بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

کسی نیست

باید بگم که در وبلاگ نویسی زیاد دست بازی ندارم. دلیل اش هم بر می گرده به همون پستی که فکر می کنم پست دوم باشه.

بیش از اندازه و بیش از معمول هر انسان عادی ای راز جمع می کنم. البته حتما وبلاگ نویسی هم اصول مشخص خودش و داره ولی من متاسفانه با اون ها آشنا نیستم. من چیزی از کسی نمی گم چه برسه به خودم. خودم و سال هاست که کاغذ پیچ کردم و گذاشتم یه گوشه ی دنج تا خودم هم فراموش کنم که اصلا هستم. راستی من هم یک زمانی بودم ها.. عجیب است کم کم دارد چیزهایی یادم می آید. اما نه. از این جلو تر اگر بروم می رسم به جایی که نباید. همان که باعث شد دیگر خودم را به دست خودم به فراموشی بسپارم. قانون من توی وبلاگ نویسی فعلا همینه که هر چی می نویسی بنویس ولی پاش بایست. چیزی ننویس که بخوای بعدا پاکش کنی. در ضرروری ترین مواقع می تونی اصلاحش کنی ولی نمی تونی پاکش کنی. پس دیگر نمی گویم که چه شد که راز دار شدم. یکی می گفت این رازداری ها کار خودت و سخت می کنه. راست هم می گفت اما چاره ای هم ندارم. راز شده سم، توی خونم. اگه بخوام ترکش کنم باید خیلی درد بکشم. اما دیگه نمی شه ترکش کرد. نمیشه.


یک زمانی بود ـ حدود دو سال ـ که می نشستم توی قطار وحشتی که ار بهشت و جهنم می گذشت و بعد از چهار ساعت بالای کوه توقف می کرد و من پیاده می شدم و بعد از چهار ساعت زیر آفتاب و باد کوهستان نشستن دوباره می نشستم توی همان قطار وحشت و برای چهار ساعت دیگه اولین شب مرگ را تجربه می کردم. آن قطار ساخته دست بشر بود. منظورم خطوط ممتد حمل و نقل عمومی ـ اتوبوس واحد ـ است. آن بالای کوه هم نامش دانشگاه بود. که آن هم ساخته دست بشر است. و چه جالب! آن بهشت و جهنم هم ساخته دست خود بشر بود. منظورم شهری بزرگ، یک کلان شهر میلیونی، است. خیلی سخته که روزی چهار ساعت بنشینی توی این اتوبوس های فکستنی و خواه ناخواه مردمی و ببینی که مثل کفتر های بال و پر شکسته این طرف و آن طرف می رن. هر طرف و نگاه کنی صد تا شون هستند. با صد چهره و صد کلاس و صد عشوه و نمایش. هر کسی درد خودش و داره و انگار همه به فکر تموم شدن این ماجرا هستند. بیشتر شون هم اونقدر تو آسمون ها سیر می کنن که زیر لب با خودشون حرف می زنند. از بچه های هفت ساله تا پیرمرد های شصت ساله. این یه قطار وحشت خیلی خیلی مسخره است. مثل همون قطار های وحشت بچگی که نمی دونستی باید توش بخندی یا گریه کنی یا بیخودی جیغ بزنی. مثل بقیه. میدونی، قبلا هم گفتم، این قطار بخش اعظم اش از جهنم این شهر می گذره ولی بخش کوچکی هم داره، خیلی خیلی کوچک. اونقدر که قابل قیاس نیست، که مثل بهشته. دلت نمی خواد ازش رد بشی. ولی چاره ای نیست. این بهشت، بهشت واقعی نیست که. بهشت خاکی خودمونه. شب ها سرد سرد می شه و روزها باد و بارون و آفتاب قاطی داره. باید ازش رد شد. تنها راه همینه. اما میتونی تصویرش و تو ذهنت نگه داری. مجانیه. داشتم میگفتم. من نزدیک دو سال سوار این قطار توصیف شده می شدم و می رفتم و می اومدم. به قول یکی از دوستان جنازم می اومد. دیگه وقتی برای هیچ کاری نبود. باور کنید یا نه خانواده را هم نمی دیدم. هر شب ده ساعت ـ حداقل ده ساعت ـ می خوابیدم و دوباره بر می گشتم به همان قطار. حتما فهمیده اید که مانند خواب بود. انگار هنوز هم در خواب بودم. اصلا انگار هیچ وقت بیدار و زنده نبودم. آنقدر آن اواخر اوضاع بد بود که پیرمرد ها هم برای من کلاس می گذاشتند. کافی بود به شان جا تعارف کنی. می گفتند برای خودت. توی از من پیر مرد تری. این را شوخی می کردند ولی دور از واقعیت هم نبود. با موهایی ژولیده و چشمانی خواب آلود و سری گیج و منگ در این فکر که آیا این ها واقعیت دارد یا نه از این بهتر چیزی نشان نمی دادی. تو در جوانی مانند پیرمردها شده بودی. آری، سرگذشت عجیب تو! این تو بودی که داشتی غصه جهنمی را می خوردی که اهالی اش به حال پریشان تو بیشتر ناراحت بودند. تو داشتی غصه جهنمیانی را می خوردی که خود قبلا ده عمر در بهشت زیسته بودند. تو چی؟ اصلا تا به حال رنگ و بوی بهشت را دیده بودی؟ آن چیزی که به اش می گفتی بهشت اصلا آیا بهشت است؟ تو اگر بهشت می خواهی توصیف اش را از همین پیرمردهای جهنمی بپرس.


در ماجرای بالا غرق بودم که دیدم دیگر از انسانیت خارج شده ام. دیگر از هر آنجه عمق وجود است، بیزارم از بودن در این وضع. رهایش کردم. دیگر نه آن قطار را دیدم نه بهشت اش را نه جهنم اش را. اما هنوز هم که به آن ها فکر می کنم. به آن موجودات افسانه ای اش، به آن کوهستان شلوغ و سرد و زشت اش، هنوز هم چیزی مرا می ترساند. نکند که واقعیت بوده؟ اگر واقعیت باشد چه؟ باید دوباره به آن جا برگردم؟ من که دیگر هرگز دوست ندارم به آن جا بازگردم. اگر سرم را هم بشکنند هرگز باز نمی گردم. ای کاش خوابی بیش نباشد. ای کاش همه اش دروغ باشد. فیلم باشد. من این خاک تاریک و گرم را بیشتر دوست دارم. خاکی که مدتی است به آن بازگشته ام و مانند دانه ای در آغوش آن جاخوش کرده ام. آخ که چقدر این تاریکی و گرما و تنهایی را دوست دارم. بی گمان دیدنی خواهد بود زمانی که درختی غولپیکر شوم و به آسمان پر بکشم. فقط امیدوارم بوته ای کوچک نباشم. راستی من قرار است چه بشوم؟ فکر می کنم هنوز هم ده ساعت خواب کم است. هنوز هم در بیداری، خواب تشریف دارم. خوب که کسی ـ مخصوصا پیرمردی ـ اینجا نیست که کنایه ای به ام بزند. خوب که کسی اینجا نیست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد