و امروز آنقدر شفافیم
که قاتلان درونمان پیداست
و دریای شهرمان
چنان خسته است
که عنکبوت
بر موج هایش تار می بندد
کاش
کسی این مارها را عصا کند
و کاش آنکه استخوان هایم را می لیسید
شعرهایم را از بر نبود
...
زنبورها را مجبور کرده ایم
از گل های سمی عسل بیاورند
و گنجشکی که سال ها
بر سیم برق نشسته
از شاخه درخت می ترسد
با من بگو چگونه بخندم؟
وقتی که دور لب هایم را
مین گذاری کرده اند
...
ما
کاشفان کوچه های بن بستیم
حرف های خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند.

گروس عبدالملکیان