بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بنویس هم سر

داشتم از چه می گفتم؟ آهان! از تنهایی. اگر بخواهید از تنهایی بدانید، از تنهایی مطلق، من به شما می گویم. اول از همه باید بگویم که تنهایی مطلق را کسی تا به حال تجربه نکرده. چون مادامی که چیزی کنار شما باشد، یا زیر پای شما یا به هر نحوی به آن دسترسی از نزدیک داشته باشید شما تنهای مطلق نیستید. بگذریم از کسانی که به همه امکانات دیجیتالی عصر جدید هم مجهز اند و خود را تنهای مطلق می دانند چون مثلا چند ساعتی کسی به آنها سری نزده. وقتی تنها می شوید فکر می کنید که سخت است. اما کافی است به روزهای بد و فاجعه زده ای که قبلا با دیگران داشتید فکر کنید تا بفهمید که آنقدر ها هم بد نیست. اما مدتی نمی گذرد که مانند فیلم ها با خودتان بی خودی حرف می زنید. ناگهان سکوت را می شکنید و هر نوع صدایی از چرنده تا درنده از خود در می آورید. و جالب اینجاست که دست خودتان نیست. وقتی متوجه توحش خود می شوید که دیگر گذشته. باز به این فکر می کنید که "نکند دیوانه شده ام؟" و پس از مدتی باز از این مرحله هم می گذرید. کافی است در این مدت سری هم به اینترنت بزنید. کمی که در آن گشت و گذار کنید به این نتیجه می رسید که "تنهایی خیلی خوب است" اما نه. این نشانه این است که شما دارید کم کم از آدم های پیرامون تان دور می شوید. آن هم به شیوه ای که اصلا درد ندارد. باید مدتی بگذرد تا بفهمید که چه اشتباهی می کردید. این زمان، زمانی است که کسی دوباره از راه می رسد. آمده است به دیدن تان یا نه، به هر حال شما مجبورید او را کنار خود تحمل کنید و این از سخت ترین کارهای دنیا می شود برایتان. حالا به تنهایی گذشته تان فکر می کنید. به این که چقدر شبیه خواب بود. خوابی که تازه داشت خوشایند می شد. با خود می گویید "ای کاش باز هم همان خواب را ببینم" و "ای کاش باز هم به همان شرایط برگردم".

دیگر نگویم به تان که در همان چند مدت تنهایی، به همه چیز از اینکه آیا شما واقعا وجود دارید تا "یعنی همسر من چطور آدمی است" و "چطور می توان در زمانی کم غذایی خوشمزه پخت" به همه چیز فکر می کنید. زیر لب مدام صحبت می کنید و در پس ذهنتان خود را خیلی ناچیز می شمرید. از من بشنوید. تنهایی یک بیماری است. یک بیماری خانمان برانداز مانند اعتیاد. وقتی پس از مدتی بیرون می روید می بینید که شهر چقدر عوض شده. چقدر آدم هست که تو را می شناسند و تو اصلا آن ها را یک بار هم ندیده ای. تنهایی عمر تو را هدر می دهد و تو هنوز منتظر فرصتی هستی تا از تنهای در بیایی و "کاری" بکنی. هر لحظه عمرت در تنهایی می گذرد و تو آدم های بیشتری را از خود دور می کنی. بعد هم سرت را رو به آسمان کج می کنی و می گویی " آخه مگه من چکار کردم؟" و صدای سروشی را می شنوی که خیلی زود جوابت را می دهد: "همین که کاری نکرده ای خود جرم بزرگی است". فرصت را از دست ندهید. بیرون دوستان تان منتظر شما هستند. از این قفس خود ساخته رها شوید. پیش از آنکه به بدبختی خود راضی شوید. راضی شوید از اینکه بدبخت هستید و به آن افتخار کنید.

من دیگر حرفی ندارم جز اینکه بگویم خیلی دلم می خواست تو هم در آن تنهایی ها بودی و می دیدی که چه کشیدم... درد زیادی داشت ولی هرگز از تو نا امید نشدم. من همیشه دیدار تو را پیش چشمانم مجسم می کردم... و حالا تو اینجایی. چه خوب است همسر آدم نویسنده باشد. اما مگر چقدر نویسنده در این مملکت هست؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد