بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

خدای من

چه زیبا بود روزی که تو را می دیدم. در شهر کوچکی بیابانی و غبارآلود مانند شهرهای فیلم های وسترن. در فیلم ها خانه ها چوبی است ولی آنجا خانه ها همه خشت و گلی بودند. چقدر خلوت بود آن روستاشهر کوچک تو. چقدر آفتابی بود و روشن. در تنها ایستگاه تنها خیابان اصلی اش نشسته بودی که من سوار بر اتوبوس دوباره پیدایم شد. داشتم از پنجره تو را نگاه میکردم که چطور اتفاقی باز هم یکدیگر را می بینیم. در نگاهت پیدا بود که تو هم به همین موضوع فکر میکنی. یادم آمد که صبح تو را در آبدارخانه دیدم. معلوم نبود آبدارخانه بود چون کفش را فرش کرده بودید و پشتی هایی دور تا دور گذاشته بودید و سماوری و چایی در گوشه ی آن آماده ی پذیرایی بود. بیشتر شبیه حسینیه ای مسجدی چیزی می مانست تا آبدارخانه. از پله ها که بالا می آدم تو درست مقابلم نشسته بودی آن هم به گونه ای که انگار داشتی برای کسی ـ که آنجا نبود ـ ناز میکردی. در باز بود و من به محض رویت افق، درست بعد از دیدن آخرین پله تو را دیدم که روی دو پایت نشسته بودی و نمی دانم به چه فکر میکردی که بعد از چند ثانیه مرا دیدی و سراسیمه که نه کمی غافلگیر شده بلند شدی و آمدی بیرون. من نمی فهمم این چه جایی که بود که تو کار میکردی. آن قدر آنجا خلوت بود و مراجعه کننده ای نداشتی که احتمالا نصف وقتت را آنجا سپری میکردی. بعد از این دیدار من زودتر از تو رفتم یا تو نمی دانم ولی حالا من بودم که باز هم داشتم به تو می رسیدم. باز هم برای چند ثانیه خیره شدی در نگاه من و من ناخوداگاه نگاهم را دوختم ایستگاه آبی رنگ و تو شنیدم که کارت زدی و سوار شدی. یاد این روزها همگی بخیر. روزهای آفتابی خشک غبارآلود.

اولین بار نبود که وارد محل کارت می شدم. نمی دانم چرا باز هم نوبت شیفت تو بود. من می رفتم جای همیشگی ام و به کارم مشغول می شدم ولی این صدای هرهر و قاه قاه تو بود که مرا از کار می انداخت. تو با دوست دیگرت چه راحت در ان مکان بسته داد و بی داد می کردید و از هر در سخن می گفتید و حتی با مخالفان تان هم بگو بخند داشتید. اما معلوم بود که این خنده ها الکی نیست. آنقدر می خندیدی که هر کس آنجا بود حداقل یک لبخند روی لبانش نقش می بست. آن روزها تازه امتحان داده بودی و داشتی منتقل می شدی. نمی دانم منتقل شدی یا اخراج ولی آن آخرین باری بود که تو را دیدم. بعد از آن دیگر نه صدای بگوبخندی آمد نه صدای حرف های کودکانه ای. فقط سکوت بود و تشریفات.

حالا بهار شده. اردی بهشت شده. هوا گرم و آفتابی شده. این مرا یاد آن روزهای تو می اندازد. حالا که تو آنجا نیستی من هم دیگر به آنجا نمی روم. حالا نه تو از من خبر داری نه من از تو اما آیا تو هم با این هوای همانی به یاد من می افتی؟ تو مرا یادت هست که از پله ها بالا می آمدم. کناری، سرجای خود می نشستم و گاهی به صدای تو گوش می دادم. مرا یادت هست که از پنجره اتوبوس تو را که در ایستگاه نشسته بودی نگاه می کردم؟ یادت هست کجا پیاده شدی؟ جلوی زیباترین فروشگاه شهر. در زیباترین خیابان شهر. اما من هنوز یادم هست که موقع پیاده شدن این تو بودی که مرا نگاه کردی. با چشمانی که انگار سیاه چاله هایی بودند به فراسوی زمان. فکر می کنم با همان نگاه بود که چیزی را در مغز من دست کاری کردی. نمی دانم چه چیز را ولی از مغزم پاکش کردی و به جایش چهره ی خود را در آن ثبت کردی. حالا دوست دارم باز به ان روز برگردیم و این بار ساده از کنار هم نگذریم. دوست دارم دوباره تو را ببینم و به هر بهانه که هست نامت را بپرسم. دوست دارم تو را ببینم و بگویم که تو در چشمانت سیاه چاله داری. بگویم که تو مرا یاد آسمان می اندازی. یاد همان جایی که ازش آمده ایم. ای کاش دروغ نگویم، مرا یاد خدا می اندازی. من به آن ماشین زمان برای بازگشت به خدا نیاز دارم. من هنوز هم تو را در یاد دارم اما این کافی نیست. می خواهم تو را از نزدیک ببینم و با خدای خود آشتی کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد