بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

تمرین‌های ناکافی

به یاد تو می‌افتم و ناخوداگاه سرجایم خشک می‌شوم. یاد آن همه مطلب و نظراتی که توی وبت داشتی. از اون وقتی که من ده سال بیشتر سن نداشتم تو داشتی <تمرین> نویسندگی می‌کردی. خیلی از مطالب رو از تو و نظرهایی که برات گذاشه بودن یاد گرفتم. اون همه نظر چی شد؟ همه پرید؟ اون وبلاگ، تنها وبلاگ تو نبود. وبلاگ دویست سیصد نفری بود که همیشه سر هر پست میومدن و نظر می‌دادن و یه پست رشد می‌کرد و می‌شد یه درخت. همش پرید. انگار اون دویست تا نظر، پرنده‌هایی بودن که از روی درخت پریدن و رفتن...

حالا وبت شده مث یه مخروبه. یه ساختمان فاجعه‌زده. انگار که جنگ شده باشه یا زلزله. مثل آرامش بعد از طوفان. حالا نمی‌دونم دیگه چه کسایی مثل من میان اونجا هنوز با خوندن همون پستهای قدیمی حال می‌کنن. یه‌جورایی فکر می‌کنم شده همون خراباتی که خیلی معروفه.

می‌دونی چه آخه؟ این جا همهمه‌ای شده بیا و ببین! هر کی هرچی می‌خواد میگه. از پیش از تولدش تا بعد از مرگش. بدون این که حتی این صحنه‌ها رو دیده باشه. فقط حرف. فقط حرف. فقط حرف. حرف پشت حرف. خیال بافی پشت خیال بافی. بنده‌خداها بعضیام از دردها و بدبختی‌هاشون میگن. انگار که کسی رو برای درد دل نداشته باشن. حقم دارن خوب. بعضی حرف‌ها هست که به هیشکی نمیشه گفت. چه حسی است سخن گفتن از مرگ و سرطان و جوان‌مرگ شدن و اعدام و قتل و تجاوز و... و عجبا که احتمالا واقعی هم هستن. اما این احتمالا فقط یه احتماله. مثل داستان‌های کافکا. حتی مثل داستان کافکا در کرانه. کی میدونه کدوم واقعیه. کدوم احتمالا واقعی؟

نمی‌دونم چی بگم. یکی مثل تو که هیچی از خونوادش نمیگه مشکل داره یا این همه آدم که فقط از خودشون و خونواده‌شون و مشکلات‌شون با اونها میگن؟ اینجا کی واقعا مشکل خونوادگی داره؟ اونهایی که شیش ماه یه چیزایی می‌نویسن و میرن که میرن یا اونهایی که هی میرن و هی برمی‌گردن؟ یا نه. اونهایی که هفت سال پشت سر هم، البته با یه تاخیرهایی، می‌نویسن و می‌نویسن و بعدش می‌رسن به تنهایی و سکوت؟ به قول خودت بصیرتی در خاموشی؟

سخته. این که با خودت قهر باشی و همه چیزو مخفی کنی خیلی سخته. خیلی سخت تر از اینکه بخوای همه چیزو از دیشب موقع خواب، تا همین الان پای کیبورد یا حتی یه خورده پیش توی دستشویی رو بنویسی و به اشتراک بگذاری. وقتی همه چیزو بریزی توی خودتو و لام تا کام دهن باز نکنی، وقتی چیزی میگی یا فقط سکوت می‌کنی خیلی راحت لو میری که چیزی و اون تو داری و به نحوی غیرعادی رفتار می‌کنی. اما وقتی همه چیزو بریزی بیرون یه جورایی کم‌کم احمق می‌شی. خنگ می‌شی. پیش پا افتاده می‌شی. هر جانور دو پایی از راه می‌رسه می‌خواد بکشدت به تیغ انتقاد. و البته، کمی هم از انتقام نداره. چون معمولا چنین جانوری از همون دسته‌ی اوله که نمیگه نمیگه تا برسه به جایی که راه و باز ببینه. اون موقع‌ست که می‌خواد دهن تو رو هم مثل همونهایی که دهنشو بستن ببنده. در این طور مواقع چه حرفی هست جز سکوت؟ جز سکوتی که با سروصدا شکسته نشود؟ تا اینکه خود بفهمد جواب ابلهان چیست.

گاهی باید کفشها رو از پا درآورد. باید دستها رو باز کرد و روی این خط بی‌انتها، صاف راه رفت. باید مواظب بود چیزهایی که اون بالا توی کلت داری نریزه. باید حواست و اونقدر جمع کنی که مغزت همون جا سرجاش منجمد بشه. بدا به رفتارهایی که به دو دسته تقسیم میشن. و البته ما هر کدوم‌مون دوتا هستیم. یه مدت این و یه مدت اون. یه مدت خواب، یه مدت بیدار. یه مدت خوب. یه مدت بد. مگر خودش نبود که گفت: همه چیز را جفت آفریدیم؟ جفت این دنیا کجاست؟ به احتمال زیاد همین بالاست. این جا (با شصت به سر اشاره می‌کنه).

گوش کن! یه صدایی نمیاد؟ یه صدای تیک‌تیک. بعدش هم بوووممم!؟ -نه. نمیاد! ـ خوب گوش کن! ـ مگه این گنجشکهای بی‌شمار می‌گذارن؟ بذار بریم. اینجا فعلا مال گنجشکهاست... ـ بریم، ولی یادم هست که هیچ چیزی به جز داستان نگفتی. از تخیلی تا فحش و فضیحت. فقط فکر می‌کنم یه بار بود که خاطره‌ی معلمت و گفتی. بقیه همه دروغ بود. هان؟ می‌دونم. همه‌اش تمرین بود...

اما نه تمرین‌هایی بیهوده.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد