بدون عنوان

از بودن و نوشتن

بدون عنوان

از بودن و نوشتن

رؤیای واقعی

ظهر که میشه لم میدی جلوی کولر و بعد احساس می‌کنی یه چیزهایی همراه با ذرات کیهانی، پخش و پلا داره از سرت می‌گذره. یه ماجرایی مثل این. اما باز فکر می‌کنی که نه. من هرگز اینجا نبودم. من اصلا «دوربین» نیستم. من آدمم. دو تا پا دارم، دو تا دست این هم کلمه. اونی هم که روبرومه، کولره. اما باز فکر می‌کنی و می‌بینی چرا. تو اونجا بودی. اونجا شهر ارواح نبود. اونها هم مثل خودت دو تا پا داشتند و دو تا سر، ببخشید دست!، و یه کله. تو فقط یکی از اون هزار نفر بودی. خیره می‌شی به خودت و می‌گی: آره. مثل اینکه واقعا اونجا بودم!

افکارت و می‌تارانی و چشمات و می‌بندی. دکمه‌ی پِلی توی سرت و می‌زنی و می‌نشینی به تماشا. فیلمها نیازی به ویرایش ندارن. هرچی می‌خواستی و ضبط کردی. بعضی جاها دوست داری متوقفش کنی و زوم کنی تا بعضی چیزها رو بهتر ببینی و بشنوی و چه خوبه که این نوع فیلم، این قابلیت‌ها رو داره. میتونی عقب و جلو بزنی و آهسته یا سریع مرورش کنی. حتی توی یه لحظه. علاوه بر اینها باید اضافه کنی که حتی میشه آدمهاشو جابجا کرد. هر کی و نخواستی برداری و به جاش کس دیگه‌ای و بذاری. چیزی بین واقعیته و رؤیا.

داری از این همه امکانات توی کله‌ی کوچیکت لذت می‌بری که خوابت می‌بره. تو خوابی ولی روحت بلند شده و اومده بیرون. انگار توی اون جای تنگ زیاد راحت نبوده. شاید هم روحت خوابه و تو اومدی بیرون. در خواب البته. به هر حال فرقی نمی‌کنه. انگار خدا چیزی بهتر از خواب نیافریده. باید خوب خوابید.

بیدار می‌شی و معلوم نیست که این چیزها رو توی خواب دیدی یا واقعیت. یعنی دیگه چندان مرز این دو برات مشخص نیست. بلند می‌شی و یه چیزی می‌خوری. بعدش بهت می‌گن که تو رو توی تلویزیون دیدنها!. تعجب می‌کنی. می‌گی واقعا؟ میگن والا!. دروغمون چیه. می‌پرسی کِی؟ چطوری؟ می‌گن فیلمهای صبحت و دیگه. رفته بودی بیرون. دو بار نشونت داد. یه بار وقتی داشتی از نمایشگاه کتاب بیرون میومدی و کتاب دستت بود، یه بار هم وقتی داشتی روزنامه قاپ می‌زدی. با خودت فکر می‌کنی: «عجب! پس واقعیت بود...»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد