بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

هم قطار

هم قطار. این جالب ترین عنوانیه که شنیدم. توی یکی از فیلم های لورل هاردی فکر میکنم. سلام هم قطار! حالا من هم خوشم اومده ازش. قبلا که میگفتم هم شاگردی سلام! طرف با تعجب به من نگاه میکرد. اگه بهش بگم هم قطار که دیگه کب میکنه. آره. هم قطار عزیز. تو نیستی ولی من بهت میگم که انیجا چطور میگذره. شب ها تقریبا تا صبح بیدارم و صبح ها مثل بقیه میخوابم و وقتی بیدار میشم میبینم بعد از ظهر شده. طبق رسم همیشگی اول یه چی میخورم و بعد گلها رو در سه باغچه متفاوت آب میدم. خودش نیم ساعتی وقت میگیره. بعد بر میگردم و کثیف کاری های دیشب و تمیز میکنم و یکمی هم به این جا سر میزنم که الان تو داری میخونیش. آره هم قطار عزیز. گفته بودی هر دو مون میریم و دیگه خبری نمیشه. راست گفته بودی. ولی فکرش و هم نمیکردم که اینطوری زندگی برزخی بشه. اصلا دیگه چهرت هم یادم رفته. دیگه تو اون هم قطار سابق نیستی ولی حتما داری انیجا رو میخونی. چند روز پیش ها یاددم میاد به کسی داشتم نامه میدادم. میگفتم که من اونی که فکر میکنی نیستم. من نه جایی دارم نه چیزی نه کسی. من اصلا هیچ چی نیستم. بازم باور نداشت. فکر میکرد شوخی میکنم. آخرش مجبور شدم بهش حالی کنم که بابا من دارم از توی خیابون برات مینویسم. این وسیله ای هم که دستمه قرض گرفتم. چرا حالیت نیست. من هیچی نیستم. حالا دیگه کاری باهام نداره. اونم شد مثل خودت. یه هم قطار قدیمی. حالا که فکر میکنم اصلا گریه نداره. درد هم نداره. اصلا برام مهم نیست. خنثای خنثا. خوشحالم که رها کرد. وگرنه باید میشدیم مثل این عکس ها که مایه ننگ و درس و عبرتن. این روزها به خواسته خودم رسیدم. آزادی مطلق. هر وقت دلم بخواد تا هر وقت که بخوام میخوابم و هر چی هم که گیرم اومد نوش جان میکنم. اما میدونی چیه؟ تو این مدت دلم از اون روزی میسوزه که با صدایی ناراحت گفتی " این زندگی واسه ما که هیچی تو چنته نداشت" و من چیزی نگفتم. کاش میدونستی که حالم و برای همیشه خراب کردی. هیچ چیز برای یه نفر از این بدتر نیست که هم قطارش همچین چیزی بهش بگه. فکر میکنم باید فهمیده باشی که وضع من از تو بدتر شده. نفس میاد و میره ولی مثل یه موتور گازی چهل ساله. هوا میره تو و دود میاد بیرون ولی داغ نیست. امید توش نیست. هیچ کدومش گرم نیست. دیگه چی بگم. این زندگی واس ما زندگی بشو نیست دیگه. راستی روزی که رفتی چه شکلی بود؟ اصلا همه چیز داره فراموشم میشه. همش باید مال این سردردهای مسخره باشه. هزیون میگم. باشه بزار بگم ولی گوش کن. بزار خالی شم. تازه فهمیدم هر دردی یه مرضه. وقتی به کسی میگیش مرضت خالی میشه. ولی به جاش وقتی درد کسی و گوش میکنی بهت منتقل میشه. شاید برای همین باشه که تا به کسی کاری میکنی میگه "مگه مرض داری؟" نه! مرض ندارم. درد دارم. درد دل. از اونا که آدم و سکته میده. "چند کیلو میخوای؟" یکم به حرفام گوش میدی؟ شارژ دو تومنی میخوای؟ ایرانسل؟ روکشش هم سالمه ها! من نا امید نمیشم. وقتی به کسی این حرف و میزنم و جوابم میکنه همون طوری راست وایمستم و دست تو جیب میرم سرغ یکی دیگه. اصلا غم به دلم راه نمیدم. اگه همه شون هم جوابم کردن میرم ده دقیقه بعد که یه عده دیگه اومدن دوباره برمیگردم. این صحنه من و یاد یه فیلمی میاندازه ولی چه فیلمی یادم نیست. فقط میدونم ته ذهنم یه صحنه ای از یه فیلمی باقی مونده که شبیه همین موقعیت منه. هم قطار یه چیزی بگو. قبل از اینکه کامل از یادم بری..


دیگه این میتی روزه خور هم میدونست که مردم دنبال چی میگردن. در واقع اصلا دنبال چیزی نمیگردن که فقط کافیه چشمشون و بگیره و کنجکاوشون کنه. همچین چپزی هم یا رمان بود یا تاریخی یا علمی. اواخر یه کتاب هم درباره علوم فضایی و این چیزها هم آورده بود. آره میدونم مسخره است. کتاب فروشی هم شده بود مثل بقالی و سوپرمارکتی. باید کتاب ها رو خوشگل میکردی تا چشم مردم و خیره کنه و بیان بخرنش. قبلا ها مردم دنبال گنج سعادت و گناهان کبیره و مفاتیح و بلوغ و استفتا و این چیزا بودن ولی حالا دنبال رمان و شعر و روانشناسی اند. نه اینکه دنبال اون چیزا دیگه نباشن. نه اما کم تر میان سراغ این چیزا. قبلا من از این میتی کتاب زبان می خریدم. عجب مریضی بود. ریش میذاشت به اندازه یه وجب بعد وسط ماه رمضون رانی هم میخورد. دیگه معروف شده بود به این اسم. حالا هم کار خودش و خوب یاد گرفته. تمام کتاب های عامه پسند و مذهبی و علمی و غیره رو داره. تازه از این هدیه های مناسبتی هم میاره. روز مادر و جشن تکلیف و چی و چی. با این اداره دولتی ها هم قرار داد بسته بن قبول میکنه و تخفیف میده بهشون و خلاصه به عنوان تنها کتاب فروشی اطراف دکونش سکه ست. شاید هم قطار من یادش نباشه ولی من خوب یادمه که میرفتیم توی دکونش و از این کتاب کوچیک های شریعتی و شاملو و این چیزها میخریدیم. عجب مزخرفاتی توشون بود. آدمو میبرد هپروت. اون ها رو هم چکار کردم یادم نیست. شاید بخشیدم شون به کتابخونه ای جایی. شاید هم توی یه گنجه ای کارتنی چیزی با بقیه آشغال ها قایمشون کرده باشم. توی یکیش یادمه نوشته بود "آشنا یعنی..." دیگه بیش تر از این یادم نیست. چه فرقی میکنه آشنا یعنی چه کوفتی. مهم اینه که من آشنام و از دست دادم. اصلا هم ناراحت نیستم. گریه هم نمیکنم. فقط یه کم سرم درد میکنه. هنوز هم فکر میکنم آشنای من همون هم قطارم بوده. هم قطاری که خیلی وقته نیست. همین اطراف باید باشه ولی کجا نمیدنم. دیگه شارژی برام نمونده. ای آشنای خوشگل من. ای هم قطار نازنین. سرم داره بهتره میشه. دیگه نمیخواد بیای. خودم خوب شدم.. برو به کارت برس.


نمی دونم نوشتن از سر عصبانیت خوبه یا نه ولی من فکر میکنم کمی عصبانی بودم. فکر میکنم مهم باشه که طرف در چه حالی مطلب خودش و مینویسه. در حالت شادی، عصبانیت، غصه، شکم سیری یا نئشه گی. به هر حال من فکر میکنم هیچ کدوم اینها نبودم و همش بودم. البته با کمی چاشنی خنثایی. روزگاری است که کسی به کسی کاری نداره. من هم به کار کسی کار نداشتم. اگر هم از کسی اسم بردم فقط به خاطر این بود که دوست داشتم بنویسم. همین. نه چیز دیگه. همتون و دوست دارم. مواظب خودتون هم باشید. بای! هم قطار!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد