بهش میگم دیدی؟ بچه کوچولوه فحش داد. دو سه سال بیشتر نداشت ها ولی فحش داد. اینجا بچهها اولین کلماتی که یاد میگیرند فحشه. میخوان حرف بزننها ولی از بس فحش شنیدن فقط همونها رو بلدند بگند. عجب جای مزخرفیه اینجا. ده سال پیش همین جوری بود امروز هم همین طوره صد سال دیگه هم به احتمال قوی همین طوره. جوابم اینه: هوووم.
تا شب هم که اینجا بایستم هیچ لگنی وانمیسته. ده دقیقه است ایستادم اینجا و ماشینها قطاری و با سرعت گوله از کنارم رد شدند ولی هیچ کدوم به انگشتم که به مستقیم اشاره میکرد محلی نگذاشت. تنها یک نفر بود که او هم با اشارهی انگشت گفت میروم سمت مزرعه. چه ماشینهایی؟ یکی در میان وانت و پیکان وانت و نیسان و کامیون و دیگر انواع ماشینهای حمال. بقیه هم سواریهای یک نفره و دو نفره که انگار دارند از زندان فرار میکنند و میزنند به دل صحرا. از موزیک هم غافل نمیشوند. اصلاً خوشایند نیست. اگر پیاده بروم زودتر میرسم. شروع میکنم به پیاده روی و از جاده فاصله میگیرم که یکی از این گلولههای غولپیکر بهم گیر نکنه و مثل این سگها و گربههای فلکزده پهن زمین نشم. قدمهام رو میشمرم و سعی میکنم «آهسته و پیوسته» بروم تا زودتر برسم. از کنار مزرعهها ـ که انواع دانهها را درشان کاشتهاند ـ و گاوداریها و آپاراتیها و کارگرها و کپرهایشان عبور میکنم تا در حالیکه تمام پیراهنم به از عرق به تنم چسبیده برسم به سر کوچه. روستای من اینجاست. روستای خرابشده و خرابتر ساخته شدهای که فقط به درد فراریها میخورد. همینجا کامیونی به شدت قدیمی آن سوی جاده ترمز میکند و رانندهاش که از این سخت کوشها است میگوید: ...آباد کجاست؟ بلند فریاد میزنم: چی؟ زورآباد؟ او هم فریاد میزند: آره. میخواهم بگویم همینجاست ولی ساکت میمانم و دستهایم را به پاهایم میکوبم و صادقانه نگاهش میکنم و لبخندی صاف میزنم.
هیچ فرقی نمیکند که بخندی یا گریه کنی. ادابازیهای خندهدار اجرا کنی یا یک گوشه کز کنی و زل بزنی به در و دیوار. اینجا باشی یا نباشی. او میرود و تو میمانی. معلوم نیست دوباره او را ببینی یا نه. او هم همینطور. مثل اسبی که نگران از دست دادن سوارش باشد چپ و راست را ورانداز میکنی. آروز میکنی کاش هرگز او را ندیده بودی. در دلت میگویی چه کنم با خاطراتت؟ بعد شروع میکنی به قدمزنی دور فرش شش متری و انواع راه رفتن را تمرین میکنی. اگر فلج بودم؟ اگر شل بودم؟ اگر آن بازیگر بودم؟ اگر فلانی بودم؟ یک ربعی میشود و هنوز با رکورد خودت فاصلهی بسیار زیادی داری. سرعتت را حساب میکنی و ضربدر زمان میکنی تا ببینی چقدر میشود. اینقدر. بعد میگویی یعنی چقدر؟ یعنی از اینجا تا فلان خیابان. تا فلان کارخانه. تا وسط شهر. تا آن میدان. خسته میشوی و میروی چیزی خندهدار پیدا کنی. آنقدر میخندی که کم مانده خودت را خیس کنی. بعد به خودت میآیی و میبینی او نیست. چند ساعت پیش بود که رفت. بعد بلند میشوی و میرقصی. بعد میفهمی او نیست و باز ساکت میشوی. بعد میخوری و میخوری. بعد میبینی او نیست و خفه میشوی. بعد میخوابی و بیدار میشوی و باز میبینی او نیست. گریه میکنی؟
این اقتصاد بیپیر بر همهچیز آدم تأثیرگذار است. شاه باشی یا گدا اگر پولی در کف جیبت نباشد حال هیچ چیز و هیچ کاری را نداری. یک زمان اینجا میرفتم مغازه برای خرید و پولی نداشتم. دو سه نان میخریدم و میآمدم بیرون در حالیکه سرافکنده بودم. پیش خودم سرافکنده بودم. یک بار دیگر پول داشتم و نوشابه و دوغ و بستنی و چند چیز دیگر هم میخریدم و نفر قبلی نوبتش را داوطلبانه به من میداد و میگفت اول شما خرید کن بعد من و وقتی میخریدم و با دستانی پر بیرون میآمدم صدایش را میشنیدم که میگفت عمو کار جور نشد؟ کدوم کار عمو؟ همون کارخونه قنده دیگه. نه عمو جور نشد. آخرین پله را که میآمدم پایین این چرخ و فلک را تف و لعنت میکردم. یک بار هم میآمدم و خریدی حسابی میکردم و دستهای پول دولا شده را از جیبم در میآوردم و میگفتم چقدر شد؟ و آن زمان شنیدن چاپلوسیها و دلجوییهای فروشنده شنیدنی بود. یک زمان هم اصلاً ازش خرید نمیکردم و برای رعایت عدالت میرفتم مغازهی کنار دستیاش و عجب دیدنی است قیافهی فروشندهها در این زمانها.
پیرمردها نشستهاند جلوی دیوار، زیر سایه و بلند بلند حرف میِزنند. البته بفهمند من دارم میآیم نزدیک حتما سریع ساکت میشوند. این طور جمعها غریبه راه نمیدهند. دوست ندارند کوچکتر از خودشان بینشان باشد. همان طور که رد میشوم یکی از ابرهه میگوید: «لشکر ابرهه له شد و نابود شد» و بعد میخندد. بقیه هم همراهش میخندند. دیگر صدایشان به گوشم نمیرسد. دو سه روز بعد خبر میرسد: «بیش از دو هزار نفر در حادثهی منا کشته شدند». با خود میگویم پس آن پیرمرد مگر نگفت که لشکر ابرهه نابود شد و رفت؟ پس چه شد؟ راهنمایی هست؟