همیشه باید حواس آدم به این موضوع باشد که چیزی که میخورد آیا خربزه است یا نه؟ آخر هنگام خوردن باید به روز بعدش هم فکر کرد. باید به فکر این هم بود که این خربزه خوردنها با ما چکار میکند؟ در فرهنگ غربی گویا بین نویسندهها و متفکرین، سنت نوشتن اعترافات مرسوم است. هر کسی بعد از عمری اعتراف میکند. خوب من هم آمدهام که اعترافی بکنم. البته نه به آن سبک که حاصل یک کتاب بشود. میخواهم از امنیت روانی بگویم. این روزها حقیقتاً به معنای این کلمه پی بردم. شما هم اگر هر شب موقع خواب و هر روز موقع بیدار شدن یک صحنهی ناموزون جلوی چشمانتان بیاید میفهمید من چه میگویم. در این مواقع میترسم که نکند این اتفاق برای من هم بیافتد. بعد هم خدا را شکر میکنم که من در آن موقعیت نیستم. یعنی جایم امن است. من از آن شهر کثیف دورم. خیلی دور. اما بازهم خطر را در اطراف خودم حس میکنم. به این میگویند عدم امنیت روانی. این حالت به نظرم خیلی خوب میتواند آدم را خیس کند. اصلاً آدم از درون احساس ناامنی میکند. حال، این «آدم» کیست نمیدانم ولی من که عرق از بدنم سرازیر میشود و عقلم خودش را خیس میکند. راستش میترسم. میترسم و آرزوی مرگ میکنم که کاش خدا همین حالا به مرگ طبیعی مرا فراخوانی کند و در عین حال قدر زندگی را بیشتر میدانم. حالی است افتضاح. انگار که پشت در شکنجهگاه زندانی مخوف نشسته باشی و صدای فریادهای نفر قبلی را بشنوی و منتظر باشی بعد از اینکه جنازهی او بیرون آمد تو را ببرند تو. شنیدهام زندانیان سابق را این طوری شکنجه میکردند. آخر فهمیده بودند که شکنجهی روحی از نوع جسمانیاش خیلی دردناکتر است. این سبک را یک بار دیدم که معلمی سر ما هم پیاده کرد. آن موقع هم همینطوری من سرم داغ شد. مخصوصا، پیشانیام گویی سرخ میشود. من هیچی نمیگفتم و نمیگویم ولی از درون صدای قلبم را میشنیدم و میشنوم که تاپ تاپ صدا میکرد. بعد هم به خوبی جریان خونم را حس میکردم و میکنم که سریعتر از قبل در تمام بدنم به راه افتاده. دستم به کاری نمیرفت و میخواستم موهای سرم را چنگ بزنم و در خودم مچاله شوم. این مرضِ ولگردی است. کودکان نباید به تنهایی ولگردی کنند. اما همش که این نیست. یک مرحله بالاتر از این شک است. شک به همهی اطرافیان. حتی همسرت، پدر و مادرت، دوستان نزدیکت، اگر باشند. اعتراف میکنم که تنهایی، ولگردی کردم. خیلی زیاد.
این موضوع یک فیلم هم هست. تله. همین یک ساعت پیش از تلویزیون پخش شد و من توانستم آخرش را ببینم. داستان یک نوع سرقت اطلاعات حساس بانکی بود که به همین شیوه روی یک نفر پیاده شده بود. من اسم این شیوه را میگذارم «ایجاد ناامنی روانی چند لایه». داستان از این قرار بود که یک نفر مدیر رمز حافظهی تمام حسابهای شرکت را میدانست و دزدها همان رمز را میخواستند. اما او که به همین سادگی رمزها را لو نمیداد. پس، از شیوهی بالا استفاده کردند و او را در صندوق عقب یک ماشین حبس کردند و یک بیسیم و تلفن هم به طور غیر مستقیم در اختیارش گذاشتند تا به او تلقین کنند که همهی خانوادهاش هم به گرو گرفته شدهاند و اگر رمز را نگوید در همان صندوق کشته میشود. اما این مدیر متعهد حاضر نبود حتی به قیمت کشته شدن خودش و خانوادهاش رمز را لو بدهد. پس نقشه وارد لایهی دوم شد و او را در لحظهی آخر نجات دادند و گفتند این یک بازی جدی بود تا بفهمند که او چقدر در کارش متعهد است. یکی از اینها دوست نزدیکش بود و یکیشان هم همسرش بود. بعد گفتند بازی تمام شده و حالا تو را به بیمارستان منتقل میکنیم. در آمبولانس به هوش آمد و رمز را به همسرش گفت (این قسمت از فیلم حذف شده بود) و او هم به رئیسش گفت. رئیسش که بود؟ همان دوست صمیمی این آقای مدیر. بعد دستور آمد بکشش. و همسرش هم به دستور گوش داد و مثل بختک افتاد روی سینهی مرد و خفهاش کرد. بیچاره چه ترحمآمیز تقلا و التماس میکرد.
همزمان از شبکهای دیگر فیلم سوم بورن برای بار شصتم پخش میشد. محصول چند سال پیش ولی با کیفیت بالا. از شانس اینهم، چنین داستانی دارد. طرف بعد از کلی داستان تازه میفهمد که موش آزمایشگاهی بیش نبوده. به او موادی تزریق کردهاند که قویاش میکرده و قرار بوده از او یک جنگجوی حرفگوش کن بسازند. در فیلمی دیگر از اینهم پیشتر رفته بودند و شخصیت اصلی را مثلاً از ابتدا و به همین منظور «شبیهسازی» کرده بودند و باز او هم بعد از کلی ماجرا از این موضوع آگاه میشد. چه حسی میتوان داشت؟ بیاعتمادی محض به اطرافیان به علاوهی احساس ناامنی روانی شدید.
در چنین شرایطی قبول ندارید که باید چوبی، چماقی، اسلحهای چیزی همراه خودتان داشته باشید؟ حتی موقع خواب. من بعد از دیدن آن کثافتکاری محض به مدت 24 ساعت، حتی بعد از بیدار شدن از خواب این احساس را داشتم. اما خب، میدانستم که چنین ترسی بیمورد است ولی با آن ترس درونی چه میشد کرد؟ توجه کنید که این ترس خیلی شدید است و نمیگذارد حتی به خواندن، تماشا کردن، نوشتن، خوردن، شنیدن و نه هیچ کار دیگری بپردازید. گویا تنها راه چاره بستری شدن و به خوابی عمقی رفتن است.
حال آن «کثافتکاری محض» که گفتم چه بود؟ قابل بیان نیست. این کمترین اسمی بود که میتوانستم رویش بگذارم. بدتر از هر آنچه در اخبار روزمره میشنوید و میبینید. صفحهی حوادث در برابرش لودگی بیش نیست. نمیخواهم بگویم چون میدانم که این نوع عدم امنیت از طاعون هم سریعتر منتقل میشود. اول یک نفر به این عدم امنیت رسید حال به چند صد نفر رسیده که یکیش منم و نمیخواهم بیش از این منتقل شود. فقط میگویم آنچه که فکر میکنید نیست. آن نیست. تشویش اذهان عمومی است. درست به همین علت هم بود که درخواست مسدودسازیاش را دادم و نمیدانم آیا «صلاح» میدانند که مسدودش کنند یا نه؟ تا به حال که نکردهاند.
فهمیدم که بیخودی خدا جهنم را نیافریده است. هرچند جهنم هم برای اینها کم است. جای بیانش اینجا نیست. باز میپرسم آن نفر اول، چطور کارش به آنجا کشیده شد؟
سالهاست اتفاقی وبلاگ خوانی را دوست دارم ....ذهنم درگیر کثافت کاری شد 2
,ولی من از این پس با حواس جمعتری وبگردی میکنم. تو هم مواظب باش گرفتار نشی!
این رو هم بگم که بعد از گذشت 48 ساعت اون لینک مسدود شد