ناگهان به دنیای واقعی پا میگذارم و شروع میکنم به شنیدن صدایی که میگه «آره همینطوری؛ دو مشت بیشتر هم نریز!» و بعد به دستهام نگاه میاندازم که دارند چپ و راست میروند و گهگاهی هم که خسته میشوند حرکات دایرهای انجام میدهند و تازه یادم میآید که دارم گچ سرند میکنم. گچهایی که معلوم نیست شب قبل چطور شیر باز مانده و نم کشیدهاند. بعد همانطور که دو مشت دو مشت گچ برمیدارم و سرند میکنم برمیگردم به دنیای عجیب و غریب خودم. دنیای خارج از سه زمان. جایی که میتونم خودم رو ببینم که سه قسمت شدم. بدنم در زمان حال است و دارد کار گل میکند. دلم در گذشته است و کمی غمگین است. سرم هم که در جنگل وحشتناک آینده سیر میکند و خودش را خیس کرده است. تنها چیزی که در این حالت به ذهنم میرسد این سؤال است که چه چیزی این سه را کنار هم نگه داشته؟
سوار اتوبوس که میشوم دقیقاً مینشینم روی صندلی خودم. شمارهی هفده. یک ساعتی طول میکشه که از شهر خارج بشیم. توی این یک ساعت این اتوبوس بدسابقه کلی توی شهر میچرخه و بالا پایین میشه تا یک ده پانزده نفری اضافهتر سوار کنه. اونقدر آدم سوار و پیاده میشه و اونقدر این شاگرد جوان میاد و میره و همشون اونقدر به صورتم زل میزنن که سرم درد میگیره. بعد کمکم بدنم روی صندلی حالت میگیره و خشک میشه. توی آخرین ایستگاه زنی سوار میشه که دو تا بچه همراه داره و جاش درست صندلی روبری منه. همچین که مینشینه چراغها رو خاموش میکنند و زن هم دخترش رو میخوابونه کف اتوبوس، وسط راهرو بین صندلیها، کنار خودش. تازه متوجه میشم پسر بغل دستیم که با من سوار شده هنوز گوشی پنج اینچیاش دستشه و هنوز مثل یک ساعت قبل تند تند داره باش بازی میکنه. چقدر این صحنهها روی اعصابم راه میرند. عذاب نشستن روی یه صندلی خشک و مسخره و حبس شدن روی اون برای شش ساعت انگار آتشم میزنه. تازه میفهمم پهلوهام بدجوری تیر میکشند. نبض دردشون رو خیلی خوب احساس میکنم. فراموش نشدنیه. میخوام بلند شم کمی بایستم ولی جا نیست. میخوام ول شم مثل اون دخترک کف اتوبوس ولی از قدم خجالت میکشم. برای فرار هدفون میگذارم توی گوشم و صداش رو میبرم بالا. میپرسم چطور آدم میتونه یه دختر هشت نه ساله، این موهبت الهی رو، اینطور ول کنه کف اتوبوس؟
وقتی کاردک انگشتم رو میگیره و مثل نمکی روی زخم میسوزه آروم زیر لب یک «هی» کوچولو میگم و کاردک از دستم ول میشه. میدونم صدام و شنیده و فهمیده ولی به روی خودش نمیاره. حتماً منتظره ببینه من چی میگم. اینجاست که نصیحت همین دو دقیقه پیشش یادم میافته که «مواظب هم باش که دستت رو نبری. با کاردک!» اما حالا دستم رو بریده بودم و خونریزیش شروع شده بود. قطره قطره و با فاصلهی زیاد خون از زیر پوست انگشتم که بیحس و خمیده رو به پایین گرفته بودمش بیرون میاومد و میرفت تا میرسید به نوک انگشت و میافتاد روی زمین. انگار که اتفاقی نیافتاده باشه خیلی خونسرد به در و دیوار نگاه میکردم و دستم رو پشتم قایم کرده بودم و انگشتم رو فشار میدادم. این طوری کمتر دردشو حس میکردم. دیدم عجب حسیه که آدم خودش رو زخمی کنه و جیکش هم درنیاد. مثل اینها که برای قسم سفت و سخت خوردن با چاقو دستشون رو زخمی میکنن. یا اونها که خودکشی میکنند. یا اونها که قمه میزنند. یا اونها که حجامت و از این کارها میکنند. چیزی از شاعر یا نویسندهای مربوط به قرن هفتم یادم اومد که این طوری بود: از سرنشتر عشق قطرهای چکید و نامش دل شد... تازه داشتم میفهمیدم که با اینکه درد داره ولی حسش چندان هم بدک نیست. بهم احساس قدرت میداد. انگار داشتم به درک معنای این دو کلمه نزدیک میشدم: «خون و فولاد». بعد از این دستم رو آوردم روبروم و دیدم که خون روش خشک شده. همچنان زنده بودم و کلی در عالم خودم غور کرده بودم.
بعد از کلی گوش دادن به غزلیات حافظ تازه یک کمی از دردهای روحی و جسمیام کم شده بود. دیگه نه تنها بغل دستیام گوشیاش رو گذاشته بود کنار و خوابیده بود بلکه پهلوهام هم دیگه زقزق نمیکردند. یعنی نه چندان زیاد. برای اولین بار به خودم گفتم ادبیات هم بد رشتهای نیست. شعر هم چندان بد نیست. حافظ هم اصلاً شاعر کوچکی نیست. برای اولین بار در عمرم هم خواستم که تمام دیوانش را از حفظ کنم. میدانستم که این خیال احمقانهای بیش نیست ولی در آن لحظه تصمیم گرفته بودم که حتماً این کار را بکنم. ساعت را که نگاه کردم دیدم تقریباً به مقصد نزدیک میشویم. هدفون را از گوشم درآوردم و بلند شدم بروم جلو. دیگر رد شدن از روی دختر بچه هم برایم سخت نبود. در آن چند ساعت گذشته آنقدر این و اون برای آب خوردن از روی او رد شده بودند که من هم عادت کرده بودم. یکی مثل بقیه. وقتی پیاده شدم بعد از لحظاتی، نه اثر از آن دخترک بود نه اثری از آن بغل دستیام و نه آن راننده شوفرش. همه با هم، با آن جعبهی فولادین از جلوی چشمم دور شده بودند. دیگر حتی اثری هم از حافظ و غزلیاتش در ذهنم نبود. خودم را دیدم که ساعت چهار صبح کنار جاده ایستادهام و بعد فکر کردم که الان کجا هستم؟ از کجا آمدهام؟ و کجا میروم؟ اصلاً چقدر احتمال این هست که در این شهر بشوم یک کارگر گچی؟
وقتی کار تموم شد، حضرت استاد یک عالم از تنهایی سالمندان در این روزگار گفت. این که جوانها ادب و نزاکت مراقبت از سالمندان را ندارند یا نمیخواهند داشته باشند. مثل همیشه نمیدانستم چه بگویم و این رو هم به عنوان تنها کلام بهش گفتم: چی بگم؟ نمیدونم حالا که فکر میکنم میگم شاید این همه پیرهن پارهکردن برای این مسأله شاید به این دلیل بوده که خودش هم فاصلهی چندانی با تبدیل شدن به یک سالمند نداره. شاید میبینه که بعد از اینها نوبت به او میرسه. حرفهاش و که خوب ز د موقع برگشت از کار بهش گفتم این مسألهی سالمندان تنها نیست. این روزها همه به دنبال یک همدم میگردند. پیر و جوان هم نداره. دیگه چیزی نگفت. آروم شده بود. سرش رو انداخت پایین و با خونسردی از پلهها پایین رفت من هم دنبالش. وقتی ازش جدا شدم فکر کردم که عجب درد و دلی کردیم امروز. بیشتر او. گذشت زمان همه را به تکاپو میاندازه.
-همهی شبهای این شهر آشفته است. آشفتهبازاری است اینجا که نپرس!