امروز باید به قاعده روز خوبی باشد. ولی نیست. تاریک و غمگین است چون چشمان من سیاهی میرود. روز و شب که همان است فقط این منم که چشم بر هم نمیگذارم. خواب. به ظاهر یک اسم ساده است ولی برای من به معنای بلیط رفت مستقیم به بهشت است. آخر چرا اینجا هم بلیطها را پیشفروش میکنند؟ مگر ما آدم نیستیم؟ هر وقت هرجا میرسی میگویند تمام شد. دیر آمدی. باشد وقتی دیگر. چه میشود کرد؟ تشکر و سپاسی زیر لب و سکوتی از سر خشم و دست از پا درازتر برگشتن. تلویزیون روشن میشود و دارد سریالی مثل همیشه پلیسی میدهد. آدم بدها و آدم خوبها. موش و گربه. عبید زاکانی. دور شدیم. سریالی قدیمی است. شاید مال 5-6 سال پیش ولی خیلی خوب ترجمه و دوبله شده. بیش از همه چیزش با مترجماش ارتباط برقرار میکنم. بعد از آن با دوبلورهایش و بعد هم با داستاناش که دم به دم شخصیتهایی جدید پیدا میکند. اگر بخوام به عنوان یک منتقد بهاش امتیاز بدم از صد 55.5 میگیرد. هر پنجی به ترتیب برای همانها که گفتم. داستان این قسمت هم خیلی زود شروع میشود. فردی با استعداد زیاد در نقاشی کشته شده و پلیس اخیرا سرنخهایی پیدا کرده که به پروندهی او مربوط میشود. میروند به دنبال "مظنونین" آن هم در شهری که همهاش خیس است و هوایش ابری و همه جا خلوت و سوت و کور طوری که نه میشود گفت صبح است یا غروب. میشود گفت همهاش "یک بعدازظهر سگی" است. چه کارآگاهان دلخوشی هستند این زوج "کارآگاهان کهنهکار". من اگر جای آنها بودم مینشستم پای تلویزیون و سعی میکردم خوابم ببرد. همین کاری که دارم میکنم. راستی اسماش را گفتم. اصلا اسم اصلی سریال این نیست. اسماش در اصل چیزی است شبیه "حقههای جدیدتر" که به این شکل ترجمه شده. اصلا یک اسمهای عجیب غریبی میگذارند روی فیلمهایشان این خارجی ها. اسمهایی که قابل ترجمه نیستند. بگذریم. مدام مظنونین بازداشت میشوند و بازجویی و استنطاق و بعد چیزگی میگویند و آزاد معلوم نیست چه میشوند ولی باز زوج کارآگاه با ماشین شخصی و کراوات زده و شاد و خندان میروند سراغ مظنونین بعد. هر سه دقیقه حدودا یک بار این اتفاق میافتد. اسامی عجیب و غریب این افراد هم خواب را از سر آدم میپراند. اما این تنها چیزی نیست که نمیگذارد بخوابم. دنیا دست به دست هم داده تا من در این لحظه و در این ساعت خوابم نبرد. آیفون به صدا در میآید. صدای بوق کشتی میدهد با این تفاوت که در سه متری من است. بیییییییییییق. و من مثل گربهای برق گرفته به هوا میپرم. اسامی در سرم تلوتلو میخورند. درست مثل خودم. به در دوم، در آهنی که میرسم در اول، در چوبی، پشت سرم کوبیده و بسته میشود. میخواهد به فرد پشت در بگوید که بدموقعی آمده. آمده که ترشی بدهد. یک کاسه ترشی پر از کلم و هویج. میگیرم و میآیم تو. مظنون جدیدی پیدا شدهاند. معلوم شده دوستان مقتول دزد هم بودهاند ولی هنوز همگی اصرار دارند که قاتل نیستند. هی میگویند فلانی مرا گول زدٰ، فلانی مرا اغفال کرد و بعد میروند سراغ همان فلانیها. بیچاره مقتول. باهاش احساس همدردی میکنم. از بس استعداد داشته که شبیه مرغ تخم طلا بوده. هی به اش میگفتهاند نقاشی بکش و نقاشی هایش را به نفع خودشان میفروختهاند و چیزی به طرف نمیماسیده.این بار تلفن زنگ میزند. بوقاش برخلاف آیفون ممتد نیست. میگوید: دری دری دری د ین. و چند بار پشت سر هم تکرار میکند تا بروم سراغاش. فلانی هست؟ نه نیست. برمیگردم سر تلویزیون. دزد پیدا شده. زنی معتاد است که رگ دستاش را هم انگار قبلا زده بوده. اعتراف خسته است. درست مثل من. اعتراف میکند که قاتل است. با ضربات شمعدانی به سر مقتول او را از پا درآورده. آیفون دوباره سوت کشتیاش را میزند. قبل از اینکه بروم دو کارآگاه دوباره سوار ماشین میشوند و شوخی جلفی میکنند و هرهر میخندند و مثل کارتون ویکی تمام میشود. میروم در را باز میکنم و حالا دیگر تنها نیستم. هی حرف میزند و هی من جوابهای کوتاه میدهم. هی حرف میزند و هی من سکوت میکنم. هی حرف میزند و هی برای من شبیه لالایی میشود. سیاهی چشمانم کامل میشود و تاریکی همه جا را میگیرد. صدای بوقی ممتد و آرام میشونم. بوووووق. انگار قلبم آرام گرفته. انگار خوابم برده.
کجا بتپانم این تلخی ته گلو را؟
این روز میتوانست شدیدا به از اینها باشد. اما هرچه که بود از دیروز بهتر بود. در راستای روزهای قبل، تجربهای نه چندان خوش مرتکب شدم.