بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

مثل رود باش

مثل این است که تازه آتش نشان شده باشی و در اولین روز کاری به ماموریت بزرگی برخورد کنی که همه ساکنان یک ساختمان زنده سوخته باشند و تو کودکی را زنده پیدا کنی. تنها بازمانده ای که به دست تو نجات یافته. یا مثل این می ماند که در کنار جاده از ترس تابش آفتاب قدم بزنی و یکهو کیفی حاوی طلا پیدا کنی. درست چنین حسی داشتم امشب وقتی بی تفاوت در فریزر را باز کردم و چشمم افتاد به یک بستنی که یادم آورد دیروز نگهش داشته بودم برای کسی. خوب نخورده است پس برای من میشود.خوبی زندگی به همین گشایش های ناگهانی اش است. بعد بروی فیلمی با روایت  اپیزودیک ببینی که شبیه به یک کتاب چهار فصل است که یک شبه تمامش کنی. بعد با خودت بگویی چه کتابی خواندم من امشب. غبطه بخوری که ای کاش باز هم بود. کاش تمام نمیشد. بعد یادت بیاید ظهر روز قبل با دهانی باز از تعجب به دیوار بالای سرت خیره شده بودی و مانده بودی که چرا این دیوار که مثل یک سقف در قسمت بالای تصویر قرار گرفته روی سر من خراب نمیشود. بعد از نیم معلق برگردی روی زمین و ببینی که دیوار صاف و سالم سر جایش است. زندگی یعنی همین چیزها. باید توقعات را آورد پایین. باید فیتیله حسادت را کشید پایین. باید یاد گرفت که به چیزهای کوچیک قانع شد. اینکه بتوانی با این قطره ها سیراب شوی خیلی خوب است ولی این ترس هم هست که روزی جمع و تبدیل به سیلابی شوند که دودمانت  را بر باد خواهد داد. باید با ترس هایت مواجه شوی همچون قهرمانی که توسط ملتش به دار آویخته میشود. نه از گریه و تضرع کاری ساخته است و نه از التماس و اظهار پشیمانی. تنها میتوانی از دمی که هست لذت ببری و آخرین بار نگاهت را به اطراف بچرخانی. کمی بعد خیلی زود صدای آرامش بخش فرشته کوچک چنگ نوازی را می شنوی که بالای سرت به تو لبخند میزند. پایین را که نگاه می کنی مردم هم خوشحالی میکنند. در دلت میگذرد «چقدر خوب شد . یک بازی برد برد بود». وقتی به همین راحتی میشود با همه چیز کنار آمد چرا ناراحتی. چرا داد و فریاد. چرا فرار. کجا میخواهی بروی بهتر از اینجا. با نرمشی قهرمانانه بستنی بخور و فیلمهای کتاب وار ببین. چه میدانم. بعدش هم برو کتاب های فیلم وار بخوان. حرف آخر را هم  که همان اول زدم.

ابتدا و سرانجام

ده روزآخر و اول بهار و تابستان خشن ترین روزهای سال هستند. آخر بوی مرگ همه جا را می گیرد. مرگ بویی شبیه بوی لاشه گندیده می دهد. بوی اکسید شدن کربن و فسفر و آهن و پتاسیم و عناصر دیگر در معرض هوای آزاد که رخنه میکند به داخل بدن. شاید هم این بوی گند از بخور بخور باکتری ها باشد که مثل خوره میفتند به جان پیکرهای بی جان بی روح مرده. کافی است یکی از این لاشه ها دانسته یا ندانسته در پیرامون شما باشد تا بفهمید یکجایی یک چیزی ایراد دارد. یک بوی بد و متعفن خاصی در هوا پخش می شود و به مشام می رسد که آدم را وا میدارد مشغول هر کاری هست رها کند و بلند شود رهگیری کند ببیند این بو از کجاست؟ و بعد خوب معلوم است. بر میخورد به یک جنازه نیم متلاشی شده که نه تنها با بوی بدش که با قیافه ترسناکش هم هر شیردلی را به عقب پس میزند. من هم اولین بار و دومین بار همین کار را کردم ولی بار سوم دیگر کنجکاوی ام کار دستم داد و چه کسی است که نداند چقدر دردناک است کنجکاوی کردن. در یک روز خاص برای بار سوم بود که به یک جنازه بدبو برخوردم و این یکی برخلاف قبلی رشد کرده و بزرگ بود و نمیشد با برگهای خشک و پوسیده پاییزی که همه جا هستند مقایسه اش کرد. این جنازه ای درست و حسابی بود که نمی شد راحت جلوی بینی را گرفت و از کنارش گذشت. برای همین هم با یک پوست پلاستیک گرفتمش و بردمش در حیاط چاله ای کندم و با تمام احترام خاکش کردم. می شد نبود روحش را که وزنش را نصف کرده بود احساس کرد. میگویند روح که از بدن خارج میشود ۲۱ گرم از وزن بدن کم میشود اما دروغ میگویند. این موجودات نازنین وقتی زنده هستند به ۲۱ گرم نمی رسند چه برسد که روحشان این قدر وزن داشته باشد. در کمتر از یک هفته وقتی چندمین جنازه را دفن کرده بودم و از مراسم خاکسپاری اش بلند شده بودم دیدم چقدر خشن شده ایم. مقصر این همه مرگ زودرس این همه موجودات ناکام کیست؟ ما که زود به زود تغییر میکنیم یا اینها که غریزه شان نمی تواند پا به پای ما تغییر کند. چقدر خشنیم ما با این ها. آنوقت در مستندها چی نشان میدهیم؟ جوجه های تپلی که در آشاینه ای بالای یک درخت زیبا و بلند با شجاعت به پایین می پرند و بال بال می زنند و در نهایت روی برگهای نرم رنگارنگ روی زمین بدون هیچ خراشی فرود می آیند و راه می افتند به دنبال مادرشان. حال دیگر نمی دانند آن لانه قرار گرفته در آن درخت بلند بالا تبدیل شده به سوراخی در سقفی سیمانی و آن برگها نیز باز سقفی سیمانی است زیر همان سقف. نتیجه چیست؟ این همه جنازه قد و نیم قد که مستقیم از درون سقف وارد دل خاک می شوند. باغچه ای که قبرستان پرندگان روی درختان اش میشود.  و ای کاش همین چند تا بودند. این شهر پر است از این سقف ها. پر است از این کاسه به کاسه شدن ها. و چه صحنه های آزاردهنده ای دارد دیدنشان. از این خاطرات متاثر کننده و دردآور کرانه ناپیدا که بگذریم می رسیم به عید فطر. عیدی که گویا با بقیه عیدها فرق میکند و این بار نوبت استاد کامل «عباس کیارستمی» است که چهره در نقاب خاک کشد. جایی درتوصیفش خواندم که در کارهایش زندگی موج میزد. بعد یادم آمد مستندی از او دارم که جز ده دقیقه اولش را ندیده ام. در همان ده دقیقه با دریافت نامه ای از سوی یکی از سازمان های بین المللی راهی افریقا شده بود تا در مورد ایدز در آنجا مستند بسازد. از فرودگاه که سوار ماشین می شد به راننده میگفت نوار موزیک نداری؟ و راننده گفته بود آره دارم. بعد همراه با یک موسیقی شاد افریقایی سوار بر ماشین از مردم پیاده و در آفتاب فیلم می گرفت. حالا خوب بود ادامه اش را می دیدم. گشتم و پیدایش کردم. اسمش ای.بی.سی. افریقا محصول ۲۰۰۱ بود. در همان دم با موزیک گذاشتن راننده رقص شروع میشود و تا آخر ادامه دارد. اینجا کامپالا پایتخت اوگانداست که به شدت درگیر بیماری ایدز است. نوزاد و جوان و پیر همه درگیر آن هستند. یک پنجم جمعیت کشور. ولی وقتی به یکی شان میگوید تو شاد هستی؟ میگوید آره. و وقتی دلیل این شادی را می پرسید فقط خنده و شوخی دریافت میکند. مردم نیمی از شب را برق ندارند. همه چیز گلی و چوبی است. آهن و سیمان کمتر دارند ولی با ضبط صوت موزیک میگذارند و می رقصند. آواز می خوانند و میرقصند. خیابان پر است از بچه های بی سرپرست ولی باز شاد هستند. در بیمارستانی مخصوص نگهداری از بیماران ایدز جنازه کودکی را در کارتن موز می پیچند و می بندند ترک دوچرخه و خارجش میکنند ولی حتی پرستارها هم می خندند. نوزاد یک ساله ای که گوشه ای کنار یک تخت  نشسته و فرنی را با کلی ریخت و پاش میخورد هم میخندد. در کنار کلاسی که زیر یک درخت برپا شده و خانم معلم شان به کودکان انگلیسی یاد می دهد زنان آواز می خوانند و کف میزنند و می خندند. بچه ها با خط خوش انگلیسی می نویسند و اعداد را خارجی میشمارند. آنها که دوربین ندیده اند میخواهند از لنزی کوچک وارد دوربین هندیکم شوند. مردم در مزارع اطراف موز می کارند و شیلینگ هایش را در حساب بانکی شان برای آینده پس انداز میکنند. «تنها خوشبختی بشر اینه که عادت می‌کنه» این حرف را کارگردان که لحظه ای در تصویر دیده میشود به تیم همراهش میگوید. در پایان سورپرایز اصلی به میان می آید. سازی به ابعاد یک تابوت که با چوب و میخ ساخته شده و چهار جوان در دو طرفش نشسته اندو به گونه ای غریزی و حرفه ای بر آن می کوبند که صدایی آهنگین و با ریتم قوی تولید میکند. حواس شان به چیزی نیست جز ضربه زدن بر سر ساز.  باز هم صدای خنده و آواز و موزیک و پایکوبی  است که قاب را پر میکند. انگار هیچ مشکلی نیست. راننده باز تیم مستند ساز را سواره باز میگرداند به فرودگاه. کارگردان از پشت این عینک بزرگ تیره فقط شادی دشت میکند. میخواهد به آن نامه ابتدایی که به شخص خودش نوشته شده پاسخ بدهد؟ شاید چیزی شبیه به این: اوگاندا ایدزو فقر و جنگ دارد ولی عزادار نیست. صحنه آخر صحنه بازگشت با هواپیماست. تصویر برداری ازبالای  ابرهای پنبه ای سفید و طوسی. پرواز از میان یک سال ضبط شادی به سمت ابرها. انگار زندگی کارگردان ها همینطور به پایان میرسد. درست مثل آخرین فیلمهایشان. همین دیروز بود که او پرید.