پارسال همین ماه بود که درخت کوچک کنار خانه را نجات دادم. همچون راشل کوری یا مرگان جلوی بولدوزرهای غولپیکر شهرداری ایستادم و زور زدم و تقلا کردم تا در آخرین لحظه و پیش از آنکه ار ریشه درش آورد و زیر و زبرش کند نجاتش دادم (نمیدانم چرا فقط زنها باید این کار را بکنند!). با احتیاط درش آوردم و جابجایش کردم به مقابل خانه. این نهال کوچک، تنها درخت آن روز نبود که جایش را عوض کردم. غیر از آن پنج درخت دیگر را هم منتقل کردم و چه میدانید منتقل کردن درختان سرسبز و ریشه دوانده در دل خاک آنهم زیر گرمای تابستان و در بحبوحهی مارمضان یعنی چه. امسال این درخت کوچک هم مثل آن پنج نهال دیگر دوباره سبز شد. خوشحال بودم که از بین نرفته. نه تنها آن درخت بلکه تمام زحمات آن روز من هم از بین نرفته بود. هر شب آبش میدادم و شاهد بزرگ و بزرگتر شدنش بودم. دوباره داشت جان میگرفت که آن روز شوم سر رسید. یک روز که خواب بودم، یک نفر آمده بود و آن نهال زیبا را ـ که نمیدانم اسمش چه بود ـ اره کرد. تاج درخت زیبای مرا اره کرده بودند و رفته بودند پی کارشان. نمیدانم چرا فقط به آن یک درخت زورشان رسیده بود. چرا ارهاش کردند؟ آنها که میتوانستند به راحتی از جا درش آورند. شب بعد که رفتم سراغش متوجه شدم از آن درخت نونهال و زیبا چیزی جز یک چوب باریک به عنوان تنه نمانده. من بودم و یک چوب کوچک شبیه چوبهای تردستی که روبرویم از دل خاک زده بود بیرون. من بودم و آنهمه زحمتی که در یک سال گذشته برایش کشیده بودم و حال همان یک تکه چوب بیجان برایم باقی مانده بود.
در این مدت کوتاه
عمرم، درخت زیاد کاشتهام. چه با کمک دیگران و چه به تنهایی. ولی هیچ وقت دلم اینهمه
برای از بین رفتن یک درخت نسوخته بود. اگر آن را «به سرقت» میبردند و در جایی دیگر
میکاشتند هیچ وقت ناراحت نمیشدم ولی اینکه آن را از وسط «اره» کردهاند ناراحتم کرد. اگر آن را به کودکی تشبیه کنم که من مادرش بودهام قاعدتا نباید ناراحت میشدم.
چون از این فرزندان بسیار داشتم. از این چیزها زیاد دیده بودم. پس چرا ناراحت شدم؟
چون برای هیچکدام اینقدر زحمت نکشیده بودم. درختان دیگر را با شیلنگ و شیر آب آبیاری میکردم ولی این
یکی را به خاطر دور بودن از خانه، با سطل، هرشب یک نیم سطل، آب میدادم. چه میدانم.
شاید این یکی عزیزدردانهام بوده میان دیگر درختان. هرچه که بود کنار آمدن با این
قضیه برایم خیلی هم آسان نبود.
به این فکرم که نکند اینهمه زحمت هر روزهام بازهم به هدر برود؟ نکند باز به خواب بروم
و یک «شیطان صفت» بیاید و حاصل یک سال زحمت مرا، در حالیکه خواب هستم، «اره» کند و برود. نکند دوباره من
به سراغ حاصل زحماتم بروم و یک چوب به دستم بدهند و بگویند «این است دسترنج تو!». نکند آن
درخت عظیم و پرباری که من در ذهنم برای خود مجسم میکردم خیلی زود به یک مجسمهی
ناراحت کننده تبدیل شود؟مجسمهای که با دیدنش از خودم بدم بیاید. گویا در این سیاره هر چه بیشتر برای یک کار زحمت بکشی به
همان اندازه هم دغدغههایت برای آن بیشتر میشود. به قول معروف هرکه بامش بیش برفش بیشتر. دیگر نمیتوانی «مثل یک بچه»
بخوابی. آنوقت خواب راحت و خوش و با خیالی آسوده هم برایت میشود آرزو. نکند اصلاً درختم را در جای اشتباه کاشته باشم؟ نکند بیخود به یک نهال گیر دادهام؟ آیا درخت زندگی من در جای خودش است؟ تنبیهی از این بدتر هم هست که به تو بگویند عمرت هیچ حاصلی نداشته؟ تلاش کردی، خیلی هم زیاد تلاش کردی، ولی همه بیحاصل بوده.
امروز آخرین روز مارمضان (این واژه را رئیس دولت گرامی در دهان من انداخت وگرنه یادم نبود اینطوری هم میشود گفت!) و بعد از اینهمه قلههای بزرگ و کوچک میرسیم به قلهی بزرگی که بلندتر از بقیه سر برافراشته و کسی نمیتواند آن را ندید بگیرد. اما فتحش کار هر کسی نبوده و نیست. فردا صبح مردم میروند نماز عید. فردا روزی است که گلهای به سوی هم میروند و ماچ و بوسه میان یکدیگر رد و بدل میکنند. همه تعارف. همه تبریک. و معلوم نیست چند نفر بی ماچ و بوسه در گوشهای معطل میمانند. فردا روزی است که میگویند یکدیگر را ببخشید. آنها که با هم قهر هستید آشتی کنید. از هم بگذرید. چارهای هم جز این کار نیست و ندارند و نداریم. به قول کاسترو(؟) مجبوریم ببخشیم ولی هرگز قادر به فراموش کردن نیستیم.
اگر فردا به این مراسم بروم. شاید مثل خیلیها «همه» را ببخشم (چنانکه فکر میکنم بخشیدهام)، اما درست در میان سعی و تلاش برای بالا رفتن، آیا این احتمال نیست که از همان قله با سر بروم ته دره؟ یا همیشه یک فرشتهی نجات برای اینطور مواقع هست؟ یکی که به بقیه متذکر شود درختان زندهاند به عشق. که اگر سر درختی را «اره» کردی به نوعی سر یک انسان را میبری. چون هر درختی عاشقی هم دارد. یک نفر که دلخوشیاش دیدن هر روزهی آن است. مگر میشود انسانی را بدون وابستگی به درختی تصور کرد؟ وجودِ ما، به هم گره خورده و بیشک ماییم که به گیاهان و درختان نیازمندیم نه آنها به ما. راستی شعر نیما یادتان هست؟ شاخه گلی که به جان کِشتم و به جان دادمش آب(؟)...
من با تمام صمیمیت عید فطر را بر همهی موجودات دو عالم تبریک میگویم. حتی آنها که شخصیت ندارند! حتی آنها که یادشان نیست امروز عید است. حتی آنها که این روز را به عیدی قبول ندارند. از همهی ایشان میخواهم مرا ببخشند اگر ندانسته درختی را از زندگیشان «اره» کردهام. ببخشید!