بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

پیوند قصه ها

این هم قصۀ ماست که هر روز بیشتر می نویسیم و بیشتر تنها میشویم. میلیون ها کلید را فشار میدهی و تایپ میکنی ولی به همان اندازه هم زخم بر دلت که نه، ذهنت می نشیند. یکی از بهترین جمله هایی که شنیده ام این بود که «کم اطلاعات وارد اون مغزت کن!» و حالا، همین حالا، اونقدر بی هدف چرخیده ام که از عمق وجودم خسته شده ام و مغزم مدام پیام های تهدید به خاموشی میفرستاد ولی مگر با این همه اطلاعات میشود خوابید؟ فکر میکنم این یک بیماری است و حتما اسمی هم دارد. آری! «اعتیاد به اینترنت» کمترین توصیف آن میتواند باشد. خدا میداند در این سرورهای این بنده خداها چقدر اطلاعات و فایل با انواع و اقسام اسامی و پسوند و موضوعات گوناگون هست. به راستی خود زندگی است. انگار دانش نامه ای را جلو چشمان آدم اجرا کنند. تازه داشتم به جاهای خیلی خوبش میرسیدم که مغزم یاری نکرد. خسته شدم از بس نشستم. شاید همین کمر نیم سوز شده بود که مغز را به استراحت وادار کرد. مثلی هست که «هرکس به همه کار، به هیچ کار. هرکس به یک کار، به همه کار!» و حالا به خوبی درک میکنم که چقدر درست است. اگر من هم مثل خیلی های دیگر از چهار سال پیش این کار را شروع میکردم، مطمئنم که یا هیچ چیزی نمیشدم یا از این وضعی که الان دارم خیلی بهتر میشدم. خلاصه وبگردی نوعی زندگی است. بیایید زندگی خوب تری را انتخاب کنیم. بیایید بهتر زندگی کردن را «سرچ» کنیم..!

فردا چه روزی است؟ چه اهمیتی دارد؟ اصلا نمیدانم فردا چند شنبه است و این کاملا برایم عادی است. چون یکی از ویژگی های این فصل برای من همین است که حساب تاریخ و تقویم و برنامه از دستم در برود. یک زمانی بود که دقیقه ها هم برایم مهم بود و هر لحظه را در ذهنم حساب میکردم. اگر کسی میپرسید ساعت چند است بدون نگاه کردن به ساعت، دقیق ترین جوابی را که احتمالا به گوشش خورده بود تحویل میگرفت. اما حالا. حالا فقط خیره میشوم به جایی میان کف اتاق و سقف اتاق و بعد تمام عمر بر باد رفته ام را با تمام دیده ها و شنیده هایم در همان یک نقطۀ نامرئی مرور میکنم. آنقدر خنده دار است این مرور که ناخوداگاه خنده میکنم و احساس میکنم فکم میخواهد جدا شود و اگر پتو را گاز نگیرم احتمالا همین طور هم خواهد شد. آخر مگر میشود این لحظات، این میلیاردها لحظه، واقعا وجود داشته باشند؟ مگر میشود به نقطه ای بین زمین و سقف خیره شد بدون اینکه چشم هایت مات شوند و دیگر با وجود باز بودن چیزی نبینی. این چه نقطه ایست که هم هست و هم نیست؟ این چه لحظاتی است که هم وجود دارد هم ندارد. آیا پشت این همه ردپا اثری هم از کسی هست؟ اینجاست که خنده های الکی و بی هوا به سراغ آدم می آیند. از آن خنده های قهقهه آمیز که تلخ اند و از گریه غم انگیزتر. از آن خنده ها که میخواهی دور پالتوی زبر و خشن ات مچاله شوی و فقط فریاد بزنی. تو باشی و برف های سرد شمالی و مردمی که تاسف کنان از کنار «نعش زشتت» رد میشوند. احتمالا در خانه سوپ گرمی انتظارشان را میکشد. سوپی گرم تر از هر آغوش هوس آلودی. بخند و بگذار دیوانه به نظر برسی که در این دنیا دیوانگان وضعیت بهتری خواهند داشت.

حالا بلاگفا هم درست شده و این وسط وبلاگ نه چندان علمی من به همراه چند میلیون وبلاگ تازه تاسیس دیگه به اعلا علیین پیوسته. همه از نو شروع کرده اند و در شک مانده ها میدانند که ترک این اعتیاد از خود شروعش بدتر است. حالا من مانده ام و یک عالم اطلاعات که نمیدانم به کی و چطور بازگویشان کنم. حالا بخشی از اینترنت در سر من گیر کرده و هیچ ماموری نمیتواند تخلیه اش کند. آه که چقدر نیازمندت هستم فرشتۀ مرگ. موقت یا دائمی اش فرقی ندارد. همسایه را بردی مرا هم میبری. اما حیف که دست خودت نیست. حیف که باید منتظر بنشینی تا مغز فربه یا پوک من فربه تر یا پوک تر شود.

راستی همسایه رفت. یک هفته پیش در ساعاتی پس از بامداد بود که سوار بر کوه آهنی هجده چرخش شد و یک کانتینر کوچک چینی را با خود به سمت مقصدی نامعلوم برد. شاید مار ندیده باشد که در بالکون ایستاده بودم و گذر او را از زیر تیر چراغ برق نارنجی «ضبط» میکردم. حالا بعد از یک هفته، این خانۀ زن و دو فرزند اوست که سراسر پر از بنر تسلیت شده و این صدای آشنای عبدالباسط محل را روشن کرده. و باز این منم که از روی بالکنی، خانۀ آنها را به همراه آدم هایش در پشت پلک هایم «حکاکی» میکنم که مبادا یادم برود چقدر زندگی غیرواقعی است. چقدر مرگ و زندگی دوراند و چقدر نزدیک. فکر میکنید اینها قصه اند نه؟ اما نه! این بار نه! همه حقیقت تلخ اند. همه آن چیزی است که ما «زندگی» مینامیم اش. همان «چیز» مشترکی که درک ماست از «وجود» داشتن. خدا این فرشتۀ نجاتت کجاست؟


نظرات 1 + ارسال نظر
معصومه پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 09:32 http://bamdad-barani.blogsky.com/

چه نوشتار خوبی...

واقعا؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد