اونی و که منو می‌زد و خوب شناختم. رفتم دنبالشون. می‌خواست از چنگ من فرار کنه ولی منو نشناخته بود. گیرش آوردم و جای کتک‌هاشو جبران کردم. احمق مواد هم همراهش بود و این خودش بهترین مدرک بود. تحویلش دادم به جوزف تا آدرس جان فیلد و ازش بکشه بیرون. خودم هم رفتم هتل. چند بسته‌ی کوچیک از موادی که از آدم قبلی گرفته بودم هنوز تیو جیب کتم بود. دوست داشتم باز برگردم به آسمون ولی هنوز با جان فیلد کارم تموم نشده بود. همون جا همه‌ی مواد و ریختم کف اتاق. خدمتکار حتماً جمعش می‌کرد.


روز بعد رفتیم به جایی که قرار بود مواد خام برای تولید هروئین رو وارد کنن. این مواد خردلی رونگ رو در وسط شمشهای آلومینیومی قایم کرده بودن و قرار بود بره به کارخونه. لحظه‌ی آخر بود که سررسیدیم. دیگه تقریباً تمام بار رو منتقل کرده بودن. اما تصمیم گرفتیم باهاشون درگیر بشیم. همه نوع اسلحه‌ای داشتند. انگار توی یه میدون جنگ واقعی هستیم. یکی دو تا شونو من زدم و نزدیک بود که کار همه‌شون و خلاص کنیم ولی یکهو دیدم وسط مخزن آب کشتیها هستیم و تمام دریچه‌های آب، مثل دریچه‌های یک سد بزرگ باز شدند. آب از ارتفاع بیست سی متری مثل آبشاری هولناک به سمت پایین میومد و همه‌ی داربستهای تعمیرکارها رو هم داشت روی سر ما دو نفر خراب می‌کرد. دیگه تیراندازی تمام شد و ما فقط به فکر نجاتمون از اون مهلکه بودیم. میون اون همه آت و آشغال یک تیر فرود اومد و خورد به سر جوزف. بهیوش شده بود ولی نجاتش دادم.


رفتیم به یه اسکله که کشتی بزرگی از هلند توقیف شده بود. شواهدی داشتیم که مواد قراره با همین کشتی از مارسِی به هلند متنقل بشه. جان عده‌ی زیادی در خطر بود. جوزف با ملوان صحبت کرد ولی اون‌قدر خوب نقش بازی می‌کرد که نزدیک بود جوزف گول حرفهاشو بخوره. می‌گفت من از مواد خبری ندارم. من فقط اومده بودم اینجا برای تعمیر موتور کشتیم. اگر من نبودم گول خورده بود. اولش بهم اعتماد نداشت و احتمالا فکر می‌کرد به می‌خوام قهرمان‌بازی در بیارم ولی یادآوری کردم که جونش و مدیون منه. بهش گفتم ملوان رو تنها نذاره. اون قطع به یقین از جای کارخونه خبر داشت. درست هم می‌گفتم. حق با من بود. وقتی ملوان داشت می‌رفت پول رو تحویل بگیره از همه جهت تحت تقیب بود. جان فیلد در یک قدمی‌ام بود.


تمام سرنخها جمع شده بودند و روز روز ما بود. جای آزمایشگاه و کارگاه تولید هروئین رو پیدا کرده بودیم. رفتیم و محاصره‌اش کردیم و همه‌چیز برای یه جنگ شهری آماده بود. ریختیم تو کارخونه و تیراندازی شروع شد. با رگبار و مسلسل و کلت و همه‌چیز. هر دو طرف به هم تیراندازی می‌کردیم و در دقیقه دو نفر کشته می‌شدند. بعد از چند دقیقه بازهم این من بودم که دیدم یک نفر دارد از میدان فرار می‌کند و اون هم کسی نبود جز جان فیلد مکار. بازهم گذاشتم دنبالش. این بار برای دویدن از همیشه سرحال‌تر بودم. اون‌قدر توی شلوغی خیابونها دنبالش دویدم تا پرید توی یه تراموا. نزدیک بود گمش کنم ولی فهمیدم و تراموا رو تعقیب کردم. من این‌همه بلا رو تحمل نکرده بودم که راحت بگذارم جان فیلد از دستم در بره. تراموا انگار اصلاً ایستگاهی نداشت. هیچ جا هم توقف نمی‌کرد. حتی پشت چراغ قرمز. آن‌قدر دویدم که احساس کردم تازه گرم شدم. بالاخره کنار ساحل، توی بندر قایقها ایستاد و مسافرها ریختند بیرون. هی چشم چرخوندم ولی اثری از فیلد نبود. ناگهان حس ششمم بهم گفت که پشت سرمه. برگشتم و دیدم یه قایق خونوادگی متوسط داره ساحل رو ترک می‌کنه. یک لحظه فکر کردم ببینم چکار کنم. اونجا همه‌ی قایقها کوچیک و پارویی بودند. اگر می‌خواستم تعقیبش کنم بهش نمیرسیدم. پس فکر دیگری از سرم گذشت. بازهم شروع کردم به دویدن. این بار از کنار ساحل. با چشم قایق رو تعقیب می‌کردم و با پا از روی هر موانعی که سر راحم بود رد می‌شدم. حتی از درهای بسته. به سرعت می‌پریدم روی درها و پای راستم رو میگذاشتم کنارم و بعد می‌پریدم پشت در. باز میدویدم و در این بین یک ثانیه هم چشم از قایق برنمیداشتم. رفتم تا یک پیچ بزرگ رو رد کردم. قایق مجبور بود از این جا رد بشه. فیلد از طبقه‌ی زیرین کشتی اومده بود به عرشه. به خیال اینکه من دست ازش برداشتم. اما کور خونده بود. اسلحه‌ام رو که خالی شده بود پر کردم و هدف گرفتم. قایق با فاصله‌ای چندین متری از جلوم می‌خواست عبور کنه. فریاد زدم «هی، جان فیلد!» و تا بیاد منو نگاه کنه، شلیک کرده بودم. اولین گلوله خورد به سینه‌اش و قبل از اینکه بیافته کف قایق دو سه تا تیر دیگه هم زدم. میتونستم مطمئن باشم مرده. بعد هم خیال راحت زنگ زدم به جوزف تا بیاد. زیر لب گفتم: «خسته نباشی قهرمان! مأموریت با موفقیت تمام شد».


_اگر فیلم «ارتباط فرانسوی 2» رو دیده باشید می فهمید که این نوشته تعریف لحظه به لحظه ی آن فیلم است. البته به روایت شخصیت اصلی ماجرا. اسمها هم که مشخص است من درآوردی است. داستان دیگران را تعریف کردن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد