در ایستگاه منتظر اتوبوسم. یک ظهر تابستانی. یک ماه رمضان طولانی. زنی با دو کودک در ایستگاه گوشهای سایه پیدا کردهاند و زیرش خزیدهاند. نمیدانم اینها چطور این گرما را تاب میآورند. هوا آنقدر گرم است که تمام گلها و حتی برگ درختان پژمرده شدهاند. اما از شانس اتوبوس کولر دارد. این یکی کولر دارد. زیر کولر اتوبوس مینشینم و اتفاقات صبح تاکنون را مرور میکنم. دست خودم نیست. یاد خاطرهای میافتم از سالها پیش. آن زمان که این اتوبوسها تازه راه افتاده بودند و خبری از وسایل «دیجیتالی» و «هوشمند» نبود. آن زمان که «شاهین» مدام به رئیسش گیر میداد که دوربینی دیجیتال برایش بخرد و جوابش ورد زبانها شده بود: «دیجیتال؟ دیجیتالم کجا بوده....؟» چه خاطرانی که در این اتوبوسها به ما وارد نمیشود.
هشت یا نه سال پیش. در اتوبوس با انبوهی از جمعیت ایستادهام که میبینیم بیرون در میدان شهر و حتی بیابانهای اطراف شهر غرق نظامیان شده. یک به اصطلاح ضدهوایی گذاشتهاند وسط و چهار پنج سرباز هم دورش. به علاوهی یک منبع آب و چادر که در فاصلهای از آنها پارک و برپا شده. یک نفر بحث را باز میکند. چه خبر است؟ دیگری میگوید نمیدانی؟ آمریکا میخواهد حمله کند. چی؟ آمریکا؟ و بعد برای لحظهای همه ساکت میشوند. مشخص است که خبر خوبی نیست. همه ترسیدهاند و به روی خود نمیآورند. حتی خود من. آخر اگر اینها بخواهند بترسند پس چه کسی باید شجاعانه سکوت کند؟ دو سه روز بعد خبری از حمه نمیشود و گویا با تهدید ایران مبنی بر حملهی متقابل به اسرائیل، قضیه ختم به خیر میشود. اما این خبرها همه شایعه است. شایعاتی که مثلا از پشت پرده خبر میدهند. حال این حملهی متقابل چیست؟ حملهی موشکی. چه نوع موشکی؟ موشکهایی که به ظاهر (در اصل خیلی پیچیدهتر است) تنها تشکیل شدهاند از یک استوانهی فلزی به عنوان بدنه و یک بسته سوخت جامد فشرده در زیر آن و یک کلاهک چند کیلویی منفجره رویش. چیزی شبیه یک فشفشهی بزرگ. بزرگتر از هر فشفشهای که در چهارشنبه سوریهای عمرتان دیدهاید. دقت؟ در حد پرتاب نیزه...
حالا بعد از این همه مدت، گوشیهای هوشمند و تلویزیونهای هوشمند و وسایل دیجیتال دنیا به تسخیر خود درآوردهاند. انگشتم را روی صفحهی یکی از اینها بالا و پایین میکنم و میرسم به خبر «توافق هستهای بعد از دوازده سال مذاکره انجام شد». میروم و پیگیر اخبار از تلویزیون میشوم. هیچ خبری نیست. یک زوج جوان خوشبخت ایستادهاند روی سن، جلوی پرچمِ این همه آدم و از هم عکس میگیرند (گویا از سلفی خسته شدهاند). آن طرف بیرون، جلوی ساختمان زنان کیسه به دست و کالسکه کشان، بی هیچ اعتنایی به چپ و راست میروند. زنان و مردان حاضر در محل فقط با موها و روسریها و دوربینها و وسایل خود ور میروند و فقط منتظرند. بعد از دو ساعت معطلی دو نماینده میآیند و یک صفحه متن را میخوانند. یکی به انگلیسی ساده و دیگری به فارسی. تلویزیون بیخود این همه (دو ساعت و نیم) اخبارش را کش داده تا به این «قرائت متن» برسد. بعد از این قرائت است که ماجرا جالبتر میشود. رئیس و سردستهی طرف مقابل فورا میایستد جلوی دوربین و متنی از پیش تعیین شده را از روی آینهی مقابلش میخواند. طوری زل میزند به دوربین که نزدیک است چمهایش از جا دربیایند. سرش را مدام به چپ و راست میگرداند و یک سری اخمها و لبخندهایی هم گهگاه میزند ولی چمهایش به یک نقطه ثابتند. به همان متن روبرو. مدام پشت سرهم دورغها و مزخرفاتش را با قیافهای حق به جانب میخواند و من در ذهنم آنها را ترجمه میکنم تا به عمق فاجعه پی ببرم. هرچه میگوید در دفاع از یهودیان (دشمنان ما)ست. پشت سرش گویا بیحکمت آن شمعها روشن نیستند. شمعهایی که انگار روی یک چنگک روشن شدهاند. در همین هنگام، با شروع سخنرانی رئیس دولت ما، اراجیف او قطع میشود و ایشان شروع میکند به حرف زدن. هرچه که حریف دمی پیش از او گفته را دقیقا برعکس میکند و میگوید. از رژیم تحریمها تا امنیت دولت اشغالگر. احتمالا هر یک دارند مصارف داخلی خود را تامین میکنند و هیچ ارزشی خارج از آن نخواهد داشت. توافق توافق است.
من میمانم و این سوال که چرا وسط ظهری (اول صبحی برای حریف) این همه چراغ و شمع و روشنایی روشن کردهاند؟ آن همه را طوری روشن کردهاند که انگار نه انگار در تلویزیون پدر ملت را با تبلیغات مصرف کمتر برق درآوردهاند. آنقدر که ما شبها را باید در تاریکی سحر کنیم. چه راحت، تک و تنها میایستند جلو دوربین و ملت متبوع خود را دلداری میدهند و از پیروزهای به دستآوردهشان میگویند. چه میدانم. آنچه مهم است این که هر دو یکی هستند. اصلا انگار از روی دست یگدیگر کپی کردهاند و میکنند. چه حرفهایشان چه کاخها و فرشهای قرمزشان. اینک من میمانم و این همه آدم مثل من که باید ده سال دیگر منتظر انجام این توافق باشیم. ما میمانیم و ماه رمضان و عید سه روز دیگر و این همه جهاد اکبر و اصغر که کردهایم و باید بکنیم. ما میمانیم و ادامهی تنهاییها و بیکاریها و طردشدگیها. این همه مشکلات و چالشها و ترس از آیندهها و امتحانات تابستانه و بیمونسی و عقدهها و بغضهای فروخورده و آن همه اضغاث احلام هرشب و این ده سال و بیست سال پیش رو. ما میمانیم و یک عالم کار نکرده و دو عالم آرزوی عجیب و غریب که خدا میداند کدامشان انجام شدنی است و کدام دستنیافتنی. و در این بین این تویی که مستقیم به پیش میتازی. ای ایران.
اضافات:
ــ نمیدونم این دیالوگ براتون آشناست یا نه: «اگه پایانش خوب و خوش باشه، کمدیه. و اگه غمانگیز باشه تراژدیه». این یکی نمایش کمدی خوبی بود!